eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
مراسم دانش آموختگی دانشگاه امام حسین (ع) بود فرماندهان نظامی ایستاده بودند. حضرت آقا از پله ها رفتند بالا و روی جایگاه آمدند ... فرماندهان، فرمانده کل قوا را که دیدند احترام نظامی گذاشتند احترام حاجی اما جور دیگر بود و با همه فرق داشت ... یک دست به احترام معمول، کنار سر گذاشته بود یک دست هم روی سینه؛ میدانستم ... هیچ کار حاجی بی حکمت نیست پرسیدم: حاجی، عرف نظامی اینه که برای احترام دست رو کنار سر میزارن! این دست که روی سینه گذاشتی دیگه قضیه ش چیه ...؟! گفت: حس کردم آقا نگرانه دست گذاشتم رو سینم، تا بگم: حاج قاسم فدات بشه آقای من ...🙃🍃
زمینه.mp3
9.17M
🎙فـایل صـوتـی زمینه | بارون با چشمای... حسینیه امام موسی بن جعفر(ع) ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
خیلی قشنگه حتماً بخونید: میدونی موقع تولد وقتی خدا داشت بدرقمون میکرد چی گفت!!!!!!!؟؟؟؟؟ گفت: "داری به دنیایی میری که غرورت را میشکنن و به احساس پاکت سیلی میزنن!!!!!! نکنه ناراحت بشی....!!!! من تو کوله پشتیت ع ش ق گذاشتم....... تا ببخشی!!!!!! خنده گذاشتم........ تا بخندی!!!!!!! اشک گذاشتم........ تا گریه کنی!!!!!!! و مرگ گذاشتم........🦄 تا بدونی دنیا ارزش بدی کردن نداره!!!!!! پس خوب باش و خوبی کن !" ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#پروفایل_دخترونه ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•|پارت بیست و یکم|•° _فعلا که محال ممکن شده! _آراد تو می فهمی چی می گی؟ _آره پدر من می فهمم! آرام خانمی که شما این همه ازش تعریف کردی، در کمال ناباوری ۱۰۰ میلیون پول رو به حساب خودش ریخته و برای رد گم کنی شماره حسابش رو از رو ی سیستم پاک کرده. _تو خودت با چشمای خودت دید ی که تهمت می زنی؟ _اگه خودم نمی دیدم که باور نمی کردم. _ولی من مطمئنم او این کار رو نکرده. _آخه شما از کجا این همه مطمئنی؟ بابا مکث کرد و بعد کمی فکر کردن گفت: حتی اگه با چشمای خودت هم دیده باشی باز هم باور نکن، درسته او پول لازمه ولی کسی نیست که دست به همچین کاری بزنه. _پول لازمه؟ چرا؟ _آره پول لازمه !........ از حاج صادق شنیدم که برادر آرام پارسال تصادف کرده و پاهاش آسیب دیده حتی دو باری هم زیر تیغ جراحی رفته و کمی بهتر شده ولی همه چی به جراحی سوم بستگی داره که کامل خوب بشه و بتونه راه بره، پدر آرام برای مخارج دو تا عمل قبلی همه ی پس اندازش رو داده و حالا برای هزینه ی بالای این جراحی پولش کمه و خونه اش رو برای فروش گذاشته، آرام هم فقط به خاطر هزینه ی عمل برادرش سر کار اومده. _خب همین کافیه که بخواد همچین کاری رو بکنه. _اینو گفتم که بدونی من بیشتر از تو، او و خانواده اش رو می شناسم و مطمئنم همچین کاری نمی کنه تو هم دقیق شو ببین مشکل از کجای کاره. خواستم چیزی بگم که دستش رو به نشانه سکوت بالا برد و من ساکت موندم که از جاش برخاست و ازم دور شد و من هم سرجام روی مبل دراز کشیدم و با گذاشتن ساق دستم رو ی چشمام، چشمام رو بستم. به آرام شاد و سرحال نمیومد همچین مشکلی داشته باشه! دیگه نمی دونستم چ ی درسته و چی رو باید باور کنم. شدیدا دلم می خواست حرفا ی بابا درست باشه ولی بازهم آنچه با چشمای خودم دیده بودم آزارم می داد و نمی ذاشت خواب به چشمم بیاد. فرداش که کال بی حوصله بودم و به شرکت نرفتم ولی به نازی زنگ زدم و خواستم اگه قراری برا ی اون روز هست رو کنسل کنه و اگه خبر ی از پرهام شد هم بهم خبر بده. ولی مدتی از تماسم با نازی نگذشته بود که پرهام خودش بهم زنگ زد که با دیدن اسمش رو ی صفحه ی گوشیم سریع جواب دادم و سرش غر زدم :پرهام تو هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی؟ _اول اینکه سالم، دوم هم اینکه من دو شبه توی بازداشتگاهم و تازه الان آزاد شدم. _بازداشتگاه برای چی؟ _پریشب توی مهمونی بودیم که مأمورا ریختن و گرفتنمون تازه همین الان گوشیم رو بهم دادن که با اکبر ی وتو تماس گرفتم. اکبری بهم گفت که دختره رو چجور ی بیرون کردی! بهش گفته بودم سر به سر من نذاره که بد می بینه! _چه ربطی به تو داره؟ _بهت که گفته بودم کاری می کنم که با گریه بزاره و بره. _پرهام تو چی دار ی میگی؟ تو که نمی خوای بگی کار تو بوده؟ _چرا اتفاقا کار خودم بود! _پرهام تو چیکار کردی؟ _هیچی داداش یه مقدار پول ناقابل رو ر یختم به حسابش. گوشام از چیز ی که می شنیدم داغ شد و سرش داد کشیدم: پرهام تو می دون ی چه غلطی کردی و من چجور ی اون بی چاره رو بیرون کردم؟ _خودت گفتی یه جور ی بیرونش کنم! حالا چی شده که براش ناراحتی؟ _خفه شو! فقط خفه شو پرهام! آخه نمی تونستی حداقل بهم بگی چه گهی خورد ی که آبرو ی بی چاره رو جلوی بقیه نبرم؟ _خواستم دیروز بهت بگم که رفتم بازداشتگاه، بعدشم نگفتم چون می دونستم بی رونش نمی کنی و من این رو نمی خواستم. _من که از خدام بود بیرونش کنی ولی نه اینجوری! _نبود آراد! دیگه از خدات نبود که بره! بلکه کالا نمی خواستی بیرونش کنی و فقط دار ی خودت رو گول می زنی. _ من که نمی فهمم تو چی می گی فقط یه چیز ی جور کن که به بابا بگی و قضیه رو ماست مالی کنی چون او رو ی آرام حساسه و به این راحتی با این قضیه کنار نمیاد.
✨دختر بسیجی °•|پارت بیست و یکم|•° بدون اینکه منتظر جوابش بمونم تماس رو قطع کردم و باعصبانیت گوشی رو رو ی میز انداختم و روی لبه ی تخت نشستم و سرم رو توی دستام گرفتم. دوباره تصویر چشمای اشکی آرام جلو ی چشمام جون گرفته بود و نمی دونستم باید چیکار کنم و از کی عصبانی باشم! از خودم یا پرهام؟! ولی عصبی بودم و بی شتر عصبانیتم از خودم بود. تا بعد ازظهر کلی با خودم کلنجار و تو ی اتاق رژه رفتم تا ا ینکه تصمیمم رو گرفتم و برا ی رفتن به خونه ی آرام از خونه بیرون زدم. من آدمی نبودم که از کسی معذرت خواهی کنم و قرار هم نبود از آرام معذرت بخوام، فقط به دیدنش می رفتم تا بهش بگم که فهمیدم انتقال وجه کار او نبوده و از فردا هم می تونه به سر کارش برگرده! یک ساعت بعد جلوی در خونه ی آرام ماشین رو پارک کردم و تو ی دلم به پرهام به خاطر کارش لعنت فرستادم. برای پیاده شدن و زدن زنگ در خونه مردد بودم و احساس می کردم با این کارم به غرورم لطمه وارد می شه ولی پشت همه‌ی این حسا یه حس نا شناخته ا ی بود که مجبورم کرد پیاده بشم و زنگ در خونه اشون رو بزنم و خیلی طول نکشید که صدایی شبیه صدای آرام جواب داد و من هم به خیال اینکه صدا متعلق به خودشه گفتم: یه لحظه ب یا جلوی در باید ببینمت . کسی که جواب داده بود با تعجب گفت:بله؟ شما کی هستین؟ یه نگاهی به پنل انداختم و وقتی دیدم آ یفنشون تصویریه گفتم: ببخشید مگه اینجا خونه ی آقای محمد ی نیست؟ _چرا هست! شما کی هستین، با کی کار دارین؟ _با خانم آرام محمد ی! مگه شما آرام نیستی؟ _نه خیر آقا من خواهرشم، آرام خونه نیست. _ببخشید ! کی بر می گرده؟ _نمی دونم ولی دیگه باید برگرده. _باشه، ممنون. هوای اواخر فصل پاییز حسابی سرد شده بود و برا ی من که تازه از حموم در اومده بودم اصلا چیز خوشایند ی نبود بنابراین به سمت ماشین رفتم و توی ماشین به انتظار اومدنش نشستم و چیزی از نشستنم تو ی ماشین نگذشته بود که تو ی آینه ی بغل دیدمش که تو ی پیاده رو به سمت خونه شون میومد . هنوز فاصله اش تا خونه زیاد بود که از ماشین پیاده شدم و دست به سینه به ماشین تکیه دادم و مشغول برانداز کردنش شدم که بر عکس همیشه روسری رنگ روشن پوشیده و کیفش رو از روی چادر دانشجوییش رو ی شونه اش انداخته بود. با نزدیک شدنش بهم، پام رو توی پیاده رو گذاشتم و مقابل او که سرش توی گوشیش بود وایستادم که از حرکت ناگهانیم ترسید و همراه با هین گفتن دستش رو رو ی قلبش گذاشت. سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد که گفتم: نمی خواستم بترسونمت! با اخم جواب داد:ولی ترسوندین! با جد یت خواست از کنارم رد بشه و بره که مانعش شدم و گفتم : نمی خوای بدونی برای چی اینجام؟ _خب برای چی اینجایین؟ _اومدم ازت بخوام فردا برگرد ی سر کارت. با تعجب نگاهم کرد و خواست چیزی بگه که من زود تر گفتم:من فهمیدم انتقال وجه کار تو نبوده. پوزخند ی زد و گفت:چه خوب! آفرین به هوش بالاتون! از کنارم گذشت و پشت به من به سمت در حیاطشون رفت که گفتم: نمی خوای بدونی کار کی بوده؟ با این سوالم از حرکت وایستاد و به سمتم برگشت و گفت: من همون اولش فهمیدم کار کی بوده. _خب پس چرا چیزی نگفتی ؟ راه رفته رو برگشت و مقابلم وایستاد و گ فت: چون اونموقع گوش برای شنیدن زیاد بود ولی اونی که باید م ی شنید کر شده بود و چیزی نمی شنید . منظورش از گوش برا ی شنیدن زیاد بود، کارمندای جمع شده تو ی سالن بودن که آرام خود دار ی کرده بود و جلو ی اونا حرفی نزده بود تا آبرو ی پرهام حفظ بشه _به هر حال من اومدم اینجا که بگم همه چی روشن شده و تو هم می تونی به شرکت برگرد ی..... دو روزه غیبت کردی و کلی کار عقب مونده دار ی. _هه! مثل اینکه یادتون رفته منو با چه افتضاحی بیرون کردین، حالا ازم می خواین بدون اینکه حتی بهش فکر کنم برگردم و کارای عقب مونده ام رو انجام بدم؟ _یعنی تو چیز بیشتری می خوای؟ خیلی ناراحتی می تونی برنگرد ی! _واقعا که! شما آبروی منو جلوی بقیه بردی و کاری کردی که همه با تحقیر بهم نگاه کنن، حالا هم به جای اینکه ازم معذرت بخوای بهم می گی اگه ناراحتم بر نگردم؟ شما دیگه چه جور آدمی هستی! _من کاری می کنم تا کسی که برات پاپوش درست کرده بیاد و جلوی همه ازت معذرت خواهی کنه ولی در مورد خودم قبلا هم بهت گفتم من عذر خواهی بلد نیستم... ادامه دارد‌...
ایـنم از پـارت بیست و یـکم☺️ امیدواریم راضی باشید❤️ فردا با پـارت بیست ‌ دوم در خدمتتون هستیم😉
4_5787441081008261505.mp3
5.31M
🎙 کربلایی حمید علیمی 🍃برا دیدن حرم پریشونم... دهه آخر صفر 99 "شب دوم" ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
✨ براستی کدام یک از ما دیگری را پیدا میکند؟... ما شما را ... یا شما ما را ؟... اصلا کداممان گم شده ایم ؟... ما یا شما ؟ میپندارم... ما گم کرده ایم و شما ... روح مان میخواهد و جسمتان .... ما محو در زمانیم و شما محو در زمین... شما در و ما در پی پس ای ... قرارمان باشد : از ما از شما ما بر شما با ... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
 وَلَنْ يُخْلِفَ اللّٰهُ وَعْدَهُ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ وخدا هرگز از وعدھ خویش تخلّف نمےڪند و او نیرومند حڪیم است🌱 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
در دلم ترافیکی این چنین... 💔 آرزوست ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
‌•°💛✨’’ . 『از گݩاھ ڪھ بگذرۍ از جانت هم ࢪاحت خواهے‌گذشت'`‌』
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•.| ✿شهدایے ✿شهیدمصطفے صدࢪزاده•°..♥️..°• امتحانش کݩ‌^^↻ |❥ •• ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
♥️ 『خوابش ࢪا دیدوگفت : چگونھ توفیق پیدا ڪࢪدۍ؟ -گفت از آنچه دلم میخواست . . .؛ ..🌱』 |❥ •• ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
اِغْفِرلِمَنْ لاٰیَمْلِڪُ الاَّ الدُّعآٰءَ _ببخش مرا که جزدعاچیزی ندارم...‌ ♥️⚡️@kafehdokhtarone😷
[🦋] شما را چه شده که به بزرگی و عظمت خدا امید ندارید.... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
شهیده۱۴ساله‌که‌شیرخواره‌امام حسین را نگه داری میکرد...😳 🌸 🌸 🌸 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
قلبم را غمت رها نمی کند - @Maddahionlin.mp3
4.99M
🍃قلبم را غمت رها نمی کند 🍃دل بی تو دمی صفا نمی کند 🎤سید رضا_نریمانی ❤️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
از همین حالا برا محرم دلتنگم - @Maddahionlin.mp3
5.69M
🍃از همین حالا برا محرم دلتنگم 🍃میباره اشکم دلتنگم 🎤حسین_سیب سرخی ❤️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
Gereh.wav
474.3K
📲♥️ 】 وقتے گره افتاد . . . 📳🎧 🌱همــراه اول ⬅️ ارسال ڪد 10055 به شماره ۸۹۸۹ 🌱ایراݩــسل⬅️ ارسال ڪد 44133050 بہ شماره۷۵۷۵ 🌱رایتــل⬅️ ارسال ڪد on40010578 بہ شماره ۲۰۳۰ ❤️ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─