eitaa logo
محبان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
17.9هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
17 فایل
🌹بِٮـــمِ‌اللّھِ‌‌الرح‌ـمن‌الرح‌ـیم🌹 اینج‌ـٰآ‌درڪنـٰار‌هم‌تلـٰاش‌مۍ‌ڪنیم‌زمینھ‌ٮــــٰآز ظہور‌حضرـٺ‌یـٰار‌بـٰآشیم❥ّ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر http://6w9.ir/Harf_8923336?c=emam_zmn
مشاهده در ایتا
دانلود
࿐᪥•🖤﷽🖤•᪥࿐ ✨ 🖊 امیرالمومنین علی «علیه السلام»⇩: ✔️ ↫ « سوگند به خدا که فاطمه علیها السلام هیچ گاه مرا خشمگین نکرد و در هیچ کاری از من سرپیچی ننمود . و من هرگاه به فاطمه علیها السلام نگاه می کردم، غم و اندوه از من زدوده می شد .»👌💯 📚"بحارالانوار، ج 43، ص 134" 🌷@emam_zmn🌷
🔹️بسم الله و بذکر ولیه المنتظر "سلام الله علیه" 💎اولین دوره مباحث معرفت به امام زمان (سلام الله علیه) بر اساس ویژه خواهران و برادران، در ۱۰ جلسه ✅️ برگزاری دوره توسط حجت‌ الاسلام‌ والمسلمین محمد توحیدی 🔹️کلاس ها به صورت آفلاین و در ایتا برگزار خواهد شد و امکان برای اعضای شرکت کننده در دوره فراهم خواهد بود ان‌شاءالله ✅️ مهلت ثبت نام تا سوم دی ماه 🔹️جهت ثبت نام برای شرکت در دوره مشخصات خود را به آیدی های زیر در پیام رسان ایتا ارسال بفرمایید: خانم ها: @yyaazzaahra آقایان: @al_ghaem 🔹️در کانال *صراط المهدی* با ما همراه باشید : ┄┅═✧❁🔹️💎🔹️❁✧═┄ https://eitaa.com/joinchat/2922905726C5bdfe69692 ┄┅═✧❁🔹️💎🔹️❁✧═┄
🖤 گریستن حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها بر رنج‌های امام زمانش🥀 💢 حضرت امام صادق علیه السلام به نقل از پدران بزرگوارش علیهم السلام فرمودند: زمانی که حضرت فاطمه علیها السلام در حال احتضار بودند و شھادتشان نزدیك شد، شروع به گریستن نمودند. امیرالمومنین علیه السلام فرمودند: ای بانوی من، چرا گریه می‌کنی؟ حضرت فاطمه علیها السلام فرمودند: بر آنچه بعد از من [از رنج‌ها و سختی‌ها] می‌بینی گریه می‌کنم. 📚بحارالانوارتالیف‌مرحوم‌ علامه‌مجلسی‌ج⁴³ص²¹⁸ نه "سیلی" نه فشار "در" مرا کشت نه داغ مرگ "پیغمبر" مرا کشت به جان "محسن" شش ماهه سوگند غم مظلومی "حیدر" مرا کشت💔 الّلھُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّك الْفَرَج بِحَقِ زِینَبِ ڪُبْریٰ سَلآمُ اللّٰه عَلَیہا 🕊 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‎ 🌷@emam_zmn🌷
: [ اگر به امام‌زمان عج‌الله "توكل" كنيم و به ايشان قول بدهيم؛ قطعا از عهده ی گناه نكردن برمى‌آييم! گاهى اوقات كه در كارى موفق نمی‌شويم و خسته می‌شويم؛ دلیلش این است که توكل به امام زمان عج‌الله نداريم!✨ ] 🌷@emam_zmn🌷
11.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با این ۲تا کار عزیزدل امام زمانت شو👌😍 حتما این ویدئو رو برای دو نفر بفر،ستین👇 1️⃣ یکی اون کسی که میدونی واقعا دنبال این چیزا هست و دلش میخواد عزیز امام زمانش بشه و این محتوا حسابی بدردش میخوره👌 2️⃣ یکی هم اون عزیز یا رفیقت که میدونی این چیزا براش اهمیتی نداره ولی تو خیلی دلت میخواد دستش رو بگیری و امام زمانیش کنی🙏😉 اگه تو زندگیت دنبال آرامش واقعی هستی این دوتا کار رو انجام بده و باور داشته باش که اهل بیت علیهم‌ السلام مدیون هیچکسی نمیمونن و خود آقا صاحب الزمان (عج) به بهترین شکل ممکن در دنیا و آخرت برات جبران میکنه❤️ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج بحق زینب کبری سلام الله علیها "🤍 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 💚🍀 جدی شد و گفت: _همین حاج محمود نادری،وقتی ازدواج کردن،تو یه اتاق بیست متری،خونه پدربزرگم زندگی میکردن.رفتیم خونه شون بهت نشون میدم..چهار سال هم همونجا زندگی کردن.امیررضا اونجا به دنیا اومد...من هفت سالم بود اومدیم این خونه.قبلش یه خونه کوچک داشتیم. قبل ترش یه خونه خیلی کوچکتر داشتیم.علی جان اینا که مهم نیست.اصلا بیا پسر خوبی باش و به حرف من گوش بده.بریم یه مدت همین خونه ای که داری،زندگی کنیم. هم یه کم پس اندازمون بیشتر میشه، هم سر فرصت میگردیم،یه خونه خوب پیدا میکنیم.الان کلی کارها مون مونده. -فاطمه! تو الان داری شوخی میکنی یا جدی حرف میزنی؟!! -یعنی تو هنوز فرق شوخی و جدی منو نفهمیدی؟! -آخه باورم نمیشه دختر حاج محمود نادری که تو پر قو بزرگ شده،حاضر بشه همچین خونه ای زندگی کنه! با لبخند و تهدید گفت: _علی یه بار دیگه بگی دختر حاج محمود یه چیزی بهت میگم ها..حساسیت پیدا کردم به این جمله ت. علی با شیطنت گفت: _دختر حاج محمود فاطمه به حالت دعوا گفت: -یه چیزی. -یعنی چی؟ خندید و گفت: _یه چیزی بهت گفتم دیگه. علی هم خندید. -ولی فاطمه،من مرد هستم.میخوام یه زندگی خوب برات بسازم. -عزیزم..مرد کسیه که بخاطر خانواده ش زحمت بکشه،خسته و کوفته بیاد خونه، ولی با وجود خستگی و کوفتکی،خوش اخلاق باشه.که خداروشکر تو خیلی هم مردی. -آخه اصلا جهیزیه ی تو،تو اون خونه جا نمیشه؟ -فکر کردی جهیزیه من سنگینه؟..نخیر آقا.به بابام هم گفتم ساده و در حد ضرورت باشه.بعدشم تو که وسیله داری دیگه،این مدت با همون وسایل زندگی میکنیم..فقط علی جان،من ظرف شستن بلد نیستم.احتمالا یه مدت باید تلفات بدیم تا یاد بگیرم. علی هم خندید. بالاخره فاطمه،علی رو راضی کرد،که مدتی تو همون خونه ای که علی هست، زندگی کنن. همراه زهره خانوم، مشغول خرید مراسم بودن.هرچقدر علی، فاطمه و خانواده شو بیشتر میشناخت، بیشتر عاشق شون میشد.مخصوصا عشقش به فاطمه،تو همون چند روز چند برابر شده بود.ولی هرچقدر عاشق تر میشد،بخاطر کارهای گذشته ش،شرمنده تر هم میشد. بعد از خرید هاشون باهم به خونه حاج محمود رفتن.شب شد و حاج محمود و امیررضا هم برگشتن.همه نشسته بودن. زهره خانوم گفت: _امروز خانم سجادی تماس گرفت..گفتن آخر هفته بریم خونه شون. همه به امیررضا نگاه کردن.امیررضا با خجالت سرشو انداخت پایین و لبخند میزد. فاطمه گفت: _محدثه دختر خوبی بود.دوست خوبی بود ولی من باهاش چکار کردم،بدبختش کردم. همه خندیدن. دوباره گفت: _داداش،محدثه تو رو آدم حسابی میدونه.لطفا روز خواستگاری خود واقعی تو بهش نشون بده که حداقل با چشم باز انتخاب کنه. دوباره همه خندیدن. امیررضا با نگاه به فاطمه میگفت به حسابت میرسم. -امیر،وای بحالت وقتی من و محدثه دعوامون شد،طرف اونو بگیری ها.وگرنه من میدونم و تو. امیررضا گفت: _فاطمه،وای بحالت با محدثه دعوا کنی، وگرنه من میدونم و تو. -امیر،خیلی پررویی.فعلا باید بگی خانم سجادی.الانم باید خجالت بکشی،بری تو اتاقت. -قشنگ معلومه داری تلافی میکنی. بقیه فقط میخندیدن. آخر هفته شد و موقع خواستگاری امیررضا.... 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 💚🍀 آخر هفته شد و موقع خواستگاری امیررضا.علی هم قرار بود باهاشون بره.امیررضا و حاج محمود و زهره خانوم آماده شدن و منتظر بودن که علی هم بیاد. فاطمه هم تو اتاقش آماده میشد.زنگ در زده شد.امیررضا گفت: _فاطمه،بدو دیگه.علی هم اومد. -باشه،الان میام. امیررضا و حاج محمود و زهره خانوم وقتی علی رو دیدن بالبخند نگاهش کردن.علی گفت: -چیه؟! امیررضا گفت: _فاطمه بیا دیگه. فاطمه از اتاق بیرون اومد و گفت: _باشه دیگه،اومدم. امیررضا گفت: _بیا به شوهرت یه چیزی بگو. -چی شده مگه؟! -بیا ببین. فاطمه تا علی رو دید،لبخند زد و گفت: _این چیه پوشیدی؟!! علی گفت: -بَده؟! -نه..بد که نیست..ولی...آخه مگه خاستگاری توئه اینقدر خوش تیپ کردی؟!! اونا تو رو ببین دیگه به امیررضا نگاهم نمیکنن. همه خندیدن. علی گفت: _خب چکار کنم؟میخواین من نیام. زهره خانوم گفت: _چطوره یکی از لباس های امیررضا رو بپوشی. فاطمه قیافه شو چندش آور کرد و گفت: -مامان!! شوهر من به این خوش هیکلی، لباس امیررضا رو بپوشه؟! اصلا اندازه ش نمیشه. بازهم خندیدن. امیررضا گفت: _یه کاری بکنین دیگه..دیر شد ها. حاج محمود گفت: _بریم اشکالی نداره. فاطمه بالبخند و تهدید گفت: _علی اونجا فقط کنار من میشینی..با هیچکس هم صحبت نمیکنی.از جات هم بلند نمیشی.کلا جلب توجه نمیکنی، فهمیدی؟ همه بلند خندیدن. وقتی زنگ در خونه آقای سجادی رو زدن،فاطمه گفت: _علی جان،تو آخر بیا که اونا اول امیررضا رو ببینن.اگه اول تو رو ببینن ممکنه یه وقت اشتباه بگیرن. امیررضا گفت: _فاطمه،بسه دیگه،یه کم جدی باش. -امیرجان چرا اینقدر اضطراب داری؟ محدثه بهت بله میگه.خیالت راحت باشه. جدی تر گفت: -فاطمه -باشه بابا،بداخلاق. بعد احوالپرسی،آقای سجادی به حاج محمود گفت: _ماشاءالله چه داماد خوش تیپی دارین. فاطمه و خانواده ش لبخند زدن.خانم سجادی گفت: _فاطمه اینقدر خاستگارهای جورواجور رد کرد که ما کنجکاو بودیم آخرش با کی ازدواج میکنه. آقای سجادی گفت: _ولی زندگی با همچین آدمی سخت تره ها.باید بیشتر حواستو جمع کنی که کسی قاپ شوهرتو ندزده. همه خندیدن. فاطمه گفت: _من به علی آقا اعتماد دارم.اگه قابل اعتماد نبود اصلا باهاش ازدواج نمیکردم. از حرف فاطمه،تو دل علی قند آب میشد. خانم سجادی گفت: _کاملا معلومه.خیلی محجوب و مؤدب و سربه زیر هستن. فاطمه مثلا غیرتی شد،گفت: _خب،بریم سر اصل مطلب. همه بلند خندیدن. بعد صحبت هایی،امیررضا و محدثه رفتن تو اتاق که صحبت کنن... 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا