eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
دلـمـ رفتنـے مــے خـواهد از جـنـس شـــــــــــــــــهـــــــــــــادٺــــــــــــــ .. ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبخــــند بزنـــــ لبخنـــــد تــــو دلــــبـــرانــہ منــــ استـــ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
یادت باشد شرط شهید بودن پاک بودن است...💚 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
بیچاره‌اے شدیم‌کھ جز هیـــــچ چاره‌اے نداریــم‌ حسین‌«؏»🖤 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂رهبر من نور چشمان من است عشق او ایین و ایمان من است
مرا هزار امید است حسین ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•|پارت دوازدهم|•° قبل رفتنم به خونه به مش باقر سفارش کردم براش ناهار بگ یره و بعد به خونه اش بره. با رسیدنم به خونه و خوردن ناهار به اتاقم رفتم تا یه مقدار استراحت کنم ولی همین که چشمام رو بستم چهره ی خسته ی آرام جلوی چشمم اومد و خواب رو از چشمم گرفت و هر چقدر هم برا ی خوابید ن و فکر نکردن بهش تلاش کردم بی فایده بود. مدتی رو با خودم کلنجار رفتم ولی خوابم نبرد و خسته تر از هر زمان به حموم پناه بردم تا با قرار گرفتن زیر دوش آب گرم از فکرش در بیام و ازاحساس پشیمونی برای کاری که کردم خالص بشم. هوا کم کم رو به تاریکی م ی رفت که به شرکت رفتم تا کار رو ازش تحویل بگیرم و بهش اجازه بدم به خونه اش بره. وارد سالن تاریک شرکت شدم و به دنبال کلید برق دستم رو رو ی دیوار کشیدم. عجیب بود که نوری از اتاق حسابداری که درش هم باز بود به داخل سالن تاریک نی فتاده بود. از فضای تاریک شرکت و سکوت بیش از حدش دلشوره گرفتم و با عجله خودم رو به اتاق حسابداری رسوندم و برقش رو روشن کردم و به آرام که سرش رو روی میز گذاشته و خوابیده بود خیره شدم که تو ی خواب چهره اش معصوم و آروم بود، بدون ذره ای اخم و غرور! مدتی بالالی سرش وایستادم و به چهره ی مظلومش توی خواب نگاه کردم یه جورایی از کارم احساس پشیمانی می کردم و دلم به حالش می سوخت. برای اینکه بیدارش کنم و نترسونمش به آرومی صداش زدم. _خانم محمد ی! چشماش رو باز کرد و همونجور خوابالو درست سر جاش نشست. سمت راست صورتش به خاطر قرار گرفتن روی میز قرمز شده بود و در حالی که مقنعه اش رو مرتب می کرد گفت:چه عجب که آقای رئیس یادشون اومد یک ی از کارمنداش رو اینجا نگه داشته! دیگه داشت باورم م ی شد که باید شب رو اینجا بمونم. با این حرفش دیگه اثری از دلسوزی چند لحظه قبل توی وجودم باقی نگذاشت و در عوض جاش رو باز هم حس لج در آوری و اذیت کردن پر کرد. چادرش که روی شونه اش افتاده بود رو رو ی سرش مرتب کرد و بعد وایستادن روی پاش، پوشه رو به طرفم گرفت و گفت :این همه چیزش درست بود و هیچ مشکلی نداشت. لحنش رو کنایه آمیز کرد و ادامه داد:امیدوارم امشب به دردتون بخوره! پوشه رو از دستش گرفتم و در حالی که از اتاق خارج می شدم گفتم:الان که به کارم نمیاد ولی خدا رو چه دید ی شا ید یه روز به دردم خورد. چیزی نگفت و من خوشحال از اینکه حرصش رو درآوردم به اتاقم رفتم تا پوشه رو بزارم و برگردم. به محض اینکه وارد اتاق شدم از توی سالن با صدای بلند طوری که من بشنوم گفت :آقای رئیس! من دارم میرم خداحافظ! از لحن آقای رئیس گفتنش حرصی و به قصد اذیت کردنش از اتاق خارج شدم ولی او خیلی سریع از شرکت خارج شده بود خبری ازش نبود و من هم که دیگه اونجا کاری نداشتم از شرکت بیرون زدم. هوا کامال تاریک شده و بارون پاییزی هم شد ید تر از هر زمان در حال باریدن بود که تو ی ماشینم که داخل حیاط کوچک برج پارک کرده بودم نشستم و به سمت در خروجی حیاط حرکت کردم و در همین حال آرام رو دیدم که از شدت بارون زیر سقف شیروونی اتاق نگهبانی وایستاده بود. می دونستم تو ی اون هوا ماشین گیرش نمیاد و باید مدت زیادی رو به انتظار آژانس بمونه. ناخواسته لبخند بدجنسانه ا ی گوشه ی لبم جا خوش کرد و خواستم از جلوش بگذرم ولی برخالف خواسته ام بی اراده پام رو روی ترمز گذاشتم و جلوش وایستادم. شیشه ی سمت راست رو پایین دادم و با خم شدنم به طرفش گفتم : بیا بالا می رسونمت! بدون ذره ای مخالفت و از خداخواسته در عقب ماشین رو باز کرد و توی ماش ین نشست. به بی تعارفی و پر روییش لبخند زدم و بعد پرسیدن آدرسش به سمت خونه شون حرکت کردم. هر دو ساکت بودیم و فضای ماشین رو آهنگ غمگینی که همیشه و بدون دلیل و هر وقت تو ی ماشین می نشستم گوش می دادم پر کرده بود که با شنیدن صدای زنگ گوشیش و جواب دادنش به تماس، صدای آهنگ رو کم کردم تا صدای شخص پشت خط رو بشنوه و خودم کنجکاوانه به مکالمه اش گوش دادم.
✨دختر بسیجی °•|پارت دوازدهم|•° صورتش رو حتی از توی آینه هم نمی تونستم ببیننم و فقط صداش رو می شنیدم که با صدای آرومی به مخاطبش گفت:سالم مامان! من توی راهم تا یه ربع دیگه می رسم. ............_ _نه! نگران نباش رئیسم منو می رسونه. ............_ _مامان جان چه حرفیه می زنی ؟ مطمعن باش اگه بهش اعتماد نداشتم سوار ماشینش نمی شدم. ......_ _باشه! میام خونه باهم حرف می زنیم فعال خداحافظ. تماسش رو قطع کرد و رو به من گفت:می دونین مامانم فردا می خواد بیاد شرکت و شما رو به خاطر ای نکه منو تا شب نگه داشتین دعوا کنه؟ آینه رو برای اینکه بتونم چهرهاش رو ببینم روش تنظیم کردم و با نگاه کردن به چهره ی خندانش گفتم: یعنی تو از من به مادرت شکا یت کردی؟ _نه! _پس چی؟ _خودش وقتی دید کارم طول کشیده تا ته ماجرا رو خوند. _پس برای فردا خودم رو آماده کنم؟! جوابی نداد و از شیشه ی کناریش به بیرون خیره شد و من دیگه حرفی نزدم. با تصور اینکه مامانش به شرکت بیاد و من رو دعوا کنه لبخند رو ی لبم اومد و در سکوت به رانندگیم ادامه دادم. جلوی در خونه شون ماشین رو پارک کردم و منتظر موندم تا پیاده بشه. قبل پیاده شدنش بهم نگاه کرد و گفت:با اینکه رسوندن من در برابر بیهوده نگه داشتنم تو ی شرکت خیلی ناچیزه ولی بازم ممنون که من رو رسوندین. به طرفش برگشتم و با ابروهای بالا پریده گفتم:خیلی پررو یی! در مقابل نگاه متعجب و حرصی من با گفتن شب بخیر از ماشین پیاده شد و به سمت خونه شون رفت. نگاهم رو از دختر چادری ای که این چند روزه حسابی حرصم رو در آورده بود گرفتم و به سرعت به سمت خونه روندم. اون روزا بدون هدف زندگی م ی کردم و هر روزم تکرار روز قبلش بود. تنها تفریحم دورهمیایی بود که هر چند وقت یکبار برگزار می شد و جد یدا هم اذیت کردن آرام به سرگرمی هام اضافه شده بود. هر وقت می دیدمش دلم می خواست سر به سرش بزارم و بر خالف روزای اولی که دیده بودمش، نیش و کنایه هاش رو به جای اینکه عصبیم کنه دوست داشتم و شبا هم تا صبح خوابش رو می دیدم که توی بیابون وایستاده و باد چادرش رو تو ی هوا تکون می ده. *صبح پنجشنبه خسته تر از هر روز دیگه ای باز هم صبحانه نخورده از خونه بیرون زدم. یعنی صبحانه ای در کار نبود که بخوام بخورم، مامان هر روز ساعت ۷ برای آوا و بابا صبحانه آماده می کرد و من که ساعت ۹ بیدار می شدم خبری از صبحانه نبود و مامان می گفت این تنبیه آدم تنبله که تا دیر وقت می خوابه! و من هم حق هیچ اعتراضی نداشتم. با ورودم به شرکت، آقای اکبر ی جلوم سبز شد و در باره ی مشکلی که احتمال می داد توی لیست انبار وجود داره حرف زد. که ازش خواستم به کارخونه بره و شخصا بررسی کنه ببینه ایراد از کجاست. بعد اینکه حرفم با اکبر ی تموم شد خیلی سریع به اتاقم رفتم و ناخواسته پشت کامپیوتر نشستم.عجیب بود که من نمی خواستم آرام تو ی شرکت کار کنه ولی به محض رسیدنم به اتاقم کامپیوتر رو فقط برای دیدن او روشن می کردم.
همراهمون باشید فردا با پارت سیزدهم بر میگردیم😉
💔 💫 _با آن‌همه‌بُحران، چگونه‌زنده‌مانده‌اید🌪؟ +به‌انتظار‌حضرتِ‌یاس‌عزیز؏؛ سبزمیمانیم‌و‌میروییم♥️🌱 . . ! - باز آ :) ... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
shor 4_3.mp3
1.38M
مداحی شور🌹🌪🌪🌪🌪🌪🌪 ◉━━━━━━───────     ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ 🌹کربلایی سید محمد حسن موسوی🌹 پیشنهاد دانلود ادمین🌹🌹🌪🎧🎧📍📌 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
✨🏴. . . . . . 🧡✋🏻 ڪل صباځـ أتنفسـ بحبـ حســيـטּ... هر صُبح بہ عشــقِ❥•° حســیـטּ نَفس میڪشمـ🌷🌙 ♥️ . . . 🖤 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
رفیق🙃 می گن روز قیامت وقتی که نامه اعمالت می یاد دستت✉️ اونایی که نگاه حرام داشتن با خودشون میگن ای کاش کور بودم😫
✦° ‌💎•• 👤•|شهیدابراهیم‌هادی‌مۍگفت↯ ♥️•° یادگارِ حضرت زهرا‹سلام‌الله‌علیها›است،🌱 ایمان✨یک زݩ وقتی کامل می‌شود که حجاب🧕🏻را کامل رعایت کند ... ❀.. ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
✧• 【می‌گفت↯ فرمانده کسیه که توی خط‌مقدم💥برادر بزرگتره😊 و در سایر مواقع کمترین وکوچکترین برادرِ بچه رزمنده‌هاست👌🏻..】 🌱 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
من همانم که شروعش کردی نکند دل بکنی دل ندهی بی سر و سامان بشوم ! 💔 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
"🌸🍃" مۍ‌گفت:🌱 وقتے‌اونۍ‌که‌دوستش‌دارۍ به‌حرفت‌گوش‌نده‌خیلے‌ناراحت‌میشۍ💔 ± راستۍ‌خدا‌ما‌رو‌خیلۍ‌دوست‌داره‌رفقا..!! ← بۍ‌معرفت‌نباشیم‌.....🙂🤞🏻 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
‏غمِ‌اربعین‌کربلانرفتن‌انقدر زیادهست‌که‌جاداره دوماه‌دیگه‌این‌پیرهن‌مشکی‌رو ازتنمون‌درنیاریم..(:💔 🤲🏼 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
-『حالمان‌خوب، فقط‌طاقتمان‌طاق‌شده . . ؛!』-
-〖دلخوش‌بہ‌همینیم‌، ڪہ‌یڪ‌ذࢪه‌شباهت باڪودڪ‌جامانده‌ ازقافلہ‌داࢪیم . . ؛!🌱•'`〗_
-『بااُمیدآینده‌ࢪوببین، نہ‌باحسࢪت‌گذشتہ‌ࢪو . . ؛!
-〖اࢪبعین‌‌ڪࢪب‌وبلا، حال‌وهوایےداࢪد . . ؛!〗_🌿
-『دامن‌مڪش‌ازدست گدایانِ‌دࢪت ! بےلطف‌شما بگو‌گداپس‌چھ‌ڪند . . ؛؟🌱'°』_
-〖اࢪباب‌شدےࢪوبہ‌هࢪڪَس‌نزنم بنده‌نڪندٺُ‌ࢪاصداپس‌چھ‌ڪند . . ؛؟〗_
-『هࢪتپش‌این‌دلِ‌من، ذڪࢪونوایےداࢪد . . ؛!』-