دلـمـ رفتنـے مــے خـواهد از جـنـس
شـــــــــــــــــهـــــــــــــادٺــــــــــــــ
#لحظه_ای_باشهدا
#الهماجعلنامنانصارهـ..
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبخــــند بزنـــــ
لبخنـــــد تــــو دلــــبـــرانــہ منــــ استـــ
#لحظه_ای_باشهدا
#ایستاده_ام_پاے_قولم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شجریان
#اربعین
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
یادت باشد
شرط شهید بودن
پاک بودن است...💚
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
بیچارهاے
شدیمکھ
جز #تو
هیـــــچ
چارهاے
نداریــم
حسین«؏»🖤
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
مرا هزار امید است حسین
#ما_ملت_امام_حسینیم
#به_تو_از_دور_سلام
#بوقت_دلتنگے
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بریـم بـرای پــارت یازدهم♥️👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بریـم بـرای پــارت دوازدهم✨👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•|پارت دوازدهم|•°
قبل رفتنم به خونه به مش باقر سفارش کردم براش ناهار بگ یره و بعد به خونه اش بره.
با رسیدنم به خونه و خوردن ناهار به اتاقم رفتم تا یه مقدار استراحت کنم ولی همین که چشمام رو بستم چهره ی خسته ی
آرام جلوی چشمم اومد و خواب رو از چشمم گرفت و هر چقدر هم برا ی خوابید ن و فکر نکردن بهش تلاش کردم بی فایده بود.
مدتی رو با خودم کلنجار رفتم ولی خوابم نبرد و خسته تر از هر زمان به حموم پناه بردم تا با قرار گرفتن زیر دوش آب گرم از فکرش در بیام و ازاحساس پشیمونی برای کاری که کردم خالص بشم.
هوا کم کم رو به تاریکی م ی رفت که به شرکت رفتم تا کار رو ازش تحویل بگیرم و بهش اجازه بدم به خونه اش بره.
وارد سالن تاریک شرکت شدم و به دنبال کلید برق دستم رو رو ی دیوار کشیدم.
عجیب بود که نوری از اتاق حسابداری که درش هم باز بود به داخل سالن تاریک نی فتاده بود.
از فضای تاریک شرکت و سکوت بیش از حدش دلشوره گرفتم و با عجله خودم رو به اتاق حسابداری رسوندم و برقش رو روشن کردم و به آرام که سرش رو روی میز گذاشته و خوابیده بود خیره شدم که تو ی خواب چهره اش معصوم و آروم بود، بدون ذره ای اخم و غرور!
مدتی بالالی سرش وایستادم و به چهره ی مظلومش توی خواب نگاه کردم یه جورایی از کارم احساس پشیمانی می کردم و دلم به حالش می سوخت.
برای اینکه بیدارش کنم و نترسونمش به آرومی صداش زدم.
_خانم محمد ی!
چشماش رو باز کرد و همونجور خوابالو درست سر جاش نشست.
سمت راست صورتش به خاطر قرار گرفتن روی میز قرمز شده بود و در حالی که مقنعه اش رو مرتب می کرد گفت:چه عجب که
آقای رئیس یادشون اومد یک ی از کارمنداش رو اینجا نگه داشته! دیگه داشت باورم م ی شد که باید شب رو اینجا بمونم.
با این حرفش دیگه اثری از دلسوزی چند لحظه قبل توی وجودم باقی نگذاشت و در عوض جاش رو باز هم حس لج در آوری و
اذیت کردن پر کرد.
چادرش که روی شونه اش افتاده بود رو رو ی سرش مرتب کرد و بعد وایستادن روی پاش، پوشه رو به طرفم گرفت و گفت :این همه چیزش درست بود و هیچ مشکلی نداشت.
لحنش رو کنایه آمیز کرد و ادامه داد:امیدوارم امشب به دردتون بخوره!
پوشه رو از دستش گرفتم و در حالی که از اتاق خارج می شدم گفتم:الان که به کارم نمیاد ولی خدا رو چه دید ی شا ید یه روز به دردم خورد.
چیزی نگفت و من خوشحال از اینکه حرصش رو درآوردم به اتاقم رفتم تا پوشه رو بزارم و برگردم.
به محض اینکه وارد اتاق شدم از توی سالن با صدای بلند طوری که من بشنوم گفت :آقای رئیس! من دارم میرم خداحافظ!
از لحن آقای رئیس گفتنش حرصی و به قصد اذیت کردنش از اتاق خارج شدم ولی او خیلی سریع از شرکت خارج شده بود
خبری ازش نبود و من هم که دیگه اونجا کاری نداشتم از شرکت بیرون زدم.
هوا کامال تاریک شده و بارون پاییزی هم شد ید تر از هر زمان در حال باریدن بود که تو ی ماشینم که داخل حیاط کوچک برج پارک کرده بودم نشستم و به سمت در خروجی حیاط حرکت کردم و در همین حال آرام رو دیدم که از شدت بارون زیر سقف شیروونی اتاق نگهبانی وایستاده بود.
می دونستم تو ی اون هوا ماشین گیرش نمیاد و باید مدت زیادی رو به انتظار آژانس بمونه.
ناخواسته لبخند بدجنسانه ا ی گوشه ی لبم جا خوش کرد و خواستم از جلوش بگذرم ولی برخالف خواسته ام بی اراده پام رو روی ترمز گذاشتم و جلوش وایستادم.
شیشه ی سمت راست رو پایین دادم و با خم شدنم به طرفش گفتم : بیا بالا می رسونمت!
بدون ذره ای مخالفت و از خداخواسته در عقب ماشین رو باز کرد و توی ماش ین نشست.
به بی تعارفی و پر روییش لبخند زدم و بعد پرسیدن آدرسش به سمت خونه شون حرکت کردم.
هر دو ساکت بودیم و فضای ماشین رو آهنگ غمگینی که همیشه و بدون دلیل و هر وقت تو ی ماشین می نشستم گوش می دادم
پر کرده بود که با شنیدن صدای زنگ گوشیش و جواب دادنش به تماس، صدای آهنگ رو کم کردم تا صدای شخص پشت خط رو بشنوه و خودم کنجکاوانه به مکالمه اش گوش دادم.
✨دختر بسیجی
°•|پارت دوازدهم|•°
صورتش رو حتی از توی آینه هم نمی تونستم ببیننم و فقط صداش رو می شنیدم که با صدای آرومی به مخاطبش گفت:سالم
مامان! من توی راهم تا یه ربع دیگه می رسم.
............_
_نه! نگران نباش رئیسم منو می رسونه.
............_
_مامان جان چه حرفیه می زنی ؟ مطمعن باش اگه بهش اعتماد نداشتم سوار ماشینش نمی شدم.
......_
_باشه! میام خونه باهم حرف می زنیم فعال خداحافظ.
تماسش رو قطع کرد و رو به من گفت:می دونین مامانم فردا می خواد بیاد شرکت و شما رو به خاطر ای نکه منو تا شب نگه داشتین دعوا کنه؟
آینه رو برای اینکه بتونم چهرهاش رو ببینم روش تنظیم کردم و با نگاه کردن به چهره ی خندانش گفتم:
یعنی تو از من به مادرت شکا یت کردی؟
_نه!
_پس چی؟
_خودش وقتی دید کارم طول کشیده تا ته ماجرا رو خوند.
_پس برای فردا خودم رو آماده کنم؟!
جوابی نداد و از شیشه ی کناریش به بیرون خیره شد و من دیگه حرفی نزدم.
با تصور اینکه مامانش به شرکت بیاد و من رو دعوا کنه لبخند رو ی لبم اومد و در سکوت به رانندگیم ادامه دادم.
جلوی در خونه شون ماشین رو پارک کردم و منتظر موندم تا پیاده بشه.
قبل پیاده شدنش بهم نگاه کرد و گفت:با اینکه رسوندن من در برابر بیهوده نگه داشتنم تو ی شرکت خیلی ناچیزه ولی بازم ممنون که من رو رسوندین.
به طرفش برگشتم و با ابروهای بالا پریده گفتم:خیلی پررو یی!
در مقابل نگاه متعجب و حرصی من با گفتن شب بخیر از ماشین پیاده شد و به سمت خونه شون رفت.
نگاهم رو از دختر چادری ای که این چند روزه حسابی حرصم رو در آورده بود گرفتم و به سرعت به سمت خونه روندم.
اون روزا بدون هدف زندگی م ی کردم و هر روزم تکرار روز قبلش بود. تنها تفریحم دورهمیایی بود که هر چند وقت یکبار برگزار
می شد و جد یدا هم اذیت کردن آرام به سرگرمی هام اضافه شده بود.
هر وقت می دیدمش دلم می خواست سر به سرش بزارم و بر خالف روزای اولی که دیده بودمش، نیش و کنایه هاش رو به جای
اینکه عصبیم کنه دوست داشتم و شبا هم تا صبح خوابش رو می دیدم که توی بیابون وایستاده و باد چادرش رو تو ی هوا تکون می ده.
*صبح پنجشنبه خسته تر از هر روز دیگه ای باز هم صبحانه نخورده از خونه بیرون زدم.
یعنی صبحانه ای در کار نبود که بخوام بخورم، مامان هر روز ساعت ۷ برای آوا و بابا صبحانه آماده می کرد و من که ساعت ۹
بیدار می شدم خبری از صبحانه نبود و مامان می گفت این تنبیه آدم تنبله که تا دیر وقت می خوابه! و من هم حق هیچ اعتراضی نداشتم.
با ورودم به شرکت، آقای اکبر ی جلوم سبز شد و در باره ی مشکلی که احتمال می داد توی لیست انبار وجود داره حرف زد.
که ازش خواستم به کارخونه بره و شخصا بررسی کنه ببینه ایراد از کجاست.
بعد اینکه حرفم با اکبر ی تموم شد خیلی سریع به اتاقم رفتم و ناخواسته پشت کامپیوتر نشستم.عجیب بود که من نمی خواستم آرام تو ی شرکت کار کنه ولی به محض رسیدنم به اتاقم کامپیوتر رو فقط برای دیدن او روشن
می کردم.
💔
#دمغروبـے💫
_با آنهمهبُحران،
چگونهزندهماندهاید🌪؟
+بهانتظارحضرتِیاسعزیز؏؛
سبزمیمانیمومیروییم♥️🌱 . . !
- باز آ :)
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
shor 4_3.mp3
1.38M
مداحی شور🌹🌪🌪🌪🌪🌪🌪
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
🌹کربلایی سید محمد حسن موسوی🌹
پیشنهاد دانلود ادمین🌹🌹🌪🎧🎧📍📌
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
✨🏴. . .
.
.
.
#سلام_به_ارباب🧡✋🏻
ڪل صباځـ أتنفسـ
بحبـ حســيـטּ...
هر صُبح بہ عشــقِ❥•°
حســیـטּ نَفس میڪشمـ🌷🌙
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسینع♥️
.
.
.
🖤
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
رفیق🙃
می گن
روز قیامت
وقتی که
نامه اعمالت می یاد دستت✉️
اونایی که نگاه حرام داشتن
با خودشون میگن
ای کاش
کور بودم😫
#وضعمون_خرابه
#دخترانههاےآرام✦°
#مثلالماس💎••
👤•|شهیدابراهیمهادیمۍگفت↯
#چادر♥️•°
یادگارِ حضرت زهرا‹سلاماللهعلیها›است،🌱
ایمان✨یک زݩ وقتی کامل میشود
که حجاب🧕🏻را کامل رعایت کند ...
#سلامٌعلےابراهیم❀..
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#پسرانههاےآرام✧•
【میگفت↯
فرمانده کسیه که
توی خطمقدم💥برادر بزرگتره😊
و در سایر مواقع کمترین وکوچکترین
برادرِ بچه رزمندههاست👌🏻..】
#حاجاحمدمتوسلیان🌱
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
من همانم که
شروعش کردی
نکند دل بکنی
دل ندهی
بی سر و سامان بشوم !
#ارباب_ردم_نکن 💔
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
"🌸🍃"
مۍگفت:🌱
وقتےاونۍکهدوستشدارۍ
بهحرفتگوشندهخیلےناراحتمیشۍ💔
± راستۍخداماروخیلۍدوستدارهرفقا..!!
← بۍمعرفتنباشیم.....🙂🤞🏻
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
غمِاربعینکربلانرفتنانقدر
زیادهستکهجاداره دوماهدیگهاینپیرهنمشکیرو
ازتنموندرنیاریم..(:💔
#التماسدعایفرج🤲🏼
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
-〖دلخوشبہهمینیم،
ڪہیڪذࢪهشباهت
باڪودڪجامانده
ازقافلہداࢪیم . . ؛!🌱•'`〗_
-『دامنمڪشازدست
گدایانِدࢪت !
بےلطفشما
بگوگداپسچھڪند . . ؛؟🌱'°』_
YEKNET.IR - shoor 2 - safar 1442 - 98.07.11 - helali.mp3
3.31M
-〖عشقمنے، توحسینےمناویسقࢪنے . . ؛! 〗_
.
#عبدالࢪضاهلالے🌱
•
#صَݪَےاللهُعَݪَیڪیٰاأَباٰعَبدِالله✋🏻