eitaa logo
محبان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
18هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
17 فایل
🌹بِٮـــمِ‌اللّھِ‌‌الرح‌ـمن‌الرح‌ـیم🌹 اینج‌ـٰآ‌درڪنـٰار‌هم‌تلـٰاش‌مۍ‌ڪنیم‌زمینھ‌ٮــــٰآز ظہور‌حضرـٺ‌یـٰار‌بـٰآشیم❥ّ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر http://6w9.ir/Harf_8923336?c=emam_zmn
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️‌سلام امام زمانم 🔹‌چه خوشبختم که صبحم 🔹‌با سلام بر شما آغاز می شود 🔹‌و ابتدا عطر یاد شما در قلبم می پیچد 🔹‌چه روز دل انگیزی است 🔹‌روزی که نام شما بر سردرش باشد 🔹‌و شمیم شما در هوایش 🔹‌من در پناه شما آرامم 🔹‌دلخوشم ، زنده ام 🔹‌شکر خدا که شما را دارم 🌷@emam_zmn🌷
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵 مجموعه پرسمان مهدویت شماره 2⃣ 💢 فایده امامی که غائب است چیست؟ چرا امام در غیبت هستند؟ 🔹 شماره ۲ 🔹کارشناس این برنامه: حجت الاسلام حائری پور اللهم عجل لولیک الفرج 🌷@emam_zmn🌷
🔴 درک ظهور و یار حضرت شدن 🔵 امام صادق علیه السلام فرمودند : 🟢 هر کس سوره اسراء را در هر شب جمعه بخواند نمی میرد تا آنکه زمان قائم آل محمد علیه السلام را درک کند و از یاران او بشود. 📚 ثواب الاعمال شیخ صدوق ص ۲۲۵ 🟠 متن وصوت سوره اسراء 🌷@emam_zmn🌷
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘ 🥀خواصّی که روبروی امام‌ حسین علیه‌السلام ایستادند. و ..... 🥀خواصّی که روبروی امام‌ زمان علیه‌السلام خواهند ایستاد. 🌷@emam_zmn🌷
🔴 دیگر نیازمند نشدم... 🔹 شخصی از اهل علم می‌گفت: در کربلا یا نجف که بودیم، گاهی در مضیقه قرار می‌گرفتیم به‌حدی که آب و نان نداشتیم. خانواده می‌گفت: فلان آقا مرجع است، برو از او بخواه. من می‌گفتم: این کار را نمی‌کنم و اگر اصرار بکنید، می‌گذارم و از خانه بیرون می‌روم. 🔸 آن شخص می‌گفت: شب خواب دیدم کسی در می‌زند. امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف بود. دستش را بوسیدم. وارد خانه شدند و مقداری نشستند و هنگام تشریف بردن دیدم چیزی زیر تشک گذاشتند. پس از تشریف بردنشان در عالم خواب نگاه کردم ببینم چه گذاشته‌اند، دیدم یک فلس عراقی را گذاشته‌اند، [که کوچک‌ترین واحد پول عراق و أَقَل ما یباعُ وَ یشْتَری بِهِ (کمترین مبلغی که می‌توان با آن چیزی را خرید و یا فروخت) است که شاید فقرا هم آن را قبول نکنند] از خواب بیدار شدم و بعد از آن خواب دیگر به فقر گرفتار نشدم. از اصفهان حواله صد یا هشتاد تومان رسید و وضع ما رو به بهبودی رفت. 🔵 ما که چنین ملاذ و ملجئی (تکیه‌گاه و پناهگاهی) داریم، چه احتیاجی به دیگران داریم؟! 📚 در محضر بهجت، ج۱، ص ۳۹ 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 🍀💚 حاج آقا موسوی هم نگاهش کرد. -جانم؟ -آدم اگه بخواد سرباز باشه باید چکار کنه؟ حاج آقا لبخندی زد و گفت: _میخوای بری سربازی؟! باید بری دفترچه اعزام به خدمت بگیری. علی هم خندید و گفت: _داشتیم حاج آقا؟؟ جدی پرسیدم. حاج آقا یه کم مکث کرد. -اولین چیزی که سرباز امام زمان(عج) باید داشته باشه ..امام شو ..بدونه قراره سرباز کی باشه..تو آخرالزمان فتنه ها زیاده.سرباز باید بتونه حق و باطل تشخیص بده.اهل حق و باطل رو بشناسه..بعد ..باید بتونه تو راه درست محکم باشه..وقتی سرباز باشی باید جامعه رو هم آماده کنی.. -حاج آقا چه سخت شد..پس من بیخیالش بشم..من کجا و اینایی که شما میگین کجا. حاج آقا خنده ای کرد و گفت: _صفر و صدی نیست علی جان.هرسپاهی سرباز داره.دسته داره.گروهان داره.لشگر داره.هرکی به اندازه فرمانده میشه...بالاخره یه سیاهی لشگر هم داره دیگه،شما سیاهی لشگر میشی. علی هم لبخند کوتاهی زد. -حاج آقا من هرکی رو میبینم میگه میخوام بچه م سرباز امام زمان(عج) بشه.فقط از یه نفر شنیدم که گفت خودش سربازه. -بله متاسفانه معمولا اینو میگن..البته همینکه تو این فکر هستن خوبه ولی این دور دیدن ظهور آقاست..الان آقا بیان بچه دوساله من باید سرباز آقا باشه یا خودم..درثانی کسی که خودش چیزی رو بلد نباشه نمیتونه به دیگران یاد بده.. کسی که خودش سرباز نباشه نمیتونه سرباز تربیت کنه. -حاج آقا راه میانبر وجود داره؟ -ای تنبل..هنوزم دنبال راه های کوتاه و سریع میگردی؟ علی فقط لبخند زد. -چیزی که تا الان من بهش رسیدم دوتاست.یکی احترام به پدر و مادر.یکی دستگیری از بنده های خدا. -حاج آقا نگه داشتن احترام پدر و مادرمن خیلی سخته. -ثواب شما هم بیشتره وگرنه من که پدر و مادر خوبی دارم که کار خاصی نمیکنم.. احترام به پدر و مادرت میتونه بال پروازت بشه علی جان. دو ماه دیگه هم گذشت. علی از پارک رد میشد.پسری حدود نوزده ساله با مردی که معلوم بود مواد فروشه، صحبت میکرد.پول داد و چند بسته مواد گرفت.مرد رفت و پسر جلوتر روی نیمکت نشست.علی کنارش نشست و بدون اینکه نگاهش کنه،گفت: _خیلی بچه ای. پسر با تعجب نگاهش کرد. -با من بودی؟!! علی هم نگاهش کرد.به اطراف اشاره کرد و گفت: _بچه تر از تو هم مگه این دور و بر هست.؟ پسر که بهش برخورد بلند شد بره.علی گفت: _مامانت بهت گفته با غریبه ها حرف نزنی. پسر با اخم نگاهش کرد و دو قدم رفت. علی گفت: _از اون طرف نرو،اونجا مأمور داره..تا ببیننت میفهمن یه ریگی تو کوله ت داری..تو جیب جلوش.حداقل یه جای دیگه میذاشتیش....بچه. پسر عصبی شد و گفت: _من بچه نیستم..نوزده سالمه. -من وقتی نوزده سالم بود،یک سال بود که خونه مجردی داشتم..با همه عشق و حالش. پسر یه کم دقیق به علی نگاه کرد و گفت: _پس تو هم از این ریگ ها به کیفت داشتی!..بهت نمیاد. -اینا اسباب بازی بچه هایی مثل توئه... من از این کثافت ها استفاده نمیکردم،از بوی گند و دردسرش حالم بهم میخورد. من از چیزهایی استفاده میکردم که حتی اسمش هم نشنیدی..پولش هم نداری بری سراغش. -حوصله نصیحت شنیدن ندارم. دوباره دو قدم رفت. علی گفت: _حوصله ی گیر افتادن چی؟ داری؟ پسر سؤالی نگاهش کرد.علی گفت: _بهت گفتم اون طرف مأمور هست. پسر راهشو عوض کرد و رفت.علی هم رفت.دو روز بعد دوباره از اون پارک میگذشت.اون پسر رو هم دید.روی همون نیمکت نشسته بود و آبمیوه میخورد. پسرهم به علی نگاهی کرد و دوباره مشغول آبمیوه خوردن شد.علی نزدیک رفت و گفت: _چطوری بچه؟ پسر با اخم نگاهش کرد. -نه..دیگه بچه نیستی. به نیمکت اشاره کرد و گفت: _اجازه هست؟ پسر کوله شو برداشت و علی نشست. -اینجا پاتوقته؟ -نه. -پس چرا امروز هم اومدی؟ تو که دو روز پیش برا چند روزت خریده بودی..دیروزم اومده بودی. پسر که فهمید دستش برای علی رو شده، نگاهش کرد.علی بالبخند نگاهش کرد و گفت: _من معمولا یک روز درمیان از این مسیر و پارک رد میشم..اگه خواستی منو ببینی لازم نیست هرروز بیای.. البته انتظار کشیدن آدم رو بزرگ میکنه...حالا چکارم داشتی؟ -چیشد که از عشق و حالت گذشتی؟ -گفته بودی حوصله نصیحت شنیدن نداری...حوصله خاطره شنیدن چی،داری؟ -دارم. علی چند ثانیه سکوت کرد.بعد گفت:.... 🌷@emam_zmn🌷
🔥سرباز🔥 🍀💚 علی چند ثانیه سکوت کرد.بعد گفت: _تو تا حالا مرگ رو یه قدمی خودت دیدی؟ -نه. -من دیدم..یه قدمی هم نبود،خیلی نزدیک تر بود..همه چی روی دور آهسته بود،مثل فیلم ها..یکی میل گرد آهنی برداشت تا به سر من بزنه.میدونی اگه میل گرد به سر کسی بزنن،چی میشه؟ درجا میمیره...میل گرد رو برد بالا،صدم ثانیه هم نشد ولی برای من مدتی طول کشید.با خودم گفتم اگه الان بمیرم چی میشه؟ ترسیدم،از مردن..تا اون موقع از خدا فقط یه اسم شنیده بودم.گفتم خدایا اگه واقعا وجود داری یه کاریش بکن...تکان خوردن موهام بخاطر ضربه میل گرد رو حس کردم ولی تو همون چند سانت موهام اتفاقی افتاد که اون میل گرد به سرم نخورد...هنوز از اون مهلکه نجات پیدا نکرده بودم که بازم به خدا شک کردم،گفتم اتفاقی بوده...به دقیقه نکشید که دوباره مرگ رو دیدم..گفتم خدایا اگه الان هم یه کاریش بکنی دیگه بهت شک نمیکنم..تا جمله م تمام شد، نجات پیدا کردم. -گذشتن از عشق و حالت برات سخت نبود؟ -بود،خیلی سخت بود..بعضی ها به پوچی میرسن و از همه چی دست میکشن..ولی من به پوچی نرسیده بودم. من غرق عشق و حال خودم بودم..برای همین گذشتن از عشق و حال برام سخت بود.ولی من آدمی نبودم که خودمو گول بزنم،بگم خواب و خیال بوده...راستشو بخوای جرأت‌شم نداشتم،میترسیدم اگه یه بار دیگه شک کنم،واقعا بمیرم.ولی ایمان هم نداشتم.رفتم دنبالش،خیلی گشتم،تا پیداش کردم..نمیگم پام نلغزید، نمیگم سخت نبود ولی ارزششو داشت. -من به پوچی رسیدم..فکر میکنی برای من راحت تره؟ -اسمت چیه؟ -فرید...فرید نعمتی. یک سال از مرگ فاطمه میگذشت. زینب سه ساله بود.خیلی خوب صحبت میکرد.اخلاق و تن صداش و لحن صحبت کردنش،شبیه فاطمه بود.وقتی حرف میزد،همه فکر میکردن فاطمه داره صحبت میکنه. زهره خانوم از علی خواست سر راهش، جلوی فروشگاه پیاده ش کنه.ولی علی ماشین رو پارک کرد و با زهره خانوم وارد فروشگاه شد. با صبر و حوصله همراهیش میکرد، و با شوخی درمورد خرید هاش نظر میداد.زهره خانوم هم همیشه مهربانی های علی رو با محبت های مادرانه جواب میداد. وقتی برمیگشتن خونه،زهره خانوم به علی نگاه کرد و گفت: _پسرم. -جانم مامان خانوم -هر مادری دوست داره خوشحالی و خوشبختی بچه هاشو با چشم خودش ببینه..تو واقعا پسرم هستی.منم مادرم. دوست دارم تو زندگیت آرامش داشته باشی،کنار کسی که بهش نگاه کنی و باهات حرف بزنه.کسی که همدمت باشه،مونست باشه. علی متوجه منظور زهره خانوم شد. ناراحت گفت: _از دست من خسته شدین یا دارین امتحانم میکنین؟ -هیچکدوم علی جان.شما وقتی ازدواج کنی،عضوی به خانواده ما اضافه میشه، عروس من میشه..پسرم،حقیقت اینه که فاطمه دیگه نیست ولی شما زنده ای،باید زندگی کنی. چشم های علی پر اشک شد. -زندگی من فاطمه ست..من الانم دارم با فاطمه زندگی میکنم و خوشبختم. -پس چرا مثل سابق نمیخندی؟ مثل اون موقع هایی که صدای خنده‌ت تو تمام خونه میپیچید..من مادرم علی.با اشک و بغضت میمیرم،با صدای خنده هات زنده میشم. -من از زندگیم راضیم.همه ی غصه من دلتنگیه.دلم برای فاطمه خیلی تنگ شده. ماشین رو کنار خیابان نگه داشت، و پیاده شد.چند قدمی دور شد.با اینکه دوست داشت بازهم تو حال خودش باشه ولی اشک هاشو پاک کرد و رفت سمت ماشین؛با بغض. بدون هیچ حرفی به خونه رسیدن. زینب بدو رفت پیش علی.علی با لبخند و مهربانی بغلش کرد و باهاش حرف میزد؛با بغض. خرید های زهره خانوم رو برد تو خونه.با زهره خانوم هم با محبت و مهربانی رفتار میکرد،مثل سابق.گرچه براش سخت بود ولی چون مادرش دوست داشت،بخاطر خدا دیگه بلند میخندید؛با بغض. سه هفته گذشت... 🌷@emam_zmn🌷
"بگذار بازیشان را بکنند" این جمله ای است که خداوندمتعال آنرابه روگردانان ازدعوت الهی و در عصر غیبت به فراموش کنندگان یاد ونام امام زمان علیه السلام فرموده است. ♥️ 🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸 🌷@emam_zmn🌷
اگه بدونیم چقدر امام زمان (عج) ما رو دوست داره گناه نمی‌کردیم!! ❤️ 🌷@emam_zmn🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا