eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
475 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
✨دختر بسیجی °•|پارت هشتم|•° _من به کسی که من رو اینجا استخدام کرده قول دادم تحت هر شرایطی بمونم و به کارم ادامه بدم بنابراین من با همین وضع اینجا می مونم. _اون کسی که بهت می گه اینجا بمونی یا نه! منم نه کس دیگه ای. _من فقط از شما دستور می گیرم که چه کار ی رو انجام بدم و چه کاری رو انجام ندم. البته کاری که مربوط به شرکت باشه نه مسائل شخصیم. _باشه! پس از امروز من بهت می گم باید چی کار کنی و تو هم همون کاری رو می کنی که من بهت گفتم. حالا هم می تونی بری. به سمت در رفت ولی قبل اینکه به در برسه و در رو باز کنه در باز شد و پرهام تو ی چارچوب در قرار گرفت. پرهام که با آرام رخ به رخ شده بود کنار وایستاد تا او از اتاق خارج بشه و بعد رفتنش وارد اتاق شد و گفت:هیچ معلومه اینجا چه خبره؟ _این دختره خیلی پرروتر از ا ین حرفاست، صبر کن و ببین! یه کاری می کنم که با گر یه از این شرکت بره و تا مدت ها وقتی اسم آراد رو شنید توی سوراخ موش قایم بشه. _تو حالت خوبه؟ مگه این قرار نبود بدون چادر بیاد؟ _زرنگ تر از اون چیز یه که فکر می کردم اگه دست من بود همون دیروز اخراجش می کردم. _پس عالوه بر اینکه حال من رو گرفته حال تو رو هم گرفته... آراد! هیچ وقت فکرش رو می کردی از یه دختر چادر ی رو دست بخوری؟ پشت میزم نشستم و گفتم:او رو که سر جاش می نشونمش، پرهام تو به جز دل و قلوه دادن تو این خراب شده دیگه چه غلطی می کنی که هیچی رو حساب و کتاب نکردی و همه کارا رو من باید بکنم. _کاری نبوده که بخوام بکنم! _پس این عدد و ارقام بدون نتیجه اینجا چی می گن؟ جلوتر اومد و نگاهی به برگه های رو ی میز و تاریخشون انداخت و گفت:ولی اینارو که یک بار اکبری میانگینش رو در آورده و یک بار هم من. _من که اینجا نتیجه و میانگینی نمی بینم! با دست راستش به پیشونیش زد و ادامه داد:پس اون برگه ای که صبح روی میزم بود و نمی دونستم مال چیه نتیجه گیری اینا بوده کالفه روی صندلی لم دادم و ریز نگاهش کردم و او در حال ی که به سمت در اتاق می رفت گفت:تا تو این ورقا رو جمع کنی و یه قهوه هم درخواست بد ی من برگشتم. بدون هیچ حرفی کاری که گفته بود رو انجام دادم و چیز ی طول نکشید که مش باقر سینی حاوی دو فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد و پرهام با یه کاغذ تو ی دستش برگشت و بعد گذاشتن برگه روی میز وسط، روی مبل لم داد. از جام برخاستم و روی مبل چرم رو به روش نشستم و مشغول بررسی ارقام تایپ شده ی روی برگه شدم. وقتی کارم تموم شد ابرویی بالا انداخت و گفت :نظرت چیه؟ _خوبه! نسبت به ماه قبل پیشرفت خوبی داشتیم، دیگه وقتشه قرار داد جد ید رو ببند یم. _به نظرت با این دختره چیکار کنیم؟ _یه مقدار که بهش سخت بگیریم خودش می زاره و میره . _آخ که چقدر دلم می خواد حالش رو بگیرم. به نظرم بهتره اتاق او و سپهر یکی بشه. سپهر پسر مجرد و چشم چرونی بود که تو ی مخ زنی دخترا حرف نداشت ! با لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم گفتم :فکر بد ی نیست، جاش رو با آقای سهرابی عوض کن.
✨دختر بسیجی °•|پارت هشتم|•° _ولی او حسابداره و باید با خانم رفاهی با هم یه جا باشن. _موقتیه! فقط تا وقتی که این دختره بره. پرهام دیگه مخالفتی نکرد و من بعد خوردن قهوه ام با آقا ی زند تماس گرفتم و قرار بستن قرارداد رو برا ی هفته ی دیگه گذاشتم آخه اون روز پنجشنبه بود و همه چی می افتاد برای هفته ی بعدش. همزمان با گذاشتن گوشی تلفن پرهام رو به من پرسید :فردا شب با یه دورهمی موافقی ؟ _کجا هست؟ _خونه ی مهرداد. _موافقم فقط دلم نمی خواد این نازی رو هم با خودت بیار ی. _باشه بابا! یکی دیگه رو میارم اون چشم رنگیه چجوره خوبه. _فقط کارمند شرکت نباشه هر کی بود! بود! پرهام جوابی نداد و در سکوت باقی مونده ی قهوه اش رو خورد. در ماه دو سه بار ی و هر بار خونه ی یه نفر دور همی داشتیم و من و پرهام پایه ثابت همه ی دورهمیا بودیم. چند باری بابا در مورد این دورهمیامون ازم توضیح خواسته بود ولی هر بار من به دروغ گفته بودم جمعمون پسرونه است و کار خلاف شرعی رو هم انجام نمی دیم. شبش همه خونه ی مهرداد جمع بود یم. هر وقت دور همی توی خونه مهرداد بود همه جمع می شدن و حسابی شلوغ می کردن و دور همیمون به پارتی تبد یل می شد همه اش هم به این خاطر بود که خونه اشون وسط یه باغ بود و کسی به کارمون کار نداشت و سر و صدا باعث آزار همسایه ها نمی شد و به همین خاطر هم بیشتر دورهمیامون هم تو ی همین خونه برگزار می شد. روی مبل وکنار سایه نشسته بودم و لیوان به دست به قمار بهزاد و سعید وپرهام و مهران نگاه می کردم که پرهام و بهزاد برای سعید و مهران در حال باخت کری می خوندن و حسابی حرصشون رو درآورده بودن. سایه که دید زیاد توجهی بهش نمی کنم از کنارم برخاست و به سمت جمعیت وسط سالن رفت. مایع درون گیلاس رو مزه مزه کردم و به تماشای رفتنش نشستم که این روزا لباسای جیغ تری می پوشید و بیشتر از هر زمان دیگه ا ی بهم نزدیک می شد .با صدای هورای پرهام و بهزاد نگاهم رو از سایه گرفتم که پرهام گیلاسش رو به گیلاس توی دستم زد و با صدای بلند گفت:بزن به سالمتی بردمون. بی خیال از قیافه ی در هم سعید و مهران، گیلاس رو تا ته سر کشیدم که از مزه گسش صورتم جمع شد . من هیچ وقت توی خوردن نوشیدنی** زیاده روی نمی کردم چون نمی خواستم به پای پشیمونی بعدش بشینم و به سر درد بعدش** هم نمی ارزید . ولی پرهام که از بردش سرمست بود چند گیلاس را سر کشید و دیگه اصال توی حال خودش نبود. دختری که برا ی اولین بار بود همراه پرهام می دیدمش دست پرهام رو که سرخوشانه خودش رو تکون می داد گرفت و او رو با خودش برای رقصیدن به وسط جمعیت کشوند. با تنها موندنم، سایه با دوتا لیوان تو ی دستش بهم نزدی ک شد و کنارم نشست و یکی از دو لیوان رو به دستم داد. لیوان رو رو ی میز گذاشتم و دستم رو دور شونه اش حلقه کردم گفتم:می دونی که من اهل زیاده روی نیستم. خودش رو بهم چسبوند و گفت:یه شب که هزار شب نمی شه. _می شه! به چشمای خمارش نگاه کردم که سرش رو بالا گرفت وبوسیدم ولی قبل اینکه بیشتر وسوسه بشم ازش جدا شدم و با قدمای بلند خودم رو به هوای آزاد و خنک باغ رسوندم.
👆 فردا با پارت نهم در خدمت شما عزیزان هستیم🍃
🌱✨ توی این فضای مجازی،📱 می‌تونی پای منبر اساتید بزرگ بشینۍ و بہره ببری،☺️ و یا می‌تونے شاگࢪدی شیطون رو کنی! دست خودتہ ... :)😭 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
: اهل‌بیت گفتن: ڪونوا لَنا زَیْناً... برای ما زینت باشید؛ شهید زین‌الدین از بس زیبا بود ڪه خوشگلِ خوشگلا، یوسف زهرا، خریدش! تا خریدنی نشیم نمیشیم. ••• ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
✨ ...°∞°❀♥️❀°∞°... •─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
••✾🌸 🌿🌹🌿✨ 🌱 ✨ ° ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
خنده کن رنگ‌بگیرد‌درودیوارِدلم؛ برای شهید شدن😇 هنر لازم است! هنر به خدا رسیدن...☝️🏻 هنر کشتن نَفس🙃 هنر تَهذیب تا هنرمند نشویم.. شهيد نمے شویم...✋🏻💫 «شهیدانه زندگی کنیم تا شهید شویم»🥀🕊 ‎‌‌‌‌ ° ∞ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─