eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے ۲۷ (بــخــش دوم) فاطمه و زینب دست مرا می گیرند و به آشپزخانه می برند. روسری و چادر را سرم می کنند و هر دو با هم صورتم را می بوسند. از شوق گریه ام می گیرد. هر سه با هم به هال می رویم. روی مبل نشسته ای با کت و شلوار نظامی. خنده ام می گیرد.”عجب دامادی!” سر به زیر کنارت می نشینم. این بار با دفعه قبل فرق دارد. تو می خندی و نزدیکم نشسته ای…و من می دانم که دوستم داری. نه نه…بگذار بهتر بگویم، تو از اول دوستم داشتی. خم می شوی و در گوشم زمزمه می کنی: چه ماه شدی ریحانه ام! با خجالت ریز می خندم. – ممنون آقا. شما هم خیلی… خنده ات می گیرد و می گویی: مسخره شدم! نری برا دوستات تعریف کنیا. هر دو می خندیم. حاج آقا می نشیند و دفترش را باز می کند. – بسم الله الرحمن الرحیم… هیچ چیز را نمی شنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنار هم. “دیدی آخر برای هم شدیم؟ خدایا ازتو ممنونم. من برای داشتن حلالم جنگیدم و الآن…” با کنار چادرم اشکم را پاک می کنم. هر چه به آخر خطبه می رسیم، نزدیک شدن صدای نفسهایمان بهم را بیشتر احساس می کنم. “مگر جشن از این ساده تر می شد!؟ حقا که تو هم طلبه ای و هم رزمنده! از همان ابتدا سادگی ات را دوست داشتم.” به خودم می آیم که حاج آقا می پرسد: آیا وکیلم؟ به چهره پدر و مادرم نگاه می کنم و با اشاره لب می گویم: مرسی بابا…مرسی مامان. و بعد بلند جواب می دهم: با اجازه پدر و مادرم، بزرگترای مجلس و آقا امام زمان عجل الله؛ بله! دستم را در دستت می گیری و فشار می دهی. فاطمه تندتند شروع می کند به دست زدن که حاج اقا صلوات می فرستد و همه می خندیم. شیرینی عقدمان هم می شود شکلات نباتی رو عسلی تان. نگاهم می کنی و می گویی: حالا شدی ریحانه ی علی! * ادامه.دارد… * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے ۲۸ گوشه ای از چادر روی صورتم را کنار می زنم و نگاهت می کنم. لبخندت عمیق است. به عمق عشقمان. بی اراده بغض می کنم. دوست دارم جلوتر بیایم و ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم می شوی و زیرچشمی به دستم نگاه می کنی. – ببینم خانومی حلقه ات کجاست؟ لبم را کج می کنم و جواب می دهم: حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگه ایه. دستت را مشت می کنی و می آوری جلوی دهانت: اِ اِ اِ…چه اهمیتی؟ پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟ انگشتر نشونم را نشانت می دهم. – با این. بعدش هم مگه قراره اصلاً یادم بری که چیزی یادآورم باشه. ذوق می کنی. – قربون خانوم! خجالت زده سرم را پایین می اندازم. خم می شوی و از روی عسلی یک شکلات نباتی از همان بدمزه ها که من بدم می آید برمی داری و در جیب پیرهنت می گذاری. اهمیتی نمی دهم و ذهنم را درگیر خودت می کنم. حاج آقا بلند می شود و می گوید: خب ان شاءالله که خوشبخت بشن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه! با لحن معنی داری زیر لب می گویی: ان شاءالله! نمی دانم چرا دلم شور می زند، اما باز توجهی نمی کنم و من هم همین طور به تقلید از تو می گویم: ان شاءالله. همه از حاج آقا تشکر و تا راهرو بدرقه اش می کنیم. فقط تو تا دم درهمراهش می روی. وقتی برمی گردی دیگر داخل نمی آیی و از همان وسط حیاط اعلام می کنی که دیر شده و باید بروی. ما هم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تا به فرودگاه بیاییم. یک دفعه می خندی و می گویی: اووو چه خبر شد یهو!؟ می دویید اینور اونور! نیازی نیست که بیایید. نمی خوام لبخند شیرین این اتفاق به اشک خداحافظی تبدیل بشه اونجا. مادرم می گوید: این چه حرفیه ما وظیفه مونه. تو تبسم متینی می کنی و می گویی: مادرجون گفتم که نیازی نیست. فاطمه اصرار می کند: یعنی نیایم؟… مگه می شه؟ – نه دیگه شما بمونید کنار عروس ما. باز خجالت می کشم و سرم را پایین می اندازم. با هر بدبختی که بود دیگران را راضی می کنی و آخر سر حرف، حرف خودت می شود. در همان حیاط مادرت و فاطمه را سخت در آغوش می گیری. زهرا خانوم سعی می کند جلوی اشک هایش را بگیرد اما مگر می شود در چنین لحظه ای اشک نریخت؟ فاطمه حاضر نمی شود سرش را از روی سینه ات بردارد. سجاد از تو جدایش می کند. بعد خودش مقابلت می ایستد و به سر تا پایت برادرانه نگاه می کند. دست مردانه می دهد و چند تا به کتفت می زند. – داداش خودمونیما؛ چه خوشگل شدی! می ترسم زودی انتخاب بشی! قلبم می لرزد. “خدایا این چه حرفیه که سجاد می زنه!” پدرم و پدرت هم خداحافظی می کنند. لحظه ی تلخی است. خودت سعی داری خیلی وداع را طولانی نکنی. برای همین هرکس که به آغوشت می آید سریع خودت را بعد از چند لحظه کنار می کشی. زینب به خاطر نامحرم ها خجالت می کشد نزدیکت بیاید برای همین در دو قدمی ایستاد و خداحافظی کرد، اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر می دیدم. می ترسم هم خودش و هم بچه درون وجودش دق کنند. حالا می ماند یک من… با تو! جلو می آیم. به سر تا پایم نگاه می کنی. لبخندت از هزار بار تمجید و تعریف برایم ارزشمند تر است. پدرت به همه اشاره می کند که داخل خانه برگردند تا ما خداحافظی کنیم. زهرا خانوم درحالیکه با گوشه روسری اش اشکش را پاک می کند می گوید: خب این چه خداحافظی بود؟ تا جلوی در مگه نباید ببریمش!؟ تازه آب می خوام بریزم پشتش تا بچه ام به سلامت بره. حس می کنم خیلی دقیق شده ام چون یک لحظه با تمام شدن حرف مادرت در دلم می گذرد: “چرا نگفت به سلامت بره و برگرده؟ خدایا چرا همه ی حرفها بوی رفتن میده؟ بوی خداحافظی برای همیشه!” حسین آقا با آرامش خاصی چشم هایش را می بندد و باز می کند. – چرا خانوم…کاسه آب رو بده عروست بریزه پشت علی. این جوری بهترم هست! بعد هم خودت که می بینی پسرت از اون مدل خداحافظی خوشش نمیاد. زهرا خانوم کاسه را لب حوض می گذارد تا آخر سر برش دارم. حسین آقا همه را سمت خانه هدایت می کند. لحظه آخر وقتی که جلوی در ایستاده بودند تا داخل بروند صدایشان می زنی: حلالم کنید. یک دفعه مادرت داغ دلش تازه می شود و باهق هق داخل می رود. چند دقیقه بعد فقط من بودم و تو. * ادامه.دارد… * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے ۲۹ دستم را می گیری و با خودت می کشی در راهروی آجری کوتاه که انتهایش می خورد به در ورودی. دست در جیبت می کنی و شکلات نباتی را درمی آوری و سمت دهانم می گیری. پس برای این لحظه نگهش داشتی! می خندم و دهانم را باز می کنم. شکلات را روی زبانم می گذاری و با حالتی بانمک می گویی: حالا بگو آممم… می گویم: آممم. و دهانم را می بندم. می خندی و لپم را آرام می کشی. – خب حالا وقتشه… دستهایت را سمت گردنت بالا می آوری. انگشت اشاره ات را زیر یقه ات می بری و زنجیری که دور گردنت بسته ای بیرون می کشی. انگشتری حکاکی شده و زیبا که سنگ سرخ عقیق رویش برق می زند در زنجیرت تاب می خورد. از دور گردنت بازش می کنی و انگشتر را در می آوری. – خب خانوم دست چپتو بده به من. با تعجب نگاهت می کنم و می گویم: این مال منه؟ – آره دیگه! نکنه می خوای بدون حلقه باشی؟ مات و مبهوت لبخند عجیبت، می پرسم: چرا اینقدر زحمت کشیدی؟ خب چرا همون جا دستم نکردی؟ لبخندت محو می شود. چادرم را کنار می زنی و دست چپم را می گیری و بالا می آوری: چون ممکن بود خانواده ها فکر کنن من می خوام پابند خودم بکنمت. حتی بعد از این که… دستم را از دستت بیرون می کشم و چشم هایم را تنگ می کنم و می گویم: حتی بعد چی؟ – حالا بده دستتو! دستم را پشتم قایم می کنم. – اول تو بگو! با یک حرکت سریع دستم را می گیری و به زور جلو می آوری. – حالا بالاخره شاید مام لیاقت پیدا کنیم بپریم… با درد نگاهت می کنم. سرت را پایین انداخته ای. حلقه را در انگشتم فرو می بری. – وای چقدر توی دستت قشنگ تره! ریحانه برازندته. نمی توانم بخندم. فقط به تو خیره شده ام. حتی اشک هم نمی ریزم. سرت را بالا می آوری و به لب هایم خیره می شوی. – بخند دیگه عروس خانوم! نمی خندم. شوکه شده ام. می دانم اگر طوری بشود دیوانه می شوم. بازوهایم را می گیری و نزدیک صورتم می آیی و پیشانی ام را می بوسی. طولانی… و طولانی… بوسه ات مثل یک برق در تمام وجودم می گذرد و چشم هایم را می سوزاند. یک دفعه خودم را در آغوشت می اندازم و با صدای بلند گریه می کنم. “خدایا علیمو به تو می سپارم. خدایا می دونی چقدر دوسش دارم. می دونم خبرای خوب می شنوم. نمی خوام به حرف های بقیه فکر کنم. علی برمی گرده مثل خیلی های دیگه. ما بچه دار می شیم. ما…” یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم می آید و با صدای گرفته و خش دار همان طور که سر روی سینه ات گذاشته ام می پرسم:علی! – جون علی؟ – برمی گردی آره؟ مکث می کنی. کفری می شوم و با حرص دوباره می گویم: برمی گردی می دونم. – آره! برمی گردم. – اوهوم! می دونم. تو منو تنها نمی ذاری. – نه خانوم چرا تنها؟ همیشه پیشتم. همیشه! – علی! – جانم! – دوستت دارم. و باز هم مکث. این بار متفاوت. بازوهایت را دورم محکم تنگ می کنی. صدایت می لرزد: من خیلی بیشتر! کاش زمان می ایستاد. کاش می شد ماند و ماند در میان دستانت. کاش می شد! سرم را می بوسی و مرا از خودت جدا می کنی. – خانوم نشد پامونو بلرزونیا! باید برم… کسی از وجودم جواب می دهد: برو! خدا به همراهت. تو هم خم می شوی. ساکت را برمی داری. در را باز می کنی. برای بار آخر نگاهم می کنی و می روی. مثل ابر بهار بی صدا اشک می ریزم. به کوچه می دوم و به قدم های آهسته ات نگاه می کنم. یک دفعه صدا می زنم: علی! برمی گردی و نگاهم می کنی. “داری گریه می کنی؟ خدایا مرد من داره با گریه می ره.” حرفم را می خورم و فقط می گویم: منتظرتم. سرت را تکان می دهی و باز به راه می افتی. همان طور که پشتت به من است بلند می گویی: منتظر یه خبر خوب باش. یه خبر! “پوتین و لباس رزم و میدان نبرد. خدایا همسرم را به قتلگاه می فرستم! خبر… فقط می تواند خبر…”    می خواهم تا آخرین لحظه تو را ببینم. به خانه می دوم بدون آنکه در را ببندم. می خواهم به پشت بام بروم تا تو را ببینم. هر لحظه که دور می شوی. نفس نفس زنان خودم را به پشت بام می رسانم و می دوم سمت لبه ای که روی خیابان اصلی است. باد می وزد و چادر سفیدم را به بازی می گیرد. یک تاکسی زرد رنگ مقابلت می ایستد. قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه می کنی. به داخل کوچه. “اون هنوز فکر می کنه جلوی درم….” وقتی می بینی نیستم سوار می شوی و ماشین حرکت می کند. کاش این بالا نمی آمدم! یک دفعه یک چیز یادم می افتد. زانوهایم سست می شود و روی زمین می نشینم. “نکنه اتفاقی برات بیفته. من پشت سرت آب نریختم.” * ادامه.دارد… * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے ۳۰ کف دست هایم را اطراف فنجان چای می گذارم، به سمت جلو خم می شوم و بغضم را فرو می خورم. لب هایم را روی هم فشار می دهم و نفسم را حبس می کنم. “نیا!” چقدر سخته مقاومت برای نیامدن اشک های دلتنگی! فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لب هایم می گذارم. یک دفعه جلوی چشمانم می خندی. تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین می برد و قطرات اشک روی گونه ام سر می خورند. یک جرعه از چای می نوشم. دهانم می سوزد و بعد گلویم. فنجان را روی میز کنار تختم می گذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالش می گذارم. دلم برایت تنگ شده. نه روز است که از تو بی خبرم،. از لحن آرام صدایت، از شیرینی نگاهت. زیر لب زمزمه می کنم: “دیگه نمی تونم علی!” غلت می زنم. صورتم را در بالش فرو می برم و بغضم را رها می کنم. با هق هق گریه می کنم. “نکنه…نکنه چیزیت شده!..چرا زنگ نزدی…چرا؟! نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا می شه کم نیست.” به بالش چنگ می زنم و کودکانه بهانه ات را می گیرم. نمی دانم چقدر، اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم.    حرکت انگشتان لطیف و ظریف در لابه لای موهایم باعث می شود تا چشم هایم را باز کنم. غلت می زنم و به دنبال صاحب دست چند بار پلک می زنم. تصویر تاری مقابلم واضح می شود. مادرم لبخند تلخی می زند و می گوید:عزیز دلم پاشو برات غذا آوردم. – ساعت چنده مامان؟ – نزدیک دوازده. – چقدر خوابیدم؟ – نمی دونم عزیزم! و با پشت دستش صورتم را نوازش می کند. – برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی. دلم نیومد بیدارت کنم، چون دیشب تا صبح بیدار بودی. با چشم های گرد نگاهش می کنم. – تو از کجا فهمیدی؟ – بالاخره مادرم! با سر انگشتانش روی پلکم را لمس می کند. – صدای گریه ات میومد. سرم را پایین می اندازم و سکوت می کنم. – غذا زرشک پلوست. می دونم دوست داری. برای همین درست کردم. به سختی لبخند می زنم. – ممنون مامان. دستم را می گیرد و فشار می دهد. – نبینم غصه بخوری! علی هم خدایی داره. هر چی صلاحه مادر جون. باور نمی کنم که مادرم آنقدر راحت درباره ی صلاح و تقدیر صحبت می کند. بالاخره اگر قرار باشد برای دامادش اتفاقی بیفتد، دخترش بیچاره می شود. مادرم از لبه ی تخت بلند می شود و با قدم هایی آهسته به سمت پنجره می رود. پرده را کنار می زند و پنجره را باز می کند. – یه کم هوا بیاد تو اتاقت… شاید حالت بهتر بشه. وقتی می چرخد تا سمت در برود می گوید: راستی مادر شوهرت زنگ زد. گلایه کرد که از وقتی علی رفته ریحانه یه سر به ما نمیزنه! راست می گه مادر جون یه سر برو خونه شون. فکر نکنن فقط به خاطر علی اونجا می رفتی. در دلم می گویم: “خب بیشتر به خاطر اون بود که می رفتم.” مامان با تأکید می گوید: باشه مامان؟ فردا حتماً یه سر برو پیششون. کلافه چشمی می گویم و از پنجره بیرون را نگاه می کنم. مامان یه سفارش کوچیک برای غذا می کند و از اتقاق بیرون می رود. با بی میلی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش نگاه می کنم. “باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه.” چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته! * ادامه.دارد… * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
تباهیت اونجایی که طرف به خاطر سلامتیش سوسیس و کالباس نمی خوره اما خیلی راحت گوشت مرده برادر شو می خوره.... غیبت نکنیم❌
در زمان حال، دعوا بر سر ولایت فقیه است و این امتحانی است برای ظهور حضرت ولیعصر (عج) وامتحانی که پیش روی ماست به مراتب سخت‌تر خواهد شد وما باید حواسمان به امتحانات الهی که از نوع عبادی و اعتقادی و ولایت پذیری است، باشد.
می‌دونی‌‌"شھید" یعنی‌چـے؟! یَعنۍ : بهـ‌خیر‌گُذشت! نَزدیك‌بود‌بِمیرھ!((:🖐🏼💔'
「💚」 - - حِجـٰاب‌وقارـاَست متانَت‌اَست،اَرزِش‌گُذارۍ‌زَن‌ـاَست سَنگین‌شُدَن‌ڪَفہ‌‌؎ِآبرو‌واِحترام‌ـاوست . . .! -مقام‌معظم‌رهبـر؎!🌿
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
♥️':)
• . هادیِ‌دلم(:♥️ دلم‌یڪ‌جرعـھ‌شھادت‌مـےخواهد بھ‌اعمالم‌ڪھ‌مینگرم‌لیاقتش‌راندارم.. کرم‌وعطایِ‌شھیدان‌راڪھ‌نگاه‌میکنم مصرترمیشوم.. میشودمرابپذیرید؟😔💔 🌱' ⸤- 🖤⃟
. ‌ ⚡️ اگـه‌میبینی‌رفیقت‌داره‌‌به‌راه‌ڪج‌میره ‌بایدراهنـماش‌بشی؛به‌عنـوان‌رفیقش‌ مسئولی وگرنه‌روزمحشـرپات‌گـیره..! اگه‌‌سڪوت‌ڪنی‌وکمکش‌نڪنی.. همیـن‌آدم‌ڪه‌داره‌خطامیـره روزحسـابرسی‌میادجلوتـومیگیره میگه:‌توڪه‌میدونستی‌‌من‌دارم‌اشتباه‌میڪنم چــرا‌بهـم‌گوشزد‌نڪردی؟! چرادستمـونگرفتی‌!! یـوم‌الحسـرت...🍂 ‌ 🌸||🌸 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
😂 دختره ترک موتور مانتوش آویزون بود، گفتم : خانم لباستون آویزونه جمع کنید. دوتایی یهو گفتند : به تو چه هنوز رئیسی نیومده که شروع کردید گیر بدید😐 گاز داد 10 متر رفت جلوتر مانتوش رفت لای چرخ پشمک شدن کف زمین منم رد شدم گفتم حالا بگو روحانی بیاد جمتون کنه🙄😅😅😅 والا :/🚶🏿‍♂ خنده💕💞😍
😁 خــــر روشـــــــن شــــــــد😅 سال ۱۳۵۹ دسته ای از سپاه زرین شهر به فرماندهی شهید محمدعلی شاهمرادی در گروه ضربت سنندج خدمت می ڪردیم. روزی برای انجام ماموریت با یڪ ماشین سیمرغ عازم اطراف سنندج بودیم. حین عبور از رودخانه آب سر شمع ماشین رفت و خاموش شد. شهید شاهمراد به بیسیم چی ڪه تازه ڪار بود گفت به فرمانده اطلاع بده که یواش تر بروند تا ما برسیم اما با رمز بگو! بیسیم چی گفت: نمی دانم چه بگویم!! شهید شاهمراد بیسیم را گرفت و گفت: حسین حسین شاهمراد.... آب تو گوش خر رفته ڪمی یواش تر... 😐 ڪمی بعد ماشین روشن شد و شاهمراد به بیسیم چی گفت حالا تو اطلاع بده! بیسیم چی تماس گرفت و گفت الو الو..... خر روشن شد...... 🙄😁😄 شهید محمد علی شاهمرادی🌹
‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ♥️🍃 .پسراول‌گفت: مادر،اجازه‌هست‌‌برم‌جبہہ؟ گفت‌:بروعزیزم... رفت‌و؛والفجـرمقدماتےشہیدشد': ⟦ •🧔🏻• پسردوم‌گفت: مادر،داداش‌ڪہ‌رفت‌من‌هم‌برم!؟ گفت‌:بروعزیزم... رفت‌وعملیات‌خیبرشہید‌شد': ⟦ •🧔🏻• همسرش‌گفت‌: حاج‌خانوم‌بچہ‌هارفتند،ماهم‌بریم‌ تفنگ‌بچہ‌هاروےزمین‌نمونہ . . رفت‌وعملیات‌والفجر۸شہیدشد': ⟦ •🧔🏻• مادربہ‌خداگفت:☝️🏽 همہ‌دنیام‌روقبول‌ڪردے، خودم‌روهم‌قبول‌ڪن... رفت‌ودرحج‌🕋خونین‌شہید‌شد🥀 ⟦ (:'🧕 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ...(:؟! ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°🦋 • . ↺متن دعای عهد↯❦.• . «بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم» . °↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. . °↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. . °↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ . °↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
استادپناهیان‌ میگفت: چراخودت‌رورهانمیکنے؟ دادبزنی‌ازامام‌حسین‌بخوای؟ برو‌درخونہ‌اباعبدالله‌منتش‌روبڪش دورش‌بگرد.. مناجات‌‌ڪن‌باامام‌حسین! بگوامام‌حسینم‌من‌باتوآغاز‌کردم، ولم‌نکنی... دیگه‌نمیکشم‌ادامہ‌بدم متوقف‌شدم...💔!' امام‌حسین‌بازم‌دستت‌رومیگیره‌ فقط‌بخواه‌ازش...(: •🖤•
پیامبرگرامی اسلام:🌱 سرلوحة پروندة هر مؤمن (در روز قیامت) دوستی و محبت علی بن ابی‌طالب علیه‌السلام است. 📔مستدرک حاکم، ج ٣
❤️ به جان مادرت آقا، برس به فريادم خودت غريبے و با دردم آشنا هستي .بھ.فریادم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے ۳۱ دستی به شال سرخابی ام می کشم و زنگ را فشار می دهم. صدای علی اصغر در حیاط می پیچد. – کیه؟ چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریباً بلند جواب می دهم: منم قربونت برم! صدای جیغش و قدم های تندش که تبدیل به دویدن می شود را از پشت در می شنوم. – آخ جون خاله لیحانه. به من خاله می گوید، کوچولوی دوست داشتنی. در را که باز می کند سریع می چسبد به من. چقدر با محبت! حتماً او هم دلش برای علی تنگ شده و می خواهد هر طور شده خودش را خالی کند. فشارش می دهم و دستش را می گیرم تا با هم وارد خانه بشویم. – خوبی؟…چی کار می کردی؟ مامان هست؟ سرش را چند باری تکان می دهد. – اوهوم اوهوم….داشتم با موتور داداش علی بازی می کردم. و اشاره می کند به گوشه ی حیاط. نگاهم می چرخد روی موتورت که با آب بازی علی اصغر خیس شده. هر چیزی که بوی تو را بدهد نفسم را می گیرد. علی اصغر دستم را رها می کند و سمت در ساختمان می دود. – مامان مامان…بیا خاله اومده… پشت سرش قدم برمی دارم در حالی که هنوز نگاهم سمت موتورت با اشک می لرزد، خم می شوم و کفشم را در می آورم که زهرا خانوم در را باز می کند و با دیدنم لبخندی عمیق و از ته دل می زند. – ریحانه! از این ورا دختر! سرم را با شرمندگی پایین می اندازم. – بی معرفتی عروست رو ببخش مامان! دست هایش را باز می کند و مرا در آغوشش می گیرد. – این چه حرفیه! تو امانت علی اکبر منی. این را می گوید و فشارم می دهد. گرم… و دلتنگ! جمله اش دلم را می لرزاند.”امانت علی”. مرا چنان در آغوش می گیرد که کاملاً می توانم حس کنم می خواهد علی را در من جست و جو کند. دلم می سوزد و سرم را روی شانه اش می گذارم. می دانم اگر چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند هر دو گریه مان می گیرد. برای همین خودم را کمی عقب می کشم و او خودش می فهمد و ادامه نمی دهد. به راهرو می رود. – بیا عزیزم تو! حتماً تشنته. می رم یه لیوان شربت بیارم. – نه مادر جون زحمت میشه. همان طور که به آشپزخانه می رود جواب می دهد: زحمت چیه!…می خوای می تونی بری بالا. فاطمه کلاس نداره امروز. چادرم را در می آورم و سمت راه پله می روم. بلند صدا می زنم: فاطمه! فاطمه! صدای باز شدن در و این بار جیغ بنفش یه خرس گنده می آید. یک دفعه بالای پله ها ظاهر می شود. – واااای ریحاااانه؛ ناااامرد. پله ها را دو تا یکی می کند و پایین می آید و یک دفعه به آغوشم می پرد. دل همه مان برای هم تنگ شده بود، چون تقریباً تا قبل از رفتن علی اکبر هر روز همدیگر را می دیدیم. محکم فشارم می دهد و صدای قرچ و قُروچ استخوان های کمرم بلند می شود. می خندم و من هم فشارش می دهم. “چقدر خوبه خواهر شوهر این جوری!” نگاهم می کند و می گوید: چقد بی……شعوری! می خندم و جواب می دهم: ممنون ممنون لطف داری. بازوانم را نیشگون می گیرد. – بله. الآن لطف کردم که بیشتر از این بهت نگفتم. وقتی هم زنگ می زدیم همه اش خواب بودی. دلخور نگاهم می کند. گونه اش را می بوسم. – ببخشید! لبخند می زند و مرا یاد علی اکبر می اندازد. – عیب نداره فقط دیگه تکرار نشه! سر کج می کنم و می گویم: چشم! – خب بریم بالا لباس هاتو عوض کن. همان لحظه صدای زهرا خانوم از پشت سرم می آید: وایسید این شربت ها رو هم ببرید! سینی را که در داخلش دو لیوان بزرگ شربت آلبالو است به دست فاطمه می دهد. علی اصغر از حال بیرون می دود. – منم می خوام. منم می خواااام. زهرا خانوم لبخندی می زند و دوباره به آشپزخانه می رود. – باشه خب چرا جیغ می زنی پسرم! از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه می رویم. درِ اتاقت بسته است. دلم می گیرد و سعی می کنم خیلی نگاه نکنم. – ببینم!…سجاد کجاست؟ – داداش!؟…وا خواهر مگه نمی دونی اگر این بشر مسجد نره، نماز جماعت تشکیل نمیشه؟ خنده ام می گیرد. راست می گوید. سجاد همیشه مسجد بود. شالم را در می آورم و روی تخت پرت می کنم. فاطمه اخم می کند و دست به کمرش می زند. – اووو…توی خونه ی خودتونم پرت می کنی؟ لبخند دندون نمایی می زنم. – اولش آره. گوشه چشمی نازک می کند و لیوان شربتم را دستم می دهد. – بیا بخور. نمردی تو این گرما اومدی؟ لیوان را می گیرم و درحالی که با قاشق داخلش همش می زنم، جواب می دهم: خب عشق به خانواده است دیگه.   * ادامه.دارد… *
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے ۳۲ دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم می پیچم و با کلافگی باز می کنم. نزدیک غروب است و هر دو بیکار نشسته ایم. چند دقیقه قبل درباره ی زنگ نزدن تو حرف می زدیم. امیدوار بودم به زودی خبری شود. موهایم را روی صورتم رها می کنم و با فوت کردن به بازی ادامه می دهم. یک دفعه به سرم می زند. – فاطمه! فاطمه در حالی که کف پایش را می خاراند جواب می دهد: هوم؟ – بیا بریم پشت بوم! متعجب نگاهم می کند و می گوید: واااا… حالت خوبه؟ – نُچ! خوب نیستم. دلم گرفته. بریم غروب رو ببینیم؟ فاطمه شانه بالا می اندازد و می گوید: خوبه. بریم. روسری آبی کاربنی ام را سرم می کنم. به یاد روز خداحافظی مان دوست داشتم به پشت بام بروم. فاطمه هم یک کت مشکی تنش می کند و روسری اش را بر می دارد. – بریم پایین اونجا سرم می کنم. از اتاق بیرون می رویم و پله ها را پشت سر می گذاریم که یک دفعه صدای زنگ تلفن در خانه می پیچد. هر دو به هم نگاه می کنیم و به سمت هال می دویم. زهرا خانوم از حیاط صدای تلفن را می شنود و شلنگ آب را زمین می اندازد و به خانه می آید. تلفن زنگ می خورد و قلب من محکم می کوبد. “اصلاً از کجا معلوم که علی اکبر باشه؟” فاطمه با استرس به شانه ام می زند. – بردار گوشیو الآن قطع می شه. بی معطلی گوشی را بر می دارم. – بله؟ فقط صدای باد و خش خش می آید. یک بار دیگر نفسم را بیرون می دهم و می گویم: الو. بله بفرمایید. و صدای تو! ضعیف و بریده بریده می آید. – الو. ریحا… خودتی!؟ اشک به چشمانم می دود. زهرا خانوم درحالی که دست هایش را با دامنش خشک می کند کنارم می آید و می گوید: کیه؟ سعی می کنم گریه نکنم. – علی! خوبی؟ اسم تو را که می گویم، مادر و خواهرت مثل اسفند روی آتش می شوند. – دعا دعا می کردم وقتی زنگ می زنم اونجا باشی… صدا قطع می شود. – علی! الو… – نمی تونم خیلی حرف بزنم. به همه بگو حال من خوبه. سرم را تکان می دهم. – ریحانه! ریحانه! بغض راه صحبتم را بسته. به زور می گویم: جان ریحانه؟ – محکم باشیا! هر چی شد راضی نیستم گریه کنی. باز هم بغض من و صدای ضعیف تو. – تا کسی پیشم نیست… می خواستم بگم… دوست دارم! دهانم خشک و صدایت کامل قطع می شود و بعد هم بوق اشغال را می شونم. دست هایم می لرزد و تلفن را رها می کنم. بر می گردم و خودم را در آغوش مادرت می اندازم. صدای هق هق من و لرزش شانه های مادرت. حتی وقت نشد جوابت را بدهم. کاش می شد فریاد بزنم و صدایم تا مرزها بیاید. این که دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده، این که دیگر طاقت ندارم، این که آن قدر خوبی که نمی شود لحظه ای از تو جدا بود، این که اینجا همه چیز خوب است، فقط هوایی برای نفس نیست، همین! زهرا خانوم همان طور که کتفم را می مالد تا آرام شوم، می پرسید: چی می گفت؟ بغض در لحن مادرانه اش پیچیده. آب دهانم را به زور قورت می دهم. – ببخشید تلفن رو ندادم. گفت نمی تونه زیاد حرف بزنه. حالش خوب بود. خواست اینو به همه بگم. مادرت زیر لب خدا را شکر می کند و به صورتم نگاه می کند. – حالش که خوبه پس تو چرا این جوری گریه می کنی؟ به یک قطره اشک روی مژه اش نگاه می کنم و می گویم: به همون دلیلی که پلک شما هم خیسه. سرش را تکان می دهد و از جا بلند می شود و به سمت حیاط می رود. – می رم گل ها رو آب بدم. دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم. فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش، اشک می ریزد. دستم را روی شانه اش می گذارم. – آروم باش آبجی. بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم. شانه اش را از زیر دستم بیرون می کشد. – من نمیام. تو برو. – نه تو نیای نمیرم. سرش را روی زانو می گذارد. – می خوام تنها باشم ریحانه. نمی خواهم اذیتش کنم. شاید بهتر است تنها باشد. بلند می شوم و همان طور که سمت حیاط می روم، می گویم: باشه عزیزم. من می رم. تو هم خواستی بیا. زهرا خانوم با دیدنم می گوید: بیا بشین روی تخت، میوه بیارم بخور. لبخند می زنم. می خواهد حواسم را پرت کند. – نه مادر جون. اگر اشکال نداره من برم پشت بوم. – پشت بوم؟
– آره دلم گرفته. البته اگر ایرادی نداره. – نه عزیزم. اگه این جوری آروم میشی برو. تشکر می کنم. نگاهم به شاخه گل های کنده شده می افتد. – مامان اینا چی ان؟ – اینا یه کم پژمرده شده بودن. کندم به بقیه آسیب نزنن. – میشه یکی بردارم؟ – آره گلم. بردار. خم می شوم و یک شاخه گل رز برمی دارم و از نردبان بالا می روم. نزدیک غروب است و به قول بعضی ها خورشید لبه ی تیغ است. نسیم روسری ام را به بازی می گیرد. همان جایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم. چه جاذبه ای دارد. انگار در خیابان ایستاده ای و نگاهم می کنی. با همان لباس رزم و ساک دستی ات. دلم نگاهت را می طلبد. شاخه گل را بالا می گیرم تا بو کنم که نگاهم به حلقه ام می افتد. همان عقیق سرخ و براق. بی اختیار لبخند می زنم. از انگشتم . ..
🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 در می آورم و لب هایم را روی سنگش می گذارم. لب هایم می لرزد. “خدایا فاصله تکرار بغضم چقدر کوتاه شده!” یک بار دیگر به انگشتر نگاه می کنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره ای رنگش حک شده می افتد. چشم هایم را تنگ می کنم. “علی – ریحانه” پس چرا تا به حال ندیده بودم! اسم تو و من کنار هم، داخل رینگ حک شده. خنده ام می گیرد، اما نه از سر خوشی. مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمی تواند برای دلتنگی اش جواب باشد. انگشتر را دستم می اندازم و یک برگ گل از گل رز را می کنم و رها می کنم. نسیم آن را به رقص وادار می کند. “چرا گفتی هر چه شد محکم باش!؟ مگه قراره چی بشه؟”  یک لحظه فکری کودکانه به سرم می زند. یک برگ گل دیگر می کنم و رها می کنم. – بر می گردی… یک برگ دیگر می کنم. – بر نمی گردی.. بر می گردی… بر نمی گردی… و همین طور ادامه می دهم. یک برگ دیگر مانده. قلبم می ایستد. نفسم به شماره می افتد. – بر نمی گردی. 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
! با خوشحالی به سمتم برمی گردد. – یه گل بده بهم. یک شاخه گل بلند و تازه را به ...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے ۳۳ دلشوره عجیبی در دلم افتاده. قاشقم را پر از سوپ می کنم و دوباره خالی می کنم. نگاهم روی گل های ریز سرخ و سفید سفره می چرخد. نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را به خوبی احساس می کنم. پدرم اما بی خیال هر قاشقی که می خورد، به به و چه چهی می گوید و دوباره به خوردنش ادامه می دهد.    اخبارگوی شبکه سه حوادث روز را با آب و تاب اعلام می کند. چنگی به موهایم می زنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان می دهم. استرس عجیبی در وجودم افتاده. یک دفعه تصویر مردی که با لباس رزم اسلحه اش را روی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند می زند و بعد صحنه عوض می شود. این بار همان مرد در چارچوب قاب بر تابوت است که روی شانه های مردم حرکت می کند. احساس حالت تهوع می کنم. زن هایی که با چادر مشکی، خودشان را روی تابوت می اندازند و همان لحظه مراسم پرشکوه تشییع  شهید… یک دفعه بی اراد ه خم می شوم و کنترل را از کنار دست مادرم برمی دارم و تلویزیون را خاموش می کنم. مادر و پدرم هر دو زل می زنند به من. با دو دست محکم سرم را می گیرم و آرنج هایم را روی میز می گذارم. “دارم دیوونه میشم خدا… بسه!” مادرم درحالی که نگرانی در صدایش موج می زند، دستش را به طرفم دراز می کند. – مامان…چت شد؟ صندلی را عقب می دهم. – هیچی حالم خوبه. از جا بلند می شوم و سمت اتاقم می روم. بغض به گلویم می دود. “دلتنگتم دیوونه!” به اتاقم می روم و در را پشت سرم محکم می بندم. احساس خفگی می کنم. انگشتانم را داخل موهایم فرو می برم. تمام اتاق دور سرم می چرخد. آخرین بار همان تماسی بود که نتوانستم جواب دوستت دارمت را بدهم. همان روزی که به دلم افتاد برنمی گردی. پنجره اتاقم را باز می کنم و تا کمر سمت بیرون خم می شوم. یک دم عمیق بدون بازدم. نفسم را در سینه حبس می کنم. لب هایم می لرزد. “دلم برای عطر تنت تنگ شده! این چند روز چقدر سخت گذشت!” خودم را از لبه پنجره کنار می کشم. سلانه سلانه سمت میز تحریرم می روم. حس می کنم یک قرن است که تو را ندیده ام. نگاهی به تقویم روی میزم می اندازم و همان طور که چشمانم روی تاریخ ها سُر می خورد، پشت میز می نشینم. دستم را که به شدت می لرزد، سمت تقویم دراز می کنم و سر انگشتانم را روی عددها می گذارم. چیزی در مغزم سنگینی می کند. “فردا…فردا…درسته!” مرور می کنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند؛ همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تا عاشقت کنم! فردا همان روز آخر است. یعنی با فردا می شود نود روز عاشقی. تمام بدنم سست می شود. منتظر یک خبرم. دلم گواهی می دهد… از جایم بلند می شوم و سمت کمدم می روم. کیفم را از قفسه دومش برمی دارم و داخلش را با بی حوصلگی می گردم. داخل کیف پولم عکس سه در چهار تو با عبای قهوه ای که روی دوشت است به من لبخند می زند. آه عمیقی می کشم و عکست را از جیب شفاف کیفم در می آورم. سمت تخت برمی گردم و خودم را روی تشک سردش رها می کنم. عکس را روی لب هایم می گذارم و اشک از گوشه چشمم روی بالشت لیز می خورد. عکس را از روی لب به سمت قلبم می کشم. نگاهم به سقف و دلم پیش توست! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸    تند تند بندهای رنگی کتانی ام را به هم گره می زنم. مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکو از بین نون تازه اش کل فضا را پر کرده، به سمتم می آید. – داری کجا می ری؟ – خونه مامان زهرا. – دختر الآن می رن!؟ سرزده؟ – باید برم. نرم توی این خونه خفه می شم. لقمه را سمتم می گیرد. – بیا حداقل اینو بخور.از صبح توی اتاق خودت رو حبس کردی. نه صبحونه نه نهار. اینو بگیر. بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی. لقمه را از دستش می گیرم. با آنکه می دانم میلم به خوردنش نمی رود. – یه کیسه فریزر بده مامان. می رود و زود با یک کیسه می آید. از دستش می گیرم و لقمه را داخلش می گذارم و بعد دوباره دستش می دهم. – می ذاریش تو کیفم؟ شانه بالا می اندازم و مشغول کتونی دومم می شوم. کارم که تمام می شود کیف را از دستش می گیرم. جلو می روم و صورتش را آرام می بوسم. – به بابا بگو من شب نمیام. خداحافظ. از خانه خارج می شوم. در را می بندم و هوای تازه را به ریه هایم می کشم. از اول صبح یک حس وادارم می کرد که امروز به خانه تان بروم. حواسم به مسیر نیست. فقط راه می روم. مثل کسی که از حفظ نمازش را می خواند بی آنکه به معنایش دقت کند. سر یک چهار راه، پشت چراغ قرمز می ایستم. همان لحظه دخترکی نیمه کثیف، با لباس کهنه سمتم می دود. – خاله یه دونه گل می خری؟ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده را سمتم می گیرد. لبخند تلخی می زنم. سرم را تکان می دهم. – نه خاله جون. کمی دیگر اصرار می کند و من با کلافگی ردش می کنم. نا امید می شود و سمت مابقی افراد عجول خیابان می رود. چراغ سبز می شود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش می کنم. – آی کوچولو
🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 دستم می دهد. کیفم را باز می کنم و اسکناس ده تومانی بیرون می آورم. نگاهم به لقمه ام می افتد. آن را هم کنار پول می گذارم و دستش می دهم. چشم های معصومش برق می زند. لبانش را کودکانه جمع می کند. – اممم…مرسی خاله جون! و بعد می دود سمت دیگر خیابان. من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور می کنم. نگاهم دنبالش کشیده می شود به سمت پسر بچه ای تقریباً هم سن و سال خودش. لقمه را با او تقسیم می کند. لبخند می زنم. چقدر دنیایشان با ما فرق دارد!   ادامه دارد… . 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
🌱✨ #آیه‌طورے