°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بریـم بـرای پــارت پـنجـم😀👇 ادامه پــارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بریـم بـرای پــارت شـشم😍👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•[پارت ششم]•°
با ورودم به شرکتی ک راست به اتاقم رفتم و پشت میز کارم نشستم.
مثل همیشه بدون صبحانه بی رون زده بودم و شکمم به قاروقور افتاده بود و برا ی همین گوشی رو روی گوشم گذاشتم و از مش باقر خواستم طبق معمول برام نسکافه با بیسکوئیت بیاره.
خیلی طول نکشید که در زده شد و مش باقر با سینی توی دستش توی چارچوب در ظاهر شد که بهم سالم کرد و بعد گذاشتن
سینی روی میز بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد.
با رفتن مش باقر مشغول خوردن نسکافه ام شدم که پرهام خودش رو تو ی اتاق انداخت و گفت:مگه تو قرار نبود بیا ی و حال این
دختره رو بگیری؟
لیوان توی دستم رو روی میز گذاشتم و گفتم:تو در زدن بلد نیستی؟
_تو باز هم حس رئیس بودنت گل کرد؟!
نزدیک تر اومد و ادامه داد:بب ی ن داداش! دلم می خواد کار ی کنی که خودش دُمش رو بزاره روی کولش و بره.
_حالا تو بزار اول ببینمش .
بد جنسانه به قیافه ی درهمش نگاه کردم و با نیشخند ی گوشه لبم ادامه دادم:اصلا شاید دلم خواست نگهش داشته باشم.
در حالی که به سمت در می رفت تا از اتاق خارج بشه گفت:هه! تو سایه ی همچین آدمایی رو با تیر میزنی.
من الان به نازی میگم تا بهش بگه بیاد و ببینیش.
باقی مانده نسکافه ام رو خوردم و کنجکاوانه منتظر اومدنش نشستم.
چند دقیقه ای گذشت تا اینکه تقه ای به در خورد و من بعد گفتن بفرمایید به سمت راستم چرخیدم و خودم رو با کامپیوتر
مشغول نشون دادم.
وارد اتاق شد و رو بهم سالم کرد و من بدون اینکه بهش نگاه کنم در جوابش نامحسوس سرم رو تکون دادم و موس رو روی میز به حرکت درآوردم.
چند ثانیه ای گذشت و وقتی دید من بهش اعتنایی نمی کنم و حرفی نمی زنم با کلافگی گفت: ببخشید با من امری داشتین؟
با تعجب ابروهام رو بالا انداختم! این صدا عجیب برام آشنا بود به همین دل یل خیلی سریع به طرفش چرخیدم و با ابروهای باال
افتاده نگاهش کردم.
با دیدن دختر چادر یِ روبه روم متعجب شدم وناخواسته لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم نشست.
او هم با تعجب و چشمای از حدقه بیرون زده به من نگاه کرد و ناخواسته از دهنش پرید :شما...؟
_بله من!..... ما کجا هم دیگه رو دیدیم؟
حالا می تونستم حالش رو بگ یرم و خودش هم این رو فهمیده بود که جوابی نداد و اخم رو ی صورتش نشست.
وقتی جوابی نداد ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:کجا؟
نفسی از سر حرص کشید و جواب داد:جلو ی در آسانسور.
_آها حاال داره ی ه چی زایی یادم میاد. من یادم نیست کِی بوده تو یادته؟
_دیروز...
_وَ امروز!
_ببخشید ولی فکر نمی کنم اینکه ما قبال کجا همو دید یم ربطی به کارمون داشته باشه!
_اتفاقا داره چون من با کارمندایی که به رئیسشون بی احترامی می کنن و زبون دراز هم هستن آبم توی یه جوب نمیره.
_من یادم نمیاد بهتون بی احترامی کرده باشم.
✨دختر بسیجی
°•[پارت ششم]•°
_ولی من خوب یادمه!
چیزی نگفت و در عوض پوز خندی زد و نگاهش رو به زمین دوخت.
از حرکتش عصبی شدم و بهش توپیدم:من معذرت خواهی بلد نیستم، یعنی به کارم نمیاد که بخوام یاد بگیرم ولی تو باید یاد داشته باشی!
خیلی خونسرد جواب داد:من کاری نکردم که بخوام به خاطرش از کسی معذرت بخوام.
از جام برخاستم و جلو ی میز کارم دست به سینه وایستادم و به میز تکیه دادم و همراه با نگاه کردن به سر تا پاش گفتم: اگه می خوای اینجا کار کنی اول اینکه باید زبونت رو کوتاه کنی و دوم هم اینکه طرز لباس پوشیدنت باید عوض بشه و سوم اینکه پوزخند نزنی.
_من با زبونم فقط از حقم دفاع کردم و اگه منظورتون از لباس پوشیدن چادرمه که باید بهتون بگم حجابم ربطی به خوب یا بد
کار کردنم نداره.
_برای من مهمه که کارمندام چه ریختی باشن و با این ریخت لباس پوشیدنا کنار نمیام.
_من روز ی که استخدام شدم هم همین ریختی بودم و خواهم بود و شما هم بهتره که کنار بیاین.
_این به خودم ربط داره که کنار بیام یانه! از فردا هم تو با ا ین وضع و ریخت به شرکت من نمیای!
_چشم.
از تغییر موضع یهوییش جا خوردم و خوشحال از اینکه تونستم روش رو کم کنم پشت میزم نشستم.
به برگه ای که مشخصاتش روش نوشته بود چشم دوختم و با صدای بلند مشغول خوندنش شدم:
_آرام محمد ی دارا ی مدرک تحصیلی لیسانس حسابداری و مشغول به کار توی بخش حسابداری شرکت.
بهش خیره شدم و با طعنه گفتم:می دونی همه ی کارمندای من فوق لیسانسن؟
سوالی نگاهم کرد که ادامه دادم:خیلی باید تو ی کارت دقت کنی چون کوچکترین اشتباه از سو ی تو منجر به اخراجت می شه.
چیزی نگفت و در همین حال تقه ای به در خورد و او که پشت در وایستاده بود برای ا ین که شخص پشت در وارد اتاق بشه از در فاصله گرفت که پرهام سرش رو از الی در نیمه باز توی اتاق کرد و گفت:می تونم بیام تو؟!
بهش اجازه دادم بیاد تو و دیدم که اخمای دختری که حالا می دونستم اسمش آرامه توی هم رفت و نگاه اخموش رو به من دوخت.
پرهام خیلی ریلکس رو ی مبل جلوی میزم نشست و به آرام خیره شد.
ولی آرام حتی نیم نگاهی هم بهش نینداخت و یه جورایی به نظر می رسید که سعی داره وجودش رو نادیده بگیره.
رو به آرام با مالیمت گفتم : شما می تونی بر ی و به کارت برسی.
بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست که پرهام که تا اون لحظه با تعجب به من نگاه می کرد مثل برق گرفته ها گفت :بله! بله؟ نفهمیدم چی شد؟ تو الان با این دختره چجور حرف زدی؟!
_انقدر ترش نکن! قراره از فردا جوری که تو دوست داری بیاد سر کار؟
_یعنی چی؟
_یعنی بدون چادر!
_محاله!
_حالا فردا خودت می بینی! طرف از اوناییه که دنبال بهونه می گرده تا چادری نباشه و حتما به اجبار تا حالا هم چادر سرش کرده.
_چادرش به جهنم! جوری با آدم رفتار می کنه که انگار اصال وجود ندار ی!
_اونش هم به مرور زمان درست می شه.
🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴
واما پاسخ....
نترسیدن از عظمت پوشالی دشمن...
برای احساس تکلیف ،که همان جهاد در راه خداودین بود،از کمی یاران امام حسین(ع)احساس وحشت نکردند،و این کم بودن را بهانه ایی برای فرارخودقرارندادند.
نویسنده:حجت الاسلام سیدعلی اصغر علوی
کتاب:توجیه المسائل
چاپ:ششم
صفحه:۸۲
#لحظه_ای_درنگ
🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#تَلَنگُرآنهــــ
•••🍃
زینبرویهمهیِصفحاتدفترش
نوشتہبود..
اومیبیند!
بااینکارمیخواستهیچوقت
خدارافراموشنکند..🐚💕
#شهیدهزینبکمایی🌱
...°∞°❀♥️❀°∞°...
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
•🖤🖇•
[ مگرجـٰاڪم بـودازبھرمـٰا،در #ڪربلا؟! ]
مگرمادلنداریماربابجانم؟!💔🥺
#اربعیـن
° ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
✨دختر بسیجی °•[پارت ششم]•° _ولی من خوب یادمه! چیزی نگفت و در عوض پوز خندی زد و نگاهش رو به زمین
امیدواریم که راضی باشید از رمان هامون😃
انتقادی نظری داشتید سراپا گوشیم🙂🍃
انشاءالله فردا پارت هفتم در کانال قرار میگیره♥️
مثلا ...
خسته از مشغله و استرس روزانه،
بشینی یه گوشه و با خدای خودت خلوت کنی🙃💚
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
زبان فارسی
از روزی که شما آن را آموختید🙃
شیرین تر شد:)
#ابومہدے🥀
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
تورادردلبری...
دستےتمامست :)
#علمـدار✨
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
الان داشتم کتابای📚 سال گذشتم رو نگاه میکردم، به این جمله برخوردم که اول کتاب نوشته بودم:
📋اگه هنوزم گناه میکنی ینی هنوز عاشق خدا نشدی :)
#تلنگر
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
سعی کنید !
صفات خدایی در شما زنده شود.💐
خدا کریم است
شما هم کریم باشید.😊🌷
رحیم است
رحیم باشید !🌷😊
سَتار است
سَتار باشید !😊🌷
👤 #رجبعلی_خیاط
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#تلنگــرانـــہ 💔
ڪاش...
خنثےکردنِنفسراهم...
یادمان مےدادید...
مےگویند:
آنجاڪه نفس مغلوب باشد
عاشقمـےشویم...
عاشقکه شدیشهیـدمیشوی♥️
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهیدانه
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
💌 #پیام_معنوی | علت بیحوصله بودن و تمرکز نداشتن
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
_حق با شماست ...اینجوری نمی شه.
کار سختی نبود . با یک سرچ ساده در اینترنت ،خطبه ی صیغه ی عقد را پیدا کردم و مدت آنرا برای یک هفته تعیین .
تنها چیزی که در آن لحظه داشتم ، که به عنوان مهریه که شرط صحت عقد موقت بود ، بدهم ، همان ساعت گران بهایم بود.
خنده ام گرفته بود.او هم وقتی ساعتم را گرفت با خنده گفت:
_مهریه لازم نیست.....
_نمی شه ...نوشته که شرط صحت عقد موقت ، دادن مهریه در هنگام خواندن خطبه است....در ثانی شما که یه بار ساعتم رو از مچ دستم باز کردی
خندید و گفت:
_اون فقط یه شوخی بود.
_اینم حالا واقعا یه هدیه است.
ساعت را گرفت و گفت:
_امانت پیشم می مونه...
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
یہرفیقداشتہباشۍ
یہلحظہبهخودتبیاےببینۍداریدستتو
میکشیبهصورتخونیش:))))
تنشیخڪرده
دارهمیخنده🙃
دارےبراشمیخونی . . .
چشماتوواڪن
ببینمنمجاموندم
بعدازتوشدخاکعالمبرسرمن
#صبرکردمعشقمنحسیـن
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
یادمانباشد؛
درهمینڪوچهها
مادرۍهستڪهعشقشراداد
تاماعاشقشویم... :))
#قدردانباشیم♥️🌱
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
•🦋✨•
#تلنگر⚠️
وقتى دارى
روزاىِ سختى رو
ميگذرونى و متعجبى
كه پس خدا كجاست؟؟🤨
يادت باشه استاد هميشه
موقع #امتحان
سكوت ميكنه .
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
Mahmoud Karimi - Man Az Arbaein Ja Moondam.mp3
3.35M
🍃من از اربعیین جا موندم
🎙حاج محمود کریمی
طلب دعا از زوار اربعیین😭😭
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
#عشاق_الحسین_ع
#محب_الحسین_ع
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
اربعین است و .....
#من
ماندم و...
غم دوری از #حسین و .....
هوای #حرمش
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
شہید مسعود زرین قلم:
عزیزانم..
شما و خانواده شہدا از این پس زیر ذره بین قرار میگیرید..🔎
همہ منتظرند ببینند تا شما چہ میکنید!
مواظب خودتان باشید تا روزے مدیون امام وشہدا نباشید.🙂
#پاے_مکتب_شہدا...🍀
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#اسلام_علیک_یا_اباعبدالله♥️📿
ࢪهࢪومنزݪ؏شق..❤️
مابدیندࢪنہپِےحشمتوجاھآمدھایم..
ماگداییمو..گدابࢪدࢪشاھآمدھایم..🌿
.
.
.
#امام_حسین #حب_الحسین_یجمعنا #کرببلا #یا_امام_حسین #حرم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
|•🌚💫•|
#فوق_انگیزشے♥️📿
#زندگے💙
#خوشبختے💎
خوشبختےیعنےواقفبودنبہاینکہهرچہداریمازرحمتخداست..❤️
وهرچہنداریمازحکمتخداست..🌱
احساسخوشبختےیعنےهمین!🙂😍
خوشبختےرسیدنبہخواستہهانیست...
بلکہلذتبردنازداشتہهاست..🍃💚
.
.
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─