eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
ما سـاده دلـیم بـﮧ دلـے کار نـداریـم جز حضـرتـ ارباب خـریدار نـداریـم با لطمـﮧ بـروے بـدن خود بنوشتـیـم مـا مست حـسـیـنـیـم بـﮧ کسـے کار نـداریـم …
رسم ايرانيها اينه که: وقتی می خوان كسی رو از عزا در بيارن، براش لباس می برن ... خدايا بعد از 2 ماه عزا ...💔 بر قامت امام عصر، لباس فرج و بر ما، لباس تقوا بپوشان🌹 الهی امین
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
سلام پناه خستگیم سلام رفیق با مرام - @Maddahionlin.mp3
5.88M
🍃سلام همه ی زندگیم 🍃سلام امام حسین من 🎤 سید رضا_نریمانی ❤️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
سلام مضطرِ غریب... روزهای نیامدنت را می شمارم و رو به قبله امن یجیب می خوانم سلام مضطرِ غریب ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
4_5938346857192227162.mp3
541.2K
🔰روز یـکشنبـــه روز زیارتی 🌸حضرت علـــــے علیه السلام 🌸حضـرت زهــرا سلام الله علیها 🎤استاد_فرهمند دعا 🤲 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میباره اشڪ نم نم... 😭 صفر خدا نگهدار ...🖤 خداحافظ محرم... 😔 🎤ڪربلایی حسین و‌صفر ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
'🍃' [اَلحَمدُللهِ الَّذِی أَذْهَبَ عَنَّا الحَزَنَ] سپاس خدایی را که اندوه راازما بزدود +چرا بی تابی؟ هیچ چیز ابدی نیست باور کن ..!🌱 ^^ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
+تاحالادقت‌کردی؟ -به‌چی؟! +به‌اینکه‌خدا،میتونه‌مچمونو‌بگیره‌ ولی‌همیشه‌دستمونوگرفته...:) ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
آقـاے ڪریـمِ در دلهـا اَلْحَقُّ وَ اَلْاِنْصافْ حریمش زیباسٺ مَنْ ماٺَ عَلے حُبِّ حَسَنْ، اے خادم مَنْ ماٺَ مِنَ اَلْعِشْقْ نسیمش زیباسٺ ♥️ ♥️ 🍃 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
☺️ تشکر اژ شما اعضای گلمون🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•|پارت بیستم|•° برای اینکه بفهمم شماره حساب متعلق به کیه گوشیم رو در آوردم و از طریق همراه بانک، مبلغی رو به همون شماره پول واریز کردم که با دیدن اسم آرام محمد ی به عنوان نام صاحب شماره حساب چشمام تا آخری حد ممکن باز شد و با تعجب به اسمش خیره شدم. برای اینکه مطمعن بشم اشتباه نشده چند بار دیگر هم ای کار رو تکرار کردم و با تعجب رو به اکبر ی که روبه روم وایستاده بود گفتم:این غیر ممکنه! _راستش من هم اولی که اسمش رو دیدم باورم نشد و برا ی همی هم فقط شماره حساب رو بهتون دادم تا خودتون ببینید . با عصبانیت میز رو دور زدم و به سمت اتاق پرهام پاتند کردم و وارد اتاقش شدم و پشت سیستم نشستم و خودم همه چی رو چک کردم. با تعجب و عصبانیت به اسم آرام تو ی مانیتور کامپیوتر رو ی میز پرهام خیره بودم و باورم نمی کردم که آرام همچی کاری رو کرده باشه. روبه اکبر ی که به دنبالم به اتاق پرهام اومده بود گفتم:تو مطمعنی ای درسته. _من نمی دونم آقا! داد زدم:پس تو چی می دونی _من سیستم خانم محمد ی رو هم بررسی کردم، تاریخ وساعت انتقال پول یکیه فقط تو ی سیستم ایشون شماره حساب مقصد و اسم دارنده ی حساب مشخص نیست. _یعنی می خوای بگی خودش شماره حساب رو پاک کرده. _ممکنه! به نظر میاد خبر نداشته همه ی سیستما به ای سیستم اصلی متصلن. سرم رو پایی انداختم و گفتم:صداش کن بیاد اینجا. _ولی آقا ممکنه اشتباه... سرش داد زدم: گفتم صداش بزن بیاد. اکبری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد آرام با نگرانی وارد اتاق شد و روبه روم وایستاد. به قدر ی عصبانی بودم که دلم می خواست با دست خودم خفه اش کنم ولی سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم و بهش نگاه کردم وگفتم: بیا جلوتر. با تعلل دو قدم جلو اومد که گفتم:چرا شماره حساب مقصد از رو ی سیستمت پاک شده؟_ن....نمی دونم. به چشمای نگرانش خیره شدم و گفتم:بیا ای نجا تا بفهمی چرا! از جاش تکون نخورد که داد زدم:گفتم بیا جلو تر.... چند قدم جلوتر اومد و من تونستم جمعیت کنجکاو جمع شده، تو ی سالن رو ببینم. به مانیتور کامپیوتر اشاره کردم و گفتم:بخونش! به مانیتور خیره شد و من به صورت او زل زدم و دیدم که ناگهان حلقه ی چشماش گشاد شد و رنگ صورتش پرید . دستش رو به عنوان تکیه گاهش رو ی می جز گذاشت و با فاصله ی کمی که ازم داشت به صورتم خیره شد و با تته پته گفت:ای .... ای درست نیست.... ای .. روی پام وایستادم و گفتم:این کاملا درسته و چیز ی که درست نیست کار توئه!...... تو با خودت چی فکر کردی؟ که ای نجا هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی و هیچ کس هم کاری به کارت نداشته باشه؟ _منظورتون چیه؟ _منظورم رو خوب می فهمی پس خودت رو به موش مردگی نزن. _شما می فهمی چی داری می گین؟ شما می گین من پول رو به حساب خودم ریختم؟ سرم رو بهش نزدیک کردم و گفتم:ما بهش میگیم دزد ی. _ای تهمته، این نوشته ی رو ی سیستم نمی تونه چیزی رو ثابت کنه. هر کسی می تونه ای داده ها رو به سیستم بده. _کارت پولت کجاست. _می خوای چیکار؟ _می خوام ازش موجود ی بگیرم. با شنیدن ای حرف، خیلی سریع از اتاق خارج شد و چند ثانیه بعد با کیف پول توی دستش برگشت. دوتا کارت رو از کی فش در آورد و گفت: من فقط همین دوتا حساب رو دارم می تونی از هر دوتاش موجود ی بگیری . بدون معطلی اکبری رو صدا زدم و ازش خواستم از یه عابر بانک از کارتی که شماره حسابش با شماره حساب تو ی سیستم یکیه موجود ی بگیره و زود برگرده.
✨دختر بسیجی °•|پارت بیستم|•° اکبری کارت رو از دستش گرفت و بعد اینکه کارمندا رو به خاطر جمع شدنشون تو ی سالن سرزنش کرد از شرکت بیرون رفت. با رفتن اکبری رو ی صندلی نشستم و منتظر موندم تا برگرده. دلم می خواست حسابش خالی و چیز ی که تو ی سیستم ثبت شده شد بود صحت نداشته باشه. آرام هم همانطور که دو طرف چادرش رو رها کرده بود ، بی رمق به دیوار تکیه داد و چشماش رو بست. چیزی از رفتن اکبر ی نگذشت که برگشت و فیشی که موجودی گرفته بود رو به دستم داد. مبلغ موجودی رو خوندم و فیش رو به طرفش گرفتم و با نیشخند گفتم: حالا چی می گی؟ نکنه می خوای بگی اینم دروغ و ساختگیه. با قدمای بلند خودش رو بهم رسوند و فیش رو از دستم گرفت و بهش نگاه کرد و بعد خوندنش با نگرانی بهم زل زد و گفت:این غیر ممکنه!این حساب از مدتهاس که خالیه ومن ازش استفاده نمی کنم. بهش غریدم:حالا که ممکن شده. از جام برخاستم و در حالی که به سمت در می رفتم گفتم: من کارمند دزد و مظلوم نما نمی خوام خیلی سریع وسایلت رو جمع می کنی و از اینجا میر ی. با التماس گفت:تو رو خدا یه لحظه صبر کنین حتما مشکلی پیش اومده. به طرفش برگشتم و گفتم: حالا که دید ی همه چی لو رفته می گی مشکل پیش اومده؟ نه خیر خانم! مشکل تویی که قبل انجام کارت به عاقبتش فکر نکردی. _شما حق نداری به من تهمت بزنی و منو دزد خطاب کنی. به سمتش قدمای بلند برداشتم و سرش داد زدم:تو به من نمی گی حق دارم یا ندارم! از اولش هم ازت خوشم نیومد و حالا چراش رو می فهمم. به چشمای خیس اشکش خیره شدم و گفتم:بهت گفته بودم اینجا جای آدمایی مثل تو نیست. اشکاش روی گونه اش ریخت و بدون هیچ حرفی و با سرعت از کنارم رد و از اتاق خارج شد. من هم از اتاق خارج شدم و با عصبانیت رو به جمعیت فضول داخل سالن غریدم:نمایش دیگه تموم شد! شما احتمالا نمی خوای بری سر کارتون؟ خانم رفاهی که تا اون موقع سر به زیر جلو ی در اتاق حسابداری وایستاده بود جلو اومد و خواست چیزی بگه که بهش توپیدم : خانم رفاهی لطفا احترام خودت رو نگه دار. خانم رفاهی که دید من بیشتر از اونچه او فکر می کنه عصبیم چیز ی نگفت و به اتاقشون رفت. هنوز توی سالن وایستاده بودم که آرام در حال ی که کیفش رو ی دوشش بود از اتاق خارج شد و به سمت در ورودی شرکت رفت ولی قبل اینکه به در برسه به طرفم برگشت و خواست چیزی بهم بگه که از گفتنش منصرف شد و با چشمای خیس از اشک از شرکت بیرون رفت. به سمت اتاقم پا تند کردم و با قرار گرفتنم توی اتاق، در رو محکم به هم کوبیدم و روی مبل ولو شدم و عصب ی چشمام رو با انگشتام مالش دادم. اگه هر کسی به جای آرام ای کار رو می کرد تا این حد عصبی نمی شدم ولی او با مظلوم نماییش از اعتمادم سوءاستفاده کرده بود اون هم درست زمانی که دیگه نسبت بهش احساس نفرت نمی کردم و بر عکس او رو پاک و مبر ی از هر اشتباه ی می دونستم. به سمت گوش یم که رو ی میز افتاده بود رفتم و بار دیگه هم شماره ی پرهام رو گرفتم که باز هم گوشیش خاموش بود و جوابم رو نداد. دیگه فضای خفه ی شرکت رو تحمل نکردم و با پوشیدن کتم از شرکت بیرون زدم. نیاز به چیزی داشتم که عصبانیتم رو سرش خالی کنم و چه چیز ی بهتر از کیسه بکس! توی ماشینم نشستم و به سمت باشگاه حرکت کردم و تا بعد از ظهر توی باشگاه موندم و به تن بی جون کیسه بکس، مشت زدم. با هر مشتی که زدم، چشمای خیس آرام جلو ی چشمم کم رنگ و کم رنگ تر شد تا اینکه کمی از فکرش در اومدم و با عصبانیت کمتری راهی خونه شدم. با ورودم به خونه و دیدن بابا که رو ی مبل کنار شومینه نشسته بود و روزنامه می خوند با سرعت به سمتش رفتم و بعد سالم کردن روبه روش نشستم و با لبخند پیروزمندانه ای بهش خیره شدم که ریز نگاهم کرد و پرسید : ناراحت به نظر میای، چیز ی شده؟ _ناراحت به نظر نمیام واقعا ناراحتم. _خب! علتش چیه؟ _علتش تو زرد در اومدن نیرو ی کار ی و باهوشیه که شما استخدام کرد ی . بابا نگاهش متعجب شد و پرسید :منظورت چیه؟ _منظورم اینه که کارمند ی که شما استخدام کرد ی و به خاطرش هم منو تهد ید کرد ی که حق ندارم اخراجش کنم امروز ۱۰۰ تومن پول گمشده ی شرکت توی حساب اون پیدا شد. _حساب کی؟ آرام؟ _بله آرام! _محاله!
اینم از پارت بیستم از رمان 📚🍃دخــتـر بســیجـی🍃📚
4_5791903938575862005.mp3
2.61M
شعرخوانی | در میزنم با دست خالی ... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
Moghadam.Shab27Safar99.01.mp3
8.84M
🍃سلام نوکر حسین... 🎤 جواد_مقدم ❤️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
از مـــادرت بــپـــرس نوکــریم را قبول کـرد؟ آیا برات کرب و بلا هــــــم گــرفـــــتـــه‌ام؟ افــســوس مــی‌خورم که ز خیرات سفـره‌ات از دســــــت مـــهـــــــر مادرتان کم گرفته‌ام دلـتنـــگ می‌شــوم بــه خـدا بـر مــحـــرمــت خُـــــرده مَـــگیـــریــــم ز چه ماتـــم گرفـتــه‌ام ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
5_1104292789665114167.ogg
3.42M
🎼|• دم‌ِدر فاطمه‌ بادو دستایه پُرمیکنه از همه نوکرا تشکر میکنھ 🎤|•کربلایی‌جوادمقدم :) •• ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─