°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت بیستم🤗👇 ادامه پارت دیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت بیست و یکم😁👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•|پارت بیست و یکم|•°
_فعلا که محال ممکن شده!
_آراد تو می فهمی چی می گی؟
_آره پدر من می فهمم! آرام خانمی که شما این همه ازش تعریف کردی، در کمال ناباوری ۱۰۰ میلیون پول رو به حساب
خودش ریخته و برای رد گم کنی شماره حسابش رو از رو ی سیستم پاک کرده.
_تو خودت با چشمای خودت دید ی که تهمت می زنی؟
_اگه خودم نمی دیدم که باور نمی کردم.
_ولی من مطمئنم او این کار رو نکرده.
_آخه شما از کجا این همه مطمئنی؟
بابا مکث کرد و بعد کمی فکر کردن گفت: حتی اگه با چشمای خودت هم دیده باشی باز هم باور نکن، درسته او پول لازمه ولی
کسی نیست که دست به همچین کاری بزنه.
_پول لازمه؟ چرا؟
_آره پول لازمه !........ از حاج صادق شنیدم که برادر آرام پارسال تصادف کرده و پاهاش آسیب دیده حتی دو باری هم زیر تیغ جراحی رفته و کمی بهتر شده ولی همه چی به جراحی سوم بستگی داره که کامل خوب بشه و بتونه راه بره، پدر آرام برای
مخارج دو تا عمل قبلی همه ی پس اندازش رو داده و حالا برای هزینه ی بالای این جراحی پولش کمه و خونه اش رو برای
فروش گذاشته، آرام هم فقط به خاطر هزینه ی عمل برادرش سر کار اومده.
_خب همین کافیه که بخواد همچین کاری رو بکنه.
_اینو گفتم که بدونی من بیشتر از تو، او و خانواده اش رو می شناسم و مطمئنم همچین کاری نمی کنه تو هم دقیق شو ببین
مشکل از کجای کاره.
خواستم چیزی بگم که دستش رو به نشانه سکوت بالا برد و من ساکت موندم که از جاش برخاست و ازم دور شد و من هم
سرجام روی مبل دراز کشیدم و با گذاشتن ساق دستم رو ی چشمام، چشمام رو بستم.
به آرام شاد و سرحال نمیومد همچین مشکلی داشته باشه!
دیگه نمی دونستم چ ی درسته و چی رو باید باور کنم.
شدیدا دلم می خواست حرفا ی بابا درست باشه ولی بازهم آنچه با چشمای خودم دیده بودم آزارم می داد و نمی ذاشت خواب به چشمم بیاد.
فرداش که کال بی حوصله بودم و به شرکت نرفتم ولی به نازی زنگ زدم و خواستم اگه قراری برا ی اون روز هست رو کنسل کنه و اگه خبر ی از پرهام شد هم بهم خبر بده.
ولی مدتی از تماسم با نازی نگذشته بود که پرهام خودش بهم زنگ زد که با دیدن اسمش رو ی صفحه ی گوشیم سریع جواب دادم و سرش غر زدم :پرهام تو هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی؟
_اول اینکه سالم، دوم هم اینکه من دو شبه توی بازداشتگاهم و تازه الان آزاد شدم.
_بازداشتگاه برای چی؟
_پریشب توی مهمونی بودیم که مأمورا ریختن و گرفتنمون تازه همین الان گوشیم رو بهم دادن که با اکبر ی وتو تماس گرفتم.
اکبری بهم گفت که دختره رو چجور ی بیرون کردی! بهش گفته بودم سر به سر من نذاره که بد می بینه!
_چه ربطی به تو داره؟
_بهت که گفته بودم کاری می کنم که با گریه بزاره و بره.
_پرهام تو چی دار ی میگی؟ تو که نمی خوای بگی کار تو بوده؟
_چرا اتفاقا کار خودم بود!
_پرهام تو چیکار کردی؟
_هیچی داداش یه مقدار پول ناقابل رو ر یختم به حسابش.
گوشام از چیز ی که می شنیدم داغ شد و سرش داد کشیدم:
پرهام تو می دون ی چه غلطی کردی و من چجور ی اون بی چاره رو بیرون کردم؟
_خودت گفتی یه جور ی بیرونش کنم! حالا چی شده که براش ناراحتی؟
_خفه شو! فقط خفه شو پرهام! آخه نمی تونستی حداقل بهم بگی چه گهی خورد ی که آبرو ی بی چاره رو جلوی بقیه نبرم؟
_خواستم دیروز بهت بگم که رفتم بازداشتگاه، بعدشم نگفتم چون می دونستم بی رونش نمی کنی و من این رو نمی خواستم.
_من که از خدام بود بیرونش کنی ولی نه اینجوری!
_نبود آراد! دیگه از خدات نبود که بره! بلکه کالا نمی خواستی بیرونش کنی و فقط دار ی خودت رو گول می زنی.
_ من که نمی فهمم تو چی می گی فقط یه چیز ی جور کن که به بابا بگی و قضیه رو ماست مالی کنی چون او رو ی آرام حساسه
و به این راحتی با این قضیه کنار نمیاد.
✨دختر بسیجی
°•|پارت بیست و یکم|•°
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم تماس رو قطع کردم و باعصبانیت گوشی رو رو ی میز انداختم و روی لبه ی تخت نشستم و سرم رو توی دستام گرفتم.
دوباره تصویر چشمای اشکی آرام جلو ی چشمام جون گرفته بود و نمی دونستم باید چیکار کنم و از کی عصبانی باشم! از خودم یا پرهام؟! ولی عصبی بودم و بی شتر عصبانیتم از خودم بود.
تا بعد ازظهر کلی با خودم کلنجار و تو ی اتاق رژه رفتم تا ا ینکه تصمیمم رو گرفتم و برا ی رفتن به خونه ی آرام از خونه بیرون زدم.
من آدمی نبودم که از کسی معذرت خواهی کنم و قرار هم نبود از آرام معذرت بخوام، فقط به دیدنش می رفتم تا بهش بگم که
فهمیدم انتقال وجه کار او نبوده و از فردا هم می تونه به سر کارش برگرده!
یک ساعت بعد جلوی در خونه ی آرام ماشین رو پارک کردم و تو ی دلم به پرهام به خاطر کارش لعنت فرستادم.
برای پیاده شدن و زدن زنگ در خونه مردد بودم و احساس می کردم با این کارم به غرورم لطمه وارد می شه ولی پشت همهی این حسا یه حس نا شناخته ا ی بود که مجبورم کرد پیاده بشم و زنگ در خونه اشون رو بزنم و خیلی طول نکشید که صدایی
شبیه صدای آرام جواب داد و من هم به خیال اینکه صدا متعلق به خودشه گفتم: یه لحظه ب یا جلوی در باید ببینمت .
کسی که جواب داده بود با تعجب گفت:بله؟ شما کی هستین؟
یه نگاهی به پنل انداختم و وقتی دیدم آ یفنشون تصویریه گفتم: ببخشید مگه اینجا خونه ی آقای محمد ی نیست؟
_چرا هست! شما کی هستین، با کی کار دارین؟
_با خانم آرام محمد ی! مگه شما آرام نیستی؟
_نه خیر آقا من خواهرشم، آرام خونه نیست.
_ببخشید ! کی بر می گرده؟
_نمی دونم ولی دیگه باید برگرده.
_باشه، ممنون.
هوای اواخر فصل پاییز حسابی سرد شده بود و برا ی من که تازه از حموم در اومده بودم اصلا چیز خوشایند ی نبود بنابراین به سمت ماشین رفتم و توی ماشین به انتظار اومدنش نشستم و چیزی از نشستنم تو ی ماشین نگذشته بود که تو ی آینه ی بغل دیدمش که تو ی پیاده رو به سمت خونه شون میومد .
هنوز فاصله اش تا خونه زیاد بود که از ماشین پیاده شدم و دست به سینه به ماشین تکیه دادم و مشغول برانداز کردنش شدم
که بر عکس همیشه روسری رنگ روشن پوشیده و کیفش رو از روی چادر دانشجوییش رو ی شونه اش انداخته بود.
با نزدیک شدنش بهم، پام رو توی پیاده رو گذاشتم و مقابل او که سرش توی گوشیش بود وایستادم که از حرکت ناگهانیم ترسید و همراه با هین گفتن دستش رو رو ی قلبش گذاشت.
سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد که گفتم: نمی خواستم بترسونمت!
با اخم جواب داد:ولی ترسوندین!
با جد یت خواست از کنارم رد بشه و بره که مانعش شدم و گفتم : نمی خوای بدونی برای چی اینجام؟
_خب برای چی اینجایین؟
_اومدم ازت بخوام فردا برگرد ی سر کارت.
با تعجب نگاهم کرد و خواست چیزی بگه که من زود تر گفتم:من فهمیدم انتقال وجه کار تو نبوده.
پوزخند ی زد و گفت:چه خوب! آفرین به هوش بالاتون!
از کنارم گذشت و پشت به من به سمت در حیاطشون رفت که گفتم: نمی خوای بدونی کار کی بوده؟
با این سوالم از حرکت وایستاد و به سمتم برگشت و گفت: من همون اولش فهمیدم کار کی بوده.
_خب پس چرا چیزی نگفتی ؟
راه رفته رو برگشت و مقابلم وایستاد و گ فت: چون اونموقع گوش برای شنیدن زیاد بود ولی اونی که باید م ی شنید کر شده بود و چیزی نمی شنید .
منظورش از گوش برا ی شنیدن زیاد بود، کارمندای جمع شده تو ی سالن بودن که آرام خود دار ی کرده بود و جلو ی اونا حرفی نزده بود تا آبرو ی پرهام حفظ بشه
_به هر حال من اومدم اینجا که بگم همه چی روشن شده و تو هم می تونی به شرکت برگرد ی..... دو روزه غیبت کردی و کلی کار عقب مونده دار ی.
_هه! مثل اینکه یادتون رفته منو با چه افتضاحی بیرون کردین، حالا ازم می خواین بدون اینکه حتی بهش فکر کنم برگردم و کارای عقب مونده ام رو انجام بدم؟
_یعنی تو چیز بیشتری می خوای؟ خیلی ناراحتی می تونی برنگرد ی!
_واقعا که! شما آبروی منو جلوی بقیه بردی و کاری کردی که همه با تحقیر بهم نگاه کنن، حالا هم به جای اینکه ازم معذرت بخوای بهم می گی اگه ناراحتم بر نگردم؟ شما دیگه چه جور آدمی هستی!
_من کاری می کنم تا کسی که برات پاپوش درست کرده بیاد و جلوی همه ازت معذرت خواهی کنه ولی در مورد خودم قبلا هم بهت گفتم من عذر خواهی بلد نیستم...
ادامه دارد...
ایـنم از پـارت بیست و یـکم☺️
امیدواریم راضی باشید❤️
فردا با پـارت بیست دوم در خدمتتون هستیم😉
4_5787441081008261505.mp3
5.31M
🎙 کربلایی حمید علیمی
🍃برا دیدن حرم پریشونم...
دهه آخر صفر 99 "شب دوم"
#شور
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#تلنگرانه ✨
براستی کدام یک از ما دیگری را پیدا میکند؟...
ما شما را ... یا شما ما را ؟...
اصلا کداممان گم شده ایم ؟... ما یا شما ؟
میپندارم...
ما #روح گم کرده ایم و شما #جسم...
روح مان #تلنگر میخواهد و جسمتان #تفحص ....
ما محو در زمانیم و شما محو در زمین...
شما در #افلاک و ما در پی #پلاک
پس ای #شهید...
قرارمان باشد :
#تفحص از ما
#تلنگر از شما
ما بر #جسم_تان
شما با #روح_مان ...
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#دلگࢪافے
وَلَنْ يُخْلِفَ اللّٰهُ وَعْدَهُ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ
وخدا هرگز از وعدھ خویش تخلّف
نمےڪند و او نیرومند حڪیم است🌱
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
در دلم ترافیکی
این چنین... 💔
آرزوست
#اللهمالرزقناشهادتفیسبیلک
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•.|#تم
✿شهدایے
✿شهیدمصطفے صدࢪزاده•°..♥️..°•
امتحانش کݩ^^↻
|❥ ••
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#احلےمنالعسل♥️
『خوابش ࢪا دیدوگفت :
چگونھ توفیق #شھادت پیدا ڪࢪدۍ؟
-گفت از آنچه دلم میخواست . . .؛
#گذشتم..🌱』
|❥ ••
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
اِغْفِرلِمَنْ لاٰیَمْلِڪُ الاَّ الدُّعآٰءَ
_ببخش مرا که جزدعاچیزی ندارم...
♥️⚡️@kafehdokhtarone😷
[🦋]
شما را چه شده
که به بزرگی و عظمت خدا
امید ندارید....
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
شهیده۱۴سالهکهشیرخوارهامام
حسین را نگه داری میکرد...😳
🌸#شهیده_زینب_کمایی
🌸#شهيدانه
🌸#ربیع_الاول
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
قلبم را غمت رها نمی کند - @Maddahionlin.mp3
4.99M
🍃قلبم را غمت رها نمی کند
🍃دل بی تو دمی صفا نمی کند
🎤سید رضا_نریمانی
#شور_احساسی
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله❤️
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
از همین حالا برا محرم دلتنگم - @Maddahionlin.mp3
5.69M
🍃از همین حالا برا محرم دلتنگم
🍃میباره اشکم دلتنگم
🎤حسین_سیب سرخی
#شور
#وداع_با_محرم_صفر
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله ❤️
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@emam_hasani_ha
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─