+تاحالادقتکردی؟
-بهچی؟!
+بهاینکهخدا،میتونهمچمونوبگیره
ولیهمیشهدستمونوگرفته...:)
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
آقـاے ڪریـمِ #بی_حرم در دلهـا
اَلْحَقُّ وَ اَلْاِنْصافْ حریمش زیباسٺ
مَنْ ماٺَ عَلے حُبِّ حَسَنْ، اے خادم
مَنْ ماٺَ مِنَ اَلْعِشْقْ نسیمش زیباسٺ
#یاڪریم_اهل_بیٺ_ع♥️
#حسـن_جانـان♥️
#خادمالحسن🍃
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت هجدهم و نوزدهم🤑👇 ادامه پارت ها
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت بیستم🤗👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•|پارت بیستم|•°
برای اینکه بفهمم شماره حساب متعلق به کیه گوشیم رو در آوردم و از طریق همراه بانک، مبلغی رو به همون شماره پول واریز
کردم که با دیدن اسم آرام محمد ی به عنوان نام صاحب شماره حساب چشمام تا آخری حد ممکن باز شد و با تعجب به اسمش خیره شدم.
برای اینکه مطمعن بشم اشتباه نشده چند بار دیگر هم ای کار رو تکرار کردم و با تعجب رو به اکبر ی که روبه روم وایستاده بود
گفتم:این غیر ممکنه!
_راستش من هم اولی که اسمش رو دیدم باورم نشد و برا ی همی هم فقط شماره حساب رو بهتون دادم تا خودتون ببینید .
با عصبانیت میز رو دور زدم و به سمت اتاق پرهام پاتند کردم و وارد اتاقش شدم و پشت سیستم نشستم و خودم همه چی رو چک کردم.
با تعجب و عصبانیت به اسم آرام تو ی مانیتور کامپیوتر رو ی میز پرهام خیره بودم و باورم نمی کردم که آرام همچی کاری رو کرده باشه.
روبه اکبر ی که به دنبالم به اتاق پرهام اومده بود گفتم:تو مطمعنی ای درسته.
_من نمی دونم آقا!
داد زدم:پس تو چی می دونی
_من سیستم خانم محمد ی رو هم بررسی کردم، تاریخ وساعت انتقال پول یکیه فقط تو ی سیستم ایشون شماره حساب مقصد و اسم دارنده ی حساب مشخص نیست.
_یعنی می خوای بگی خودش شماره حساب رو پاک کرده.
_ممکنه! به نظر میاد خبر نداشته همه ی سیستما به ای سیستم اصلی متصلن.
سرم رو پایی انداختم و گفتم:صداش کن بیاد اینجا.
_ولی آقا ممکنه اشتباه...
سرش داد زدم: گفتم صداش بزن بیاد.
اکبری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد آرام با نگرانی وارد اتاق شد و روبه روم وایستاد.
به قدر ی عصبانی بودم که دلم می خواست با دست خودم خفه اش کنم ولی سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم و بهش نگاه کردم وگفتم: بیا جلوتر.
با تعلل دو قدم جلو اومد که گفتم:چرا شماره حساب مقصد از رو ی سیستمت پاک شده؟_ن....نمی دونم.
به چشمای نگرانش خیره شدم و گفتم:بیا ای نجا تا بفهمی چرا!
از جاش تکون نخورد که داد زدم:گفتم بیا جلو تر....
چند قدم جلوتر اومد و من تونستم جمعیت کنجکاو جمع شده، تو ی سالن رو ببینم.
به مانیتور کامپیوتر اشاره کردم و گفتم:بخونش!
به مانیتور خیره شد و من به صورت او زل زدم و دیدم که ناگهان حلقه ی چشماش گشاد شد و رنگ صورتش پرید .
دستش رو به عنوان تکیه گاهش رو ی می جز گذاشت و با فاصله ی کمی که ازم داشت به صورتم خیره شد و با تته پته گفت:ای ....
ای درست نیست.... ای ..
روی پام وایستادم و گفتم:این کاملا درسته و چیز ی که درست نیست کار توئه!...... تو با خودت چی فکر کردی؟ که ای نجا هر غلطی دلت خواست می تونی بکنی و هیچ کس هم کاری به کارت نداشته باشه؟
_منظورتون چیه؟
_منظورم رو خوب می فهمی پس خودت رو به موش مردگی نزن.
_شما می فهمی چی داری می گین؟ شما می گین من پول رو به حساب خودم ریختم؟
سرم رو بهش نزدیک کردم و گفتم:ما بهش میگیم دزد ی.
_ای تهمته، این نوشته ی رو ی سیستم نمی تونه چیزی رو ثابت کنه. هر کسی می تونه ای داده ها رو به سیستم بده.
_کارت پولت کجاست.
_می خوای چیکار؟
_می خوام ازش موجود ی بگیرم.
با شنیدن ای حرف، خیلی سریع از اتاق خارج شد و چند ثانیه بعد با کیف پول توی دستش برگشت.
دوتا کارت رو از کی فش در آورد و گفت: من فقط همین دوتا حساب رو دارم می تونی از هر دوتاش موجود ی بگیری .
بدون معطلی اکبری رو صدا زدم و ازش خواستم از یه عابر بانک از کارتی که شماره حسابش با شماره حساب تو ی سیستم یکیه موجود ی بگیره و زود برگرده.
✨دختر بسیجی
°•|پارت بیستم|•°
اکبری کارت رو از دستش گرفت و بعد اینکه کارمندا رو به خاطر جمع شدنشون تو ی سالن سرزنش کرد از شرکت بیرون رفت.
با رفتن اکبری رو ی صندلی نشستم و منتظر موندم تا برگرده. دلم می خواست حسابش خالی و چیز ی که تو ی سیستم ثبت شده
شد بود صحت نداشته باشه.
آرام هم همانطور که دو طرف چادرش رو رها کرده بود ، بی رمق به دیوار تکیه داد و چشماش رو بست.
چیزی از رفتن اکبر ی نگذشت که برگشت و فیشی که موجودی گرفته بود رو به دستم داد.
مبلغ موجودی رو خوندم و فیش رو به طرفش گرفتم و با نیشخند گفتم: حالا چی می گی؟ نکنه می خوای بگی اینم دروغ و ساختگیه.
با قدمای بلند خودش رو بهم رسوند و فیش رو از دستم گرفت و بهش نگاه کرد و بعد خوندنش با نگرانی بهم زل زد و گفت:این غیر ممکنه!این حساب از مدتهاس که خالیه ومن ازش استفاده نمی کنم.
بهش غریدم:حالا که ممکن شده.
از جام برخاستم و در حالی که به سمت در می رفتم گفتم: من کارمند دزد و مظلوم نما نمی خوام خیلی سریع وسایلت رو جمع
می کنی و از اینجا میر ی.
با التماس گفت:تو رو خدا یه لحظه صبر کنین حتما مشکلی پیش اومده.
به طرفش برگشتم و گفتم: حالا که دید ی همه چی لو رفته می گی مشکل پیش اومده؟ نه خیر خانم! مشکل تویی که قبل انجام کارت به عاقبتش فکر نکردی.
_شما حق نداری به من تهمت بزنی و منو دزد خطاب کنی.
به سمتش قدمای بلند برداشتم و سرش داد زدم:تو به من نمی گی حق دارم یا ندارم! از اولش هم ازت خوشم نیومد و حالا چراش رو می فهمم.
به چشمای خیس اشکش خیره شدم و گفتم:بهت گفته بودم اینجا جای آدمایی مثل تو نیست.
اشکاش روی گونه اش ریخت و بدون هیچ حرفی و با سرعت از کنارم رد و از اتاق خارج شد.
من هم از اتاق خارج شدم و با عصبانیت رو به جمعیت فضول داخل سالن غریدم:نمایش دیگه تموم شد! شما احتمالا نمی خوای بری سر کارتون؟
خانم رفاهی که تا اون موقع سر به زیر جلو ی در اتاق حسابداری وایستاده بود جلو اومد و خواست چیزی بگه که بهش توپیدم :
خانم رفاهی لطفا احترام خودت رو نگه دار.
خانم رفاهی که دید من بیشتر از اونچه او فکر می کنه عصبیم چیز ی نگفت و به اتاقشون رفت. هنوز توی سالن وایستاده بودم که آرام در حال ی که کیفش رو ی دوشش بود از اتاق خارج شد و به سمت در ورودی شرکت رفت
ولی قبل اینکه به در برسه به طرفم برگشت و خواست چیزی بهم بگه که از گفتنش منصرف شد و با چشمای خیس از اشک از شرکت بیرون رفت.
به سمت اتاقم پا تند کردم و با قرار گرفتنم توی اتاق، در رو محکم به هم کوبیدم و روی مبل ولو شدم و عصب ی چشمام رو با انگشتام مالش دادم.
اگه هر کسی به جای آرام ای کار رو می کرد تا این حد عصبی نمی شدم ولی او با مظلوم نماییش از اعتمادم سوءاستفاده کرده
بود اون هم درست زمانی که دیگه نسبت بهش احساس نفرت نمی کردم و بر عکس او رو پاک و مبر ی از هر اشتباه ی می دونستم.
به سمت گوش یم که رو ی میز افتاده بود رفتم و بار دیگه هم شماره ی پرهام رو گرفتم که باز هم گوشیش خاموش بود و جوابم رو نداد.
دیگه فضای خفه ی شرکت رو تحمل نکردم و با پوشیدن کتم از شرکت بیرون زدم.
نیاز به چیزی داشتم که عصبانیتم رو سرش خالی کنم و چه چیز ی بهتر از کیسه بکس!
توی ماشینم نشستم و به سمت باشگاه حرکت کردم و تا بعد از ظهر توی باشگاه موندم و به تن بی جون کیسه بکس، مشت زدم.
با هر مشتی که زدم، چشمای خیس آرام جلو ی چشمم کم رنگ و کم رنگ تر شد تا اینکه کمی از فکرش در اومدم و با عصبانیت کمتری راهی خونه شدم.
با ورودم به خونه و دیدن بابا که رو ی مبل کنار شومینه نشسته بود و روزنامه می خوند با سرعت به سمتش رفتم و بعد سالم
کردن روبه روش نشستم و با لبخند پیروزمندانه ای بهش خیره شدم که ریز نگاهم کرد و پرسید : ناراحت به نظر میای، چیز ی شده؟
_ناراحت به نظر نمیام واقعا ناراحتم.
_خب! علتش چیه؟
_علتش تو زرد در اومدن نیرو ی کار ی و باهوشیه که شما استخدام کرد ی .
بابا نگاهش متعجب شد و پرسید :منظورت چیه؟
_منظورم اینه که کارمند ی که شما استخدام کرد ی و به خاطرش هم منو تهد ید کرد ی که حق ندارم اخراجش کنم امروز ۱۰۰ تومن پول گمشده ی شرکت توی حساب اون پیدا شد.
_حساب کی؟ آرام؟
_بله آرام!
_محاله!
4_5791903938575862005.mp3
2.61M
شعرخوانی | در میزنم با دست خالی
...
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
Moghadam.Shab27Safar99.01.mp3
8.84M
🍃سلام نوکر حسین...
🎤 جواد_مقدم
#احساسی
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله ❤️
#ما_ملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
از مـــادرت بــپـــرس
نوکــریم را قبول کـرد؟
آیا برات کرب و بلا
هــــــم گــرفـــــتـــهام؟
افــســوس مــیخورم
که ز خیرات سفـرهات
از دســــــت مـــهـــــــر
مادرتان کم گرفتهام
دلـتنـــگ میشــوم بــه
خـدا بـر مــحـــرمــت
خُـــــرده مَـــگیـــریــــم
ز چه ماتـــم گرفـتــهام
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
5_1104292789665114167.ogg
3.42M
🎼|• دمِدر فاطمه بادو دستایه پُرمیکنه
از همه نوکرا تشکر میکنھ
🎤|•کربلاییجوادمقدم
#شفاعتحضرتزهراشاملحالتان:)
••
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#سخنان_بزرگان
📝حضرت آیت الله مجتهدی تهرانی :
1⃣👈 کسانی که صاف هستند ، خرده شیشه ندارند ، این ها بهشتی اند.
🌾 گوشت راسته فیله را دیده اید ، آن گوشت به درد کباب کردن می خورد وگرنه گوشتی که آشغال و اضافه داشته باشد ، به درد نمی خورد.
💖 شما هم صاف و بی غل و غش و بی خرده شیشه باشید.
2⃣👈 اگر حلال بخورید ، بچه شما حزب اللهی و محاسن دار و طلبه و نورانی و اهل نمازشب می شود.
🌸 لقمه خیلی تاثیر دارد.
کسانی که بچه های خوب دارند ، حلال خورده اند.
🌾 لقمه خیلی تاثیر دارد.
🌾 لقمه خیلی تاثیر دارد.
💕💕💕
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#شهیدانه🕊
یڪـے ازم میـپـرسید
چیڪار ڪنیـم ڪہ شهـید بشیـم؟!🧐📿
.
میگـم رفیـق جـان شهـداء ڪارے نڪردن ڪہ شهیـد بشـن!
فقـط برعڪس مـاهـا خیلـے ڪارهـا نڪردن تـا شهیـد شـدن.
♥️~
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#دلصدا 🔊
#حسین_جان
کلمات غریبه!
دیوانه,وابسته ,عاشق
آری تهمـت به دیوانگـی ام زنند شاید من حقیرم در چشـم مـردم!
آخـر مردم چه میداننـد که مـن وابسـته تـوام و تـو را از عمـق وجـودم دوســت میــدارم♥
شــاید مرا حقیــر کوچک میدانند,نمیدانند کسی که در محضر حضرت عشق است
در چشم مردم کوچـک و در محضر حضـرت عشــق خیلــی دلــرباســت...
دوسـت داشتــن و عاشـقی بـرای حضـرت عشـق کـجا و حقـیر بـودن در چشـم مردم کجـا!
اگـر دوسـت داشتـن و عـاشقی برای حضرت عشق جرم است من را بزرگترین مجرم بدانید!
من وابسته حضرت عشقم و این شاید افرادی را عاجز کرده باشد
اما مهم تویی مهربان من نه هیچکس...
آری!حضرتـ عشق کــجا و زبــان مردم
و اما به شعری دلمـ را تکــان میدهــم و وجودمـ را سمت تو سوق میدهــم
آخــر به کـوی عشـــق تو بی آبـــرو شــدم...
مـا را ز عشـق روی تو بی آبـــرو بس اســت...
♥یا حضرتـــ عشـــق حسیــــن جـــــانـــ....♥
❤️~•
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#رهبرمونھ😍
ربیعالاول"حیاتزندگےاست : )
--آسیدعلے[♥]
♥️~
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#مینویسمبرایتو 💛
بٻا ٺا جۅانم❝
بدهرُخنـۺانم..
کــــــ ـ🌿ـــــہـ
اٻڹ زنـــدگانے
ۅفاٻۍ نــدارد؛|•✋🏼
♥️~•
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_سیاسی 😂👊🏼
+روحانۍ میخاد بمونہ خدمت ڪنہ ؛ همگے فرار ڪنید...
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#حاج_قاسم ♥️
.
.
وَنِگآهَتڪِہجَہآناستُجہآندَرنِگَــہَت💜
.
.
♥️~
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#چادرانـہ🦋
🌱چادر یک حجاب معمولی نیست. چادر اتصال
قلبها به آن زنی است که در کربلا به تمام زنهای
تاریخ فرمان داد:
در رکاب امام زمانتان باشید
🌹درس عاشورا 🌹
🥀ارثیه ی مادرمام زهرا سلام الله علیها🥀
❤️
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─