🥀|•آقا وسط هفته بیا😢....|
🥀|•خیلی وقت است که جمعه های ما تعطیل است ...💔|
#طرح_سه_شنبه_مهدوی🤲🏻
#منخادمآقامحجتبنالحسنم🍃🌹🍃
★════◄••❀••►════★
✨ اللهم عجل لولیک الفرج ✨
★════◄••❀••►════★
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🌱نذر زیارت داشتم از جانب سردار
نذرکردیم امسال پیاده روی اربعین مونو به نیابت سردارمون
اما ما نرفتیم سردار به جای ما رفت🍂
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#تلنگر
هی گناه کردیم😔
و گفتیم خدا میبخشد🖤
اخر این بخشش و عفو و کرامت تا کی؟
ار رحیم است درست ولی خیانت تا کی؟🤔
بخششی هست ولی قهر و عذابی هم هست🖤
ای مردم بخدا روز حساب هم هست😓
زندگی در گذر است
ادمی رهگذر است🚶♂️
زندگی یک سفر است 🏕
ادمی همسفر است🏠
آنچه میماند از او راه و رسم سفر است...
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#دلنوشته
چــآدُر یعنی صعـ🚩 ـود
یعنی بالا رفتــن از ریسمانــ⛓ الهی
اما؛ وقتی به قلـ🗻 ـه میرسی که...
حیــا را هم همــراه
خودت داشته باشی
غیر از اینــ☝ ️
حتما سقـ💥 ـوط خواهی کرد
حواست باشد خواهــر
چــآدُر بدون حیــا هیچــ✋ است!!
#چادرانه 😇🌹
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#انگیزشے🌵͜͡🌻
~~~~~~~~~~~~~~~~
_خـداحرفاےدݪتو،مےشنوه...💚:)
وقتےحتیاحتمالشمنمیدے🌱
•┈┈•
• تلنگر💕 •
حاجآقاپناهیانمیگفت:🍃
آقا امــامزمــان صبح به عشق شما چشم باز میکنه💕
این عشق فهمیدنی نیست...!!!🖇
بعد ما صبح که چشم باز میکنیم👀✨
به جایِ عرض ارادت به محضر آقا گوشیامونُ چک میکنیم📲💔...!
[ #بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدیعَجصلوات📿]
#دلیل_غیبت
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
『🌱✨
.
•
+گفــت:اصــلبـده!😁
-گفتـم:مـادرم کنیز ربـاب...(:
بـابـام هم غلام عبــاس...
برادرم غلامــ علے اکبر...
خودمم کنیــز زینـــب...(★_★)
مــا اصل و نصبمــون غلامــ در خــونه حسـینهــ...
جــد در جــدموننــوکرشبــودن.
غلامـ خانـه زادشیــم...☺️
+گفــت: تُ دنیــا چے دارے؟😃
-گفتــم:یــه چادر که رنگــش مشکیــه
چــون تا ابد عــزادار حسیـنِ
و یه سَر که اگــه لایق بــاشــه افتاده زیــر پــاشون...🙂
+خندید و گفتــ:روانے خدا شفات بده😂
-گفتــم:بیمارِ حسیــنم شــفا نمیخــوام
و جــــزحسیـ♥️ـــــن و کربـ✨ــــلا از خــ😍ـدا چیــزے نمیخوام...
[ #بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدیعَجصلوات📿]
#نوکر_اهل_بیت 🌺🌺
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#شایدتلنگر‼️
دلش نمےاومد گناھکنه
اما ...
باز هم گفت :
این باره آخره✋🏻
مواظب " بار آخر"هایی باشیم که
"بارِآخرتمان"را سنگین میکند...
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🌾خیلی وقتا
🍂خیلی هامون
اون موقعی که گناه کردیم❌
از بس شرمنده ی خدا میشیم😓
...تصمیم میگیریم
مثلا دیگه نماز نخونیم!!!😐
یا دیگه دعا نکنیم...
☆فکر میکنیم این همه نماز
تاثیری نداشته تا حالا
از این به بعد هم نداره دیگه___
❌اما...
میدونید چیه؟؟؟
مطمئن باشید همین لحظه
همین حرفا و حسا رو
#شیطون
داره یادمون میده🤭😐🤫
#نا_امیدی_ممنوع
#منبر_مجازی
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#شعر_حسنی🌹
حرمت را نه چراغ و نه رواق و نه در است
زائر قبر تو ماه است و نسیم سحر است
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
✨دختر بسیجی
°•|پارت پانزدهم|•°
حرصی تر از قبل از حموم بیرون اومدم و با دیدن سایه که حالا آماده شده و رو ی تخت نشسته بود عصبی شدم و سرش داد
کشیدم:مگه نگفتم گورت رو از این جا گم کنی؟
روی پاش وایستاد و گفت:مثل اینکه یادت رفته باهام چی کار کرد ی؟
_من یادم نمیاد که کاری با تو کرده باشم.
_ولی من خوب یادمه که....
_که چی ؟..... که خودت رو راحت در اختیارم گذاشتی.
_آراد من دوستت دارم و فکر نمی کنم راه اومدن با کسی که عاشقشم مشکلی داشته باشه.
_خیلی بی حیایی سایه! من قبال هم بهت گفتم که دوست ندارم زیاد بهم نزدیک بشی و از عشق و عاشقی هم خوشم نمیاد.
در حالی که به گریه افتاده بود بهم نزدیک شد و گفت:آراد تو میفهمی چی به سرم آوردی،... تو منو عاشق خودت کردی و عشق
و حالت رو هم باهام کرد ی و حالا هم می گی تقصیر من بوده که باهات بودم و من رو نمی خوای؟
_خفه شو سایه من همیشه بهت گفتم که بی خود عاشق من نشی.
با یک قدم فاصله ام رو باهاش پر کردم و روبه روش وایستادم و ادامه دادم: من تا قبل این رابطه هم علاقه ای بهت نداشتم و حالا هم که دیگه اصلا دلم نمی خواد ببینمت!
_خیلی بد ی آراد! تو می فهمی چی می گی؟ حالا من باید با این افتصاح چیکار کنم؟
_قبل خوابیدن توی بغل من باید فکر اینجاش رو م یکرد ی.
_این تو بودی که به من حمله کرد ی.
_تو هم که از خدات بود.
_هیچم اینجور نبود.
_اگه نبود پس چرا از جلوی در بر نگشتی؟ چرا باهام تا بالا اومد ی؟ تو با خودت چی فکر کردی؟ اینکه اگه کنارم بخوابی مجبور می شم بگیرمت؟
_تو نمی تونی همینجور ی منو رها کنی یعنی من نمی زارم.
_حالا می بینی که می تونم!
با گفتن محاله بزارم با آبروم بازی کنی، به سمت در پا تند کرد و با عصبانیت از خونه خارج شد.
می دونستم هیچ کار ی نمی تونه بکنه ولی من مضطرب بودم و از کارم احساس پشیمانی می کردم.
بدون اینکه لباس بپوشم و همانطور که حوله تنم بود روی تخت دمر دراز کشیدم و چشمام رو بستم.
سرم حسابی درد می کرد ولی نخواستم مسکن بخورم تا هم خودم رو تنبیه کرده باشم و هم برای همیشه یادم بمونه که دیگه نباید زیاده روی کنم.
*صبح شنبه، به محض ورودم به شرکت آرام رو دیدم که جلوی میز منشی وایستاده و با نازی حرف می زنه.
دلم می خواست بهش حمله کنم و همونجا خفه اش کنم.
یه جورایی او رو مقصر اتفاق دو شب پیش می دونستم چون من به خاطر اینکه به او فکر نکنم زیاده رو ی کرده بودم.
پرهام که تازه از اتاقش خارج شده بود با دیدن من لبخند به لب به طرفم اومد که باعث شد آرام و ناز ی هم متوجه حضور من بشن و به من نگاه کنن.
✨دختر بسیجی
°•|پارت پانزدهم|•°
حواسم به آرام بود که وقتی چشمش به من افتاد خیلی زود نگاهش رو ازم گرفت و به اتاق حسابداری رفت.
رفتنش طور ی بود که به نظر می رسید داره ازم فرار می کنه.
نگاهم رو از آرام گرفتم و بدون توجه به پرهام که به طرفم میومد به سمت اتاقم پا تند کردم که باعث شد پرهام هم به دنبالم بیاد و وارد اتاق بشه.
کتم رو روی مبل انداختم و دست به جیب پشت دیوار شیشه ای وایستادم ولی با یادآوری وحشت تو ی چشمای آرام که از نگاه کردن به پایین به وجود اومده بود و برا ی فرار از فکر کردن بهش از دیوار فاصله گرفتم و کالفه رو ی مبل نشستم.
پرهام که تا اون موقع وایستاده بود و من رو نگاه می کرد به حرف اومد و پرسید : آراد تو با سایه کات کردی ؟
جوابی ندادم که جلوم نشست و گفت:راست می گه به زور باهاش.....
با عصبانیت بهش توپیدم:گه خورده، من باهاش رابطه داشتم ولی نه به زور و اجبار!.... او برای اینکه خودش رو بهم غالب کنه
عمدا خودش رو در اختیارم گذاشت.
_ولی او جور دیگه ای می گفت و کلی هم تهد ید کرد.
_من از تهدیداش نمی ترسم دختره ی احمق فکر کرده می تونه با این کاراش منو عاشق خودش کنه.
_اون که معلومه نمی تونه کار ی کنه ولی تو چته که مثل برج زهر ماری ! نگو به خاطر سایه است که باور نمی کنم.
قبل اینکه جوابش رو بدم منشی بعد در زدن وارد اتاق شد و رو به من گفت:ببخشید که مزاحم می شم ولی باید بهتون می گفتم
که آقای رحیمی دو بار تماس گرفت و گفت بهتون بگم حتما بهشون زنگ بزنید و اینکه این رو هم باید بهتون می دادم.
پرهام که دید من حوصله ندارم کاغذای توی دست نازی رو گرفت و به محض نگاه کردن بهشون کاغذ ی رو به دست گرفت و در حالی به من نشونش میداد گفت: اینو باش درخواست مرخصی!
بی حال برگه درخواست مرخصی رو از دستش گرفتم و اسم درخواست کننده اش رو خوندم.
آرام یک روز قبل تعطیلی رو درخواست مرخصی داده بود.
به نازی نگاه کردم و گفتم:مرخصی وسط هفته و قبل تعطیلی رسمی؟! دلیلش چیه؟
_می گفت می خواد با دوستاش بره مشهد.
برگه رو رو ی میز گذاشتم و با تغییر مدت درخواست از یک روز به دو روز زیرش رو امضا کردم.
پرهام که از کارم تعجب کرده بود گفت:هیچ معلومه چیکار می کنی؟ تو باید با درخواستش مخالفت کنی نه اینکه دو روز بهش مرخصی بدی
برگه امضا شده رو به نازی دادم و بعد خارج شدن ناز ی از اتاق رو به پرهام گفتم:می خوام چند روزی نبینمش.
پرهام دیگه حرفی نزد و من هم برای تماس گرفتن با آقا ی رحیمی مسؤول خرید مواد اولیه ی شرکت پشت میز کا رم نشستم
ولی به جای برداشتن گوشی تلفن ناخواسته کامپیوتر رو روشن کردم و به تماشای آرام که رو ی می ز نشسته بود و حرف می زد
نشستم و ناز ی رو توی مانیتور دیدم که وارد اتاق شد و برگه ای که مطمئن بودم برگه ی درخواست مرخصیه رو به آرام داد.
بر خالف انتظارم که فکر می کردم از دو روز مرخصیش خوشحال میشه، با دیدن کاغذ اخماش رو تو ی هم کشید و لبخند تلخی به رو ی نازی زد و چیزی بهش گفت که فکر کردم داره ازش تشکر می کنه.
معنی اخمش رو نمی فهمیدم من بیشتر از اون چیزی که خواسته بود بهش داده بودم ولی او ناراحت شده بود!
با صدای پرهام که با کنایه گفت:من نمی دونم اون تو چی داره که تو بهش زل زدی. به خودم اومدم و چشم از مانیتور کامپوتر برداشتم که پرهام کالفه از رفتار من، از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست.
رحیمی که گویا از تماس من نا امید شده بود خودش تماس گرفت و از خالی بودن جا ی چکی که برای خرید جنس به فروشنده داده بودیم گله کرد.
به محض قطع کردن تماس با عصبانیت از بی فکری پرهام به اتاقش رفتم و رو بهش که پشت میزش نشسته بود توپیدم: پرهام تو چه غلطی میکنی که جای چکا همیشه خالیه؟
پرهام که از حرف من جا خورده بود با تعجب گفت: مگه امروز چندمه؟
_امروز روز سر رسید چکه، پاشو تا این سعید ی به بابام گزارش نداده برو و جاش رو پر کن.
دنیای شیرین - قسمت ششم.mp3
15.22M
🎵 #سفرنامه_صوتی
📝 #دنیای_شیرین ؛ قسمت ششم
🔹تجارب زیسته یک بانو
💬 سفرنامه صوتی دنیای شیرین
تجارب یک بانوست در سفر به جایی که هیچ وقت حتی به تخیلش خطور نمی کرد راهی اونجا باشه...
🖤
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
•••
#تلنگـر ⚠️🍃
یادمان باشــد
گناه ڪہ ڪردیم
آنرا بہ حسابِ
جوانے نگذاریمـ..
مےشود
جوانے ڪرد بہ
#عشق مهدے"عج"
بہ #شهادت رسید
فداےِ مهدے"عج"❣
التـ🙏ـماس تفکــر
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🍂|•
طاقتم تاب شد و از تو نیامد خبرے
جگـرم آب شد و
از تو نیامد خبرے
عاشقانۍ کہ مدام از فرجـٺ مۍخواندند
عکسشان قاب شد و
از تو نیامد خبرے...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♥️
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
_♥️--
بهقول #استادرائفیپور:
.
این همه روایت درباره مهدویت هست!
آقا توۍ یکیشون نفرمودن
اگر #مردمدنیا بخوان! #ظهور اتفاق میفته..!
.
توۍهمشونفرمودن:
.
اگر #شیعیانما
اگر #شیعیانما...
.
باباگرهخودِماییم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
•••🌼•••·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·
گفـت: دختر رو چہ بہ #شہـآدت؟!💣
🦋گفتـم:
شاید #دخترها توےِ جنگ
شهید نشنـ🍃
🦋اما همین بس کہ #ازنسل
بعضے مادرهآ
#چمران و آوینے و
قاسم سُلیمانـے داریم..✌️🏻♥️
·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•🌸•·•·
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
***
•|🌿#حدیث
🔷 #امیرالمومنین (ع)
📛 هر کس نگاه خود را آزاد گذارد، خاطر خود را به رنج اندازد.
📚بحار الانوار، ج ۱۰۴، ص ۳۸
التـ🙏ـماس تفکــر
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
🔗؛💌
#صحیفه_سجادیه🌙
🍒.... الـــهی!
گـناهآن وادارمسـاخته..
بـهدامآنِگذشتـت،چنگبزنم
وخـطاهامحتاجـمڪرده؛..
ڪهازتوخواهم..
درهایِچشــمپوشیاترآ
برمنبگشـآیی..
#ڪسیڪهبهریسمانتچنگزده..
#سـزاوارنیستخـوارگردد!
#زیباترینعبادت🙂♥️
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
.
🔴 اگه سپاه نبود...
ایران نبود
عراق نبود
سوریه نبود
لبنان نبود
یمن نبود
هرکی هم زنده بود الان داشت زبان عِبری پاس میکرد.
#بصیرت
#سپاه_پاسداران
#قدر_دان_باشیم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
***
۰···﴿بِسٌمِاللّٰهالرَّحْمَٰنِالرَّحیٖمْ﴾···۰
معرفی کتاب📚
🔶 نامکتاب :
#سه_دقیقه_در_قیامت
🔷 نام نویسنده :
کاری از گروه فرهنگی #شهید_ابراهیم_هادی
تجربهای نزدیک به مرگ "NDE"
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─