eitaa logo
امام زمان و من
201 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
672 ویدیو
29 فایل
کانال مهدوی کودک و نوجوان کپی کردن مطالب کانال به نیت امام زمان عجل الله تعالی فرجه آزاد است. برای ارسال هر پیام یک صلوات به نیت فرج امام زمان علیه‌السلام بفرست. کانال دیگر ما: https://eitaa.com/joinchat/3156345212C7f3274f17f
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۴۴ در اینجا می‌خواهم خاطره ای را نقل کنم، سی سال از آن زمانی که من وارد حوزه علمیّه شدم، می‌گذرد، جوانی خود را صرف تحصیل علوم دینی نمودم. اگر کسی از من می‌پرسید چرا وارد حوزه علمیه شدی، به او می‌گفتم: «می خواهم نوکری امام عصر را بنمایم». سال‌ها گذشت، من همچنان درس می‌خواندم، با علوم مختلف اسلامی آشنا شدم و در بعضی از آن ها، کتاب به زبان عربی نوشتم. روزی از روزها به دیدار بزرگی رفتم، به او گفتم: چگونه بفهمم در خواب غفلت هستم یا نه؟ او به من نگاهی کرد و گفت: «اگر برای امام زمان خود کاری می‌کنی، سخنی می‌گویی، قدمی برمی داری، کتابی می‌نویسی، اگر به ظهور او، کمک می‌کنی بدان که بیداری، ولی اگر این طور نیستی بدان که در خواب غفلتی هر چند علم فراوان داشته باشی». آن روز، سخن او مرا به فکر فرو برد، در آن سکوت، خیلی با خودم سخن گفتم، من خود را سرباز تو می‌دانستم، ولی چقدر به یاد تو بودم؟ چقدر رنگ و بوی تو را داشتم! مدال نوکری تو را به گردن انداخته ام، مردم مرا به این عنوان می‌بینند، امّا من چقدر از تو سخن می‌گویم؟ چقدر دل‌های مردم را به تو پیوند می‌زنم؟ من چه خدمتی به نام و یاد تو کرده ام؟ آیا تسلّط بر علوم اسلامی، همه وظیفه من بود؟ مگر اساس دین، محبّت و ولایت تو نیست، من چقدر برای این اساس دین، تلاش کرده ام؟ وجود من در جامعه، چقدر یادآور مولای من است؟ آن روز، این سؤلات من، بی جواب ماند، جواب آن سؤلات مهم نبود، مهم این بود که آن سؤلات، مسیر زندگی مرا عوض کرد. آن روز، من شرمنده تو شدم، تلاش کردم قدمی هر چند کوچک در راه تو بردارم. تو هر روز، منتظر یاری شیعیانت هستی، می‌دانی چه کسی با اخلاص از تو سخن می‌گوید، اگر عملی با اخلاص همراه نباشد، باعث خشنودی تو نمی شود، از تو می‌خواهم به من کمک کنی تا کارهایم با اخلاص همراه شود. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۴۵ روزگار «غیبت» است و تو از دیده‌ها پنهان هستی، تو «غائب» هستی. دوستان تو به مشکلات و گرفتاری‌ها زیادی مبتلا می‌شوند و همواره دعا می‌کنند این روزگار غیبت به پایان رسد و تو ظهور کنی. به راستی منظور ما از روزگار غیبت چیست؟ آیا تو همیشه از دیده‌ها پنهان هستی و مردم اصلاً نمی توانند تو را ببینند؟ در اینجا ماجرای یوسف علیه السلام و برادارانش را بیان می‌کنم: یوسف علیه السلام، پسر یعقوب علیه السلام بود. یعقوب دوازده پسر داشت، او یوسف را بیش از همه دوست داشت زیرا می‌دانست او به مقام پیامبری می‌رسد. برادران یوسف به او حسادت ورزیدند و او را داخل چاهی انداختند. خدا می‌خواست یوسف را بزرگ و عزیز کند، کاروانی به سر چاه آمد، یوسف را از چاه بیرون آورد و او را به مصر برد، عزیز مصر یوسف را خریداری کرد. یوسف از خود لیاقت‌های زیادی نشان داد تا آنجا که خزانه دار مصر شد و بعد از مدّتی «عزیر مصر» شد. قحطی همه جا را فرا گرفت، یعقوب و پسران دیگرش در کنعان (منطقه ای در فلسطین) زندگی می‌کردند، آنان در فقر و سختی بودند، برادران یوسف به سوی مصر حرکت کردند تا گندم تهیه کنند. آنان نزد «عزیز مصر» آمدند ولی نمی دانستند که او، همان یوسف است، آنان یوسف را نشناختند، آنان باور نمی کردند که یوسف زنده باشد و به این مقام و شکوه رسیده باشد. آنان به یوسف گفتند: «ای عزیز مصر! بر ما صدقه بده که خداوند صدقه دهندگان را دوست دارد». یوسف هم در حق آنان مهربانی کرد، به آنان گندم زیادی داد. آنان به کنعان بازگشتند و ماجرا را به پدر گفتند. بعد از مدّتی بار دیگر آنان به مصر آمدند و گندم گرفتند ولی باز هم یوسف را نشناختند. وقتی برای بار سوم آنان به مصر آمدند، یوسف تصمیم گرفت خود را به آنان معرفی کند. یوسف به آنان گفت: «آیا به یاد دارید زمانی که جاهل بودید با یوسف چه کردید؟ ». آنان گفتند: «یوسف را از کجا می‌شناسید؟ »، یوسف گفت: «من یوسف هستم». اینجا بود که آنان سرهای خود را از شرمساری پایین انداختند، یوسف به آنان گفت: «امروز خجل و شرمنده نباشید، من شما را بخشیدم، امیدوارم خدا هم گناه شما را ببخشد که او مهربان ترین مهربانان است». قرآن، این گفتگوها را که در اینجا نوشتم در سوره یوسف بیان کرده است، پسران یعقوب، یوسف را می‌دیدند ولی او را نمی شناختند، همان گونه که ما تو را می‌بینیم ولی نمی شناسیم! 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۴۶ روزی از روزها امام صادق علیه السلام به یاران خود رو کرد و چنین گفت: مهدی علیه السلام شباهتی به یوسف دارد، برادران یوسف وقتی نزد یوسف آمدند، با او داد و ستد کردند ولی او را نشناختند، وقتی یوسف خود را معرفی کرد، او را شناختند. وقتی خدا مصلحت در این ببیند که کسی حجّت او را نشناسد، این کار را می‌کند و روزگار غیبت آغاز می‌شود. یوسف پیامبر خدا بود، یعقوب هم پیامبر خدا بود، یعقوب سال‌های سال، در فراق یوسف اشک ریخت، اگر خدا می‌خواست جایگاه یوسف را به یعقوب نشان می‌داد، ولی خدا در آن مدّت، مصلحت در آن دید که خبری از یوسف به پدرش یعقوب نرسد. خدا همان شیوه ای را که در غیبت یوسف داشت، در غیبت مهدی علیه السلام دارد، پس چرا عدّه ای این موضوع را انکار می‌کنند؟ مهدی علیه السلام همان مظلومی است که حقش غصب شده است. سپس امام صادق علیه السلام این گونه سخن خود را ادامه داد: صَاحِبُ صَاحِبَ هَذَا الْأَمْرِ یَتَرَدَّدُ بَیْنَهُمْ. وَ یَمْشِی فِی أَسْوَاقِهِمْ. وَ یَطَأُ فُرُشَهُمْ وَ لَا یَعْرِفُونَهُ. مهدی علیه السلام در میان مردم رفت و آمد می‌کند، در بازارهای آنان راه می‌رود، بر فرش‌های آنان قدم می‌گذارد، ولی مردم او را نمی شناسند. هر زمان خدا بخواهد و به او اجازه بدهد او خود را معرفی خواهد کرد (و روزگار غیبت تمام خواهد شد)، همان گونه که خدا به یوسف اجازه داد تا خود را به برادرانش معرفی کند. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۴۷ مناسب است به این جمله بیشتر فکر کنم: «مهدی علیه السلام بر فرش‌های مردم قدم می‌گذارد». این یک کنایه است، منظور این است که تو مهمان خانه‌های شیعیانت می‌شوی، در مهمانی‌ها و مجالس آنان شرکت می‌کنی، ولی آنان تو را نمی شناسند. * * * «محمّدبن عثمان» نایب دوم تو بود، بعد از شهادت پدرت، تو چهار نفر به عنوان واسطه بین خودت و مردم قرار دادی، تو از راه آنان، پیام‌های خود را برای شیعیان می‌فرستادی. محمّدبن عثمان با تو ارتباط بسیار نزدیکی داشت. نایب خاص تو بود، او سخنی دارد، از آن سخن می‌توان، حقیقت غیبت تو را درک کرد. هیچ کس همانند او به این حقیقت آشنایی نداشته است. سخن او چنین است: «به خدا قسم، مهدی هر سال در مراسم حجّ حاضر می‌شود، او مردم را می‌بیند، مردم هم او را می‌بینند ولی او را نمی شناسند». عجیب است، او در ابتدای سخن خود، به نام خدا سوگند یاد می‌کند، او می‌دانسته است که عدّه ای خیال می‌کنند تو همواره «ناپیدا» هستی و تو را «موجودی ندیدنی» فرض می‌کنند، او می‌خواست مطلب صحیح را بازگو کند. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۴۸ اکنون دانستم که روزگار غیبت تو، چه معنایی دارد. تو در میان ما هستی، در کوچه و بازار، رفت و آمد داری، در مجالس ما می‌آیی، در همین کره خاکی زندگی می‌کنی. بعضی‌ها در ذهن خود تو را موجودی فرض می‌کنند که در دوردست‌ها هستی، یا این که هرگز به چشم نمی آیی! آنان تو را به دور از جامعه تصوّر می‌کنند. این فکر صحیح نیست، تو نزدیک ما هستی، کنار ما هستی، میان شهرها رفت و آمد داری، در مجالس شیعیان حضور داری، از بیچارگان دستگیری می‌کنی، با حق پویان، سخن می‌گویی، ولی ما تو را نمی شناسیم. من دانستم که «غیبت»، دو معنا دارد: ۱ - ناپیدا بودن. ۲ - ناشناس بودن. وقتی خطری تو را تهدید بکند، خدا می‌تواند تو را از دیده‌ها پنهان بکند و تو «ناپیدا» بشوی تا جان تو حفظ شود، ولی این برای شرایط خطر است، از این که بگذریم تو در شرایط دیگر، به صورت ناشناس در جامعه حضور داری. غیبت تو بیشتر به معنای «ناشناس بودن» است. آری، مقام تو از مردم مخفی و پنهان است، مردمی که تو را می‌بینند، به تو به عنوان یک مؤن، احترام می‌گذارند، امّا نمی دانند که تو امام زمان هستی! در واقع بیشتر وقت ها، شخصیّت حقیقی تو، پنهان است و مردم از آن بی خبرند. تو را می‌بینند ولی نمی شناسند. خدا از تو خواسته است تا خودت را برای مردم معرفی نکنی، برای همین این روزگار را روزگار غیبت می‌خوانیم. وقتی می‌گوییم تو از دیده‌ها پنهان هستی، منظور این است که حقیقت تو از دیده‌ها پنهان است، مردم تو را به عنوان امام زمان نمی بینند. این حقیقت بر مردم پنهان است. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۴۹ روزگار غیبت است، همه مردم نمی توانند تو را ببینند، هر زمان که خدا بخواهد تو ظهور می‌کنی و حکومت عدل و داد را برقرار می‌نمایی، در آن زمان، همگان می‌توانند به حضور تو بیایند با تو سخن بگویند. در این روزگار غیبت، مردم از فیض حضور تو محروم هستند، در این روزگار، دیدار «همگانی» اتفاق نمی افتد، ولی بعضی از شیعیان تو به آنجا می‌رسند که به صورت «فردی» حضور تو می‌رسند و از سعادت دیدار تو بهره مند می‌شوند. کسی که بخواهد به این سعادت برسد باید از گناهان دوری کند و وظایف خود را به خوبی انجام دهد و توسّل و توجه به تو داشته باشد، آن وقت اگر خدا مصلحت دانست او می‌تواند تو را ببیند. در اینجا سخن سیدبن طاوس که یکی دانشمندان بزرگ شیعه است را نقل می‌کنم، او برای پسرش چنین می‌نویسد: «فرزندم! راه رسیدن به امام زمان برای کسی که خدا به او عنایت و لطف کرده است باز است». در هر زمان، عدّه ای از شیعیان سعادت پیدا کردند و حضور تو رسیده اند و تو را هم شناخته اند و این توفیق بزرگی بوده است که خدا به آنان عنایت کرده است. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۵۰ مردم او را به نام «علی بن مَهزیار» می‌شناختند. او در اهواز زندگی می‌کرد و همواره نام و یاد تو را در جامعه زنده نگاه می‌داشت. او شنیده بود که هر سال در مراسم حجّ شرکت می‌کنی، برای همین هر سال به سفر حجّ رفت به امید آنکه شاید بتواند تو را ببیند. سال‌های سال گذشت، او بیست بار حجّ انجام داد ولی توفیق دیدار برایش حاصل نشد. نزدیک ایّام حجّ که فرا رسید، شبی از شب‌ها در خواب کسی را دید که به او چنین گفت: «امسال به حجّ برو که امام خود را می‌بینی! ». علی بن مهزیار، صبح همان روز با گروهی از دوستانش سفر خود را آغاز کرد، او می‌رفت تا بیست و یکمین حجّ خود را به جای آورد. در طول سفر در همه جا منتظر آن وعده بزرگ بود، در مدینه، در مکّه، هنگام طواف خانه خدا، در سرزمین عرفات و... 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۵۱ مراسم حجّ به پایان رسید، ولی خبری نشد، حاجیان کم کم به سوی وطن خود بازمی گشتند، او در کنار خانه خدا نشسته بود، همه غم‌های دنیا به دل او آمده بود، با خود فکر می‌کرد پس آن وعده چه شد؟ ناگهان مردی را دید که لباس احرام به تن دارد، علی بن مهزیار نمی دانست که آن مرد، یکی از یاران توست و تو او را فرستاده ای تا پیام تو را به او برساند، وقتی علی بن مهزیار آن مرد را دید، دلش شاد شد و نزد او رفت، سلام کرد، آن مرد از او پرسید: -- اهل کجایی؟ -- اهواز. -- آیا علی بن مهزیار را می‌شناسی؟ -- من علی بن مهزیار هستم. -- بگو بدانم در جستجوی چه کسی هستی؟ چه می‌خواهی؟ -- من در جستجوی امامی هستم که از دیده‌ها پنهان است، می‌خواهم او را ببینم. -- امام از شما پنهان نیست، گناهان شما باعث شده است که شما او را نبینید! این سخن، علی بن مهزیار را به فکر فرو برد، آری، اگر شیعیان، تقوا پیشه کنند و از گناهان دوری کنند، می‌توانند تو را ببینند، این گناهان است که باعث جدایی است. در این هنگام آن مرد به علی بن مهزیار گفت: «اکنون برو و وقتی ساعتی از شب گذشت من کنار مقام ابراهیم منتظر تو هستم» و پس از آن خداحافظی کرد و رفت. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۵۲ علی بن مهزیار بسیار خوشحال شد، خدا را شکر کرد که دیگر به آرزویش می رسد، او به منزل خود رفت، با دوستانش خداحافظی کرد و صبر کرد تا پاسی از شب گذشت، او با آن مرد روبه رو شد و همراه او حرکت کرد. راهی طولانی در پیش بود، سحر که فرا رسید، آن مرد به او گفت: «اکنون وقت نماز شب است». آنان از اسب پیاده شدند و نماز شب خود را خواندند و سپس نماز صبح را نیز به جا آوردند و بعد حرکت کردند. ساعتی راه رفتند و از کوهی بالا رفتند، پشت آن کوه، دشتی پهناور بود، آن مرد به علی بن مهزیار گفت: --آنجا چه می‌بینی؟ -- دشتی وسیع که در وسط آن خیمه ای نورانی برپاست. -- خوشا به حال تو! امام زمان در همان خیمه است! -- خدایا! از لطف تو ممنونم. علی بن مهزیار خدا را شکر کرد، اشک در چشمانش حلقه زد، آنان به خیمه نزدیک شدند، او از اسب پیاده شد، آن مرد به او گفت: لحظه ای صبر کن تا اجازه بگیرم. بعد از لحظاتی او برگشت و گفت: «علی بن مهزیار! خوشا به حال تو که آقا اجازه دادند، پس داخل شو». اینجا بود که او وارد خیمه شد و جمال دلربای تو را دید و سلام کرد و پاسخ شنید، در حالی که اشک از چشمان او جاری بود، راز دل خویش را بیان کرد و از سال‌های فراق سخن گفت. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۵۳ اینجا بود که تو به او چنین گفتی: «ای علی بن مهزیار! من شب و روز در انتظار آمدن تو بودم، چرا این قدر دیر آمدی؟ » او در پاسخ گفت: «آقای من! من در جستجوی تو بودم، امّا کسی را نیافتم که از شما خبری داشته باشد و مرا راهنمایی کند که نزد شما بیایم». اینجا بود که تو به او گفتی: «آیا دیر آمدن تو به خاطر این بود که راهنمایی نداشتی؟ نه. این طور نیست. شما در جستجوی دنیا هستید، فقرا را فراموش کرده اید، صله رحم را از یاد برده اید، با این کردارها، شما چه عذری دارید؟ ». این سخن تو، علی بن مهزیار را به فکر فرو برد، تنها چیزی که مانع دیدار توست، محبّت به دنیا و جلوه‌های پر فریب آن است، وقتی شیعیان دنیاطلب می‌شوند و وظیفه دینی خود را از یاد می‌برند، دیگر شایستگی دیدار تو را ندارند، کسی که محبّت دنیا در قلب او ریشه دوانده است، روز به روز از تو دورتر و دورتر می‌شود. آری، وقتی در دل کسی، دنیا جلوه کرد و او شیفته دنیا شد، دیگر به دنیا قانع می‌شود و همه کارهایی که انجام می‌دهد رنگ دنیا را به خود می‌گیرد، زیرا بزرگ ترین همّت و آرزوی او، رسیدن به دنیا است. عشق دنیا با انسان کاری می‌کند که دیدار تو را هم اگر طلب کند، به خاطر دنیاست. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۵۴ دلبستگی به دنیا چنان او را شیفته می‌کند که تو را هم برای دنیای بیشتر می‌خواهد، ولی اگر محبّت دنیا از دل بیرون رفت و انسان ارزش خود را دانست، آن وقت دیگر زندگی او عوض می‌شود و همه کارهای او رنگ خدایی می‌گیرد. سخن به اینجا که رسید، علی بن مهزیار از شرمندگی، سر خود را پایین گرفت و گفت: «آقای من! من از خطاهایم توبه می‌کنم، امیدوارم شما مرا ببخشید». اینجا بود که تو به او گفتی: «شما برای یکدیگر طلب بخشش می‌کنید، شما برای گناهان یکدیگر، استغفار می‌کنید، اگر این کار شما نبود عذاب نازل می‌شد». آن روز علی بن مهزیار فهمید که دعای برای دیگران چقدر ارزش دارد، او عادت داشت که در نماز شب، دوستان خود را دعا می‌کرد و برای آنان از خدا طلب بخشش می‌کرد، دیگران هم او را در نماز شب، دعا می‌کردند. او تصمیم گرفت تا بعداً ارزش این کار را برای مردم بازگو کند. در این روزگار، دعا در حق یکدیگر، راز بزرگی دارد، همه شیعیان باید بدانند طلب بخشش برای یکدیگر، تنها چیزی است که خشم خدا را فرو می‌خواباند و رحمت او را جذب می‌کند. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۵۵ بعد از این سخن، تو بار دیگر رو به علی بن مهزیار کردی و چنین گفتی: «ای علی بن مهزیار! پدرم از من عهد گرفته است بر سختی‌ها صبر کنم تا زمانی که خدا اجازه ظهور به من بدهد». آری، پدر تو، امام یازدهم بود، او در لحظه شهادت، سخنان مهمی را برای تو گفت، تو گوشه ای از آن سخنان را برای علی بن مهزیار بازگو می‌کنی. پدر به تو چنین گفت: «فرزندم! تو همان کسی هستی که خدا تو را برای زنده کردن حق و نابودی باطل، ذخیره کرده است. فرزندم! از تنهایی وحشت نداشته باش بدان که دل‌های مؤنان به تو علاقه دارند، دل‌های آنان به سوی تو پر می‌کشد، آن مؤنان در چشم دشمنان، خوار و ذلیل اند ولی نزد خدا مقامی بس بزرگ دارند و خدا آنان را عزیز می‌شمارد». اینجا بود که علی بن مهزیار فهمید چرا سال‌های سال، بی تاب تو بوده است، او فهمید که راز این عشق چیست. او بیست سال به سفر حجّ آمد تا تو را ببیند، هر کس که در این روزگار، دلش به سوی تو پر می‌کشد، در فراق تو اشک می‌ریزد، باید این نکته مهم را بداند. پدر به تو گفت: «فرزندم! از تنهایی وحشت نداشته باش بدان که دل‌های مؤنان به سوی تو پر می‌کشد»، پس این شوقی که در دل شیعیان می‌افتد، حکمتی دارد، روزگار غیبت است، تو بیشتر وقت‌ها در تنهایی به سر می‌بری، مصیبت‌ها و سختی‌های فراوان می بینی، ولی وقتی می‌بینی که دل‌های مومنان برای تو بی تاب است، وقتی عشق و علاقه آنان را به خود می‌بینی، تحمّل آن سختی‌ها برای تو آسان تر می‌شود. کسی که در فراق تو اشک می‌ریزد و همچون شمع می‌سوزد، شاید مصلحت نباشد به دیدار تو برسد، ولی او باید بداند بی تابی‌ها و سوزها، رمز و راز مهمی دارد. خوشا به حال علی بن مهزیار که چند روزی در خدمت تو بود، او سوالات زیادی را از تو پرسید و از علم آسمانی تو بهره فراوان برد. دیگر وقت وداع فرا رسید، تو در حق او دعای فراوان نمودی و او با تو خداحافظی کرد و به سوی وطن خود بازگشت. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۵۶ او دختری مسیحی بود، در کشور انگلیس زندگی می‌کرد، در آنجا با جوانی آشنا شد و شخصیت او را بسیار پسندید. مدّتی گذشت، روزی از روزها آن جوان به او چنین گفت: «من دوست دارم با شما ازدواج کنم، ولی این ازدواج یک شرط دارد». او با شنیدن این سخن خوشحال شد و پرسید: «چه شرطی؟ » آن جوان گفت: «من مسلمان هستم و شیعه. شرط من این است که تو هم این آیین را برگزینی». آن دختر در جواب گفت: «به من فرصت بده تا درباره آیین شما تحقیق کنم». بعد از آن بود که او شروع به مطالعه درباره مکتب تشیّع نمود، همه سؤلاتی را که به ذهنش می‌رسید با آن جوان مطرح می‌کرد و پاسخ آن را می‌شنید. او فهمید که شیعیان بر این باورند که حضرت مهدی علیه السلام حجّت خداست، او زنده است و بیش از هزار سال عمر کرده است، برای او سؤل بود که چگونه یک نفر می تواند این قدر عمر کند. به هر حال او سرانجام تصمیم گرفت شیعه شود و این موضوع را به آن جوان خبر داد، مراسم ازدواج برگزار شد و آنان زندگی مشترک خود را آغاز کردند. سال‌های سال گذشت، ایّام حجّ نزدیک بود، این زن و شوهر با هم از انگلیس همراه با کاروانی به عربستان سفر کردند تا حجّ واجب خود را به جا آورند. وقتی آنان به شهر مکّه رسیدند برای طواف خانه خدا به مسجدالحرام رفتند، دیدن کعبه برای او جذابیت و معنویت عجیبی داشت. بعد از چند روز، همراه با شوهرش به سرزمین عرفات رفت. بعد از آن، به سرمین «منا» رفت، همان جایی که همه حاجیان روز عید قربان در آنجا به جایگاه شیطان، سنگ می‌زنند سپس گوسفند قربانی می‌کنند. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۵۷ وقتی کاروان آنان به چادرهای «منا» رسید، همه برای سنگ زدن به جایگاه شیطان حرکت کردند، او در مسیر راه و در آن جمعیّت زیاد، کاروان را گم کرد و از شوهرش جدا شد. او زبان عربی بلد نبود، از هر کس که سراغ می‌گرفت، نتیجه ای در پی نداشت. هوای گرم و تشنگی او را به تنگ آورد. با اضطراب و وحشت در گوشه ای نشست و نمی دانست چه باید بکند. دیگر وقت زیادی تا غروب آفتاب نمانده بود، او آرام آرام اشک می‌ریخت، نمی دانست سرانجامش چه خواهد شد، او اعمال روز عید قربان را هم انجام نداده بود، از شدّت نگرانی، گریه اش قطع نمی شد، همین طور که گریه می‌کرد، ناگهان تو را در مقابل خود دید، او تو را نمی شناسد و خیال می‌کند یکی از حاجیان هستی. تو با زبان انگلیسی به او سلام می‌کنی و می‌گویی: چه شده است؟ چرا اینجا نشسته ای و گریه می‌کنی؟ او هم ماجرا را بیان می‌کند، به او می‌گویی: «برخیز با هم برویم به جایگاه شیطان سنگ بزن! وقت زیادی نمانده است! ». او از جا بلند می‌شود و همراه تو حرکت می‌کند در میان انبوه جمعیّت به راحتی نزدیک جایگاه شیطان می‌شود و سنگ می‌زند، سپس او را به چادر کاروانش می‌بری، او تعجّب می‌کند، از جایگاه شیطان تا چادر کاروان راه زیادی بود، او با خود فکر می‌کند که چطور ممکن است به این زودی به چادر کاروان برسد. وقتی به چادر می‌رسد، او از تو تشکّر می‌کند، و از این که به تو زحمت داده است عذرخواهی می‌کند، تو به او می‌گویی: «وظیفه من است که به شیعیان خود کمک کنم، در طول عمر من نیز شک نکن، سلام مرا به همسرت برسان! ». بعد از خداحافظی او وارد خیمه می‌شود، شوهرش خیلی نگران او بود، با دیدنش خوشحال می‌شود و وقتی ماجرا را می‌شنود از خیمه بیرون می‌رود، ولی دیگر دیر شده بود و اثری از تو نبود. او تازه تو را می‌شناسد، اشکش جاری می‌شود و یقین به زنده بودن تو پیدا می‌کند. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۵۸ او راننده کامیون بود، در مشهد زندگی می‌کرد، قرار شد باری را به یکی از نقاط کوهستانی که جاده ای فرعی داشت، ببرد، در آن جاده رفت و آمد زیادی نمی شد. وقتی او از شهر خارج شد، برف شروع به باریدن کرد. هوا بسیار سرد شد و طوفان آغاز شد. بعد از مدّتی، برف جاده را بست، او دیگر نه راه پیش و نه راه برگشت داشت. ساعتی گذشت، موتور کامیون هم خاموش شد. تلاش کرد تا شاید بتواند مشکل را برطرف کند، امّا کامیون روشن نشد، در مسیر جاده هیچ ماشین دیگری به چشم نمی آمد. هوا تاریک شد، او از شدّت سرما مرگ را در جلوی چشم خود دید. با خود فکر کرد که راه چاره چیست؟ الان چه باید بکنم؟ در یک لحظه، به یاد آن روزی افتاد که به مجلسی رفته بود، سخنران در بالای منبر چنین گفت: «هر وقت در تنگنا قرار گرفتید و از همه جا ناامید شدید امام زمان را صدا بزنید و از او یاری بخواهید». 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۵۹ اینجا بود که به تو توسّل پیدا می‌کند، اشکش جاری می‌شود و از تو یاری می‌طلبد و می‌گوید: «یا صاحب الزمان ادرکنی! » سوز سرما و طوفان بی داد می‌کرد، ناگهان شیطان این فکر را به ذهن او می‌اندازد: «از کسی کمک می‌خواهی که وجود خارجی ندارد! ». ولی او فهمید که شیطان در این لحظه آخر عمر برای فریب او آمده است. او ناراحتی اش بیشتر شد، زیرا ترسید که بی ایمان از دنیا برود، برای همین از ماشین پیاده شد، دست هایش را به سوی آسمان گرفت و گفت: «خدایا! اگر نجات پیدا کنم و دوباره زن و بچه‌ام را ببینم، قول می‌دهم که از گناهان دوری کنم، به نماز اهمیّت بدهم و همواره آن را اوّل وقت بخوانم». او با خدا این پیمان را بست، دست هایش را به صورتش کشید، نگاهش به مسیر جلو افتاد، برف هنوز به شدّت می‌بارید، ناگهان دید که تو از دور به سوی او می‌روی، او تو را نمی شناسد، در دستان تو چند آچار است. او خیال می‌کند که تو راننده ای هستی که برای کمک آمده ای. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۶۰ تو جلو می‌روی و سلام می‌کنی، او جواب می‌دهد، به او می‌گویی: -- چرا اینجا ایستاده ای؟ -- چند ساعت است ماشین خاموش شده است و روشن نمی شود. -- من ماشین را راه می‌اندازم، تو برو پشت فرمان! استارت بزن! تو به سمت جلو ماشین می‌روی، کاپوت ماشین را بالا می‌زنی، نگاهی به موتور می‌کنی و می‌گویی: «استارت بزن! ». اینجاست که ماشین روشن می شود، تو نزدیک در ماشین می‌آیی، او هنوز پشت فرمان است، به او می‌گویی: -- حرکت کن و برو! -- هنوز برف می‌آید، راه بسته است، می‌ترسم دوباره در جاده بمانم! -- نه. تو به سلامت به مقصد می‌رسی. نگران نباش! -- آیا ماشین شما خراب شده است؟ می‌خواهید به شما کمکی بکنم؟ -- نه. -- اجازه بدهید مقداری به شما پول بدهم. -- به آن نیازی ندارم. -- آخر این که نمی شود. شما به من کمک کردید، من از اینجا حرکت نمی کنم تا به شما خدمتی بنمایم. من یک راننده جوانمردم. -- راننده جوانمرد چگونه است؟ -- اگر کسی به راننده جوانمرد کمک کند، او آن کمک را حتماً جبران بکند. من باید لطف شما را جبران کنم، وگرنه از اینجا نمی روم. -- خوب. حالا اگر می‌خواهی خدمتی به من کنی، به آن پیمانی که با خدا بستی عمل کن! -- کدام پیمان؟ -- این که از گناه دوری کنی و نمازهایت را اوّل وقت بخوانی! وقتی او این سخن را می‌شنود، تعجّب می‌کند، چگونه است که تو از پیمانی که او با خدا بسته بود، باخبر بودی!او لحظه ای به فکر فرو می‌رود، در این هوای سرد، در وسط این کوهستان، تو کیستی و از کجا آمدی، از کجا به راز دل او آگاهی داری؟ در ماشین را باز می‌کند و پیاده می‌شود، امّا دیگر تو را نمی بیند. اینجاست که اشک او جاری می‌شود و افسوس می‌خورد که چرا تو را نشناخته است، او به تو توسّل پیدا کرده بود، از همه جا دل بریده بود و تو را صدا زده بود و تو هم به یاری او آمده بودی. او به سوی مقصد حرکت می‌کند و سپس به مشهد بازمی گردد، زندگی خود را تغییر می‌دهد، از گناه فاصله می‌گیرد و همواره نمازهایش را اوّل وقت می‌خواند. او بر پیمان خود وفادار می‌ماند. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۶۱ من در وجود خود، عیب‌های فراوان می‌بینم: حسد، بخل، خودبینی، محبّت به دنیا، غرور. اگر بخواهم به سعادت ابدی برسم باید همه این عیب‌ها را بر طرف نمایم و به جای آن، زیبایی‌ها و خوبی‌ها را در خود ایجاد کنم. معلوم است که این کار سختی است، بارها شده است که تلاش کرده‌ام از حسد دوری کنم، همه توجه‌ام به این امر بوده است، امّا از صفت ناپسند دیگری غفلت کرده ام. سال‌ها پیش که جوان بودم، نزد دانشمندی بزرگ رفتم تا از او راهنمایی بگیرم، من او را همچون پدری مهربان یافتم و برایش از سختی «تزکیه نفس» سخن گفتم و از او راهنمایی خواستم، او آن روز سخنانی گفت که افقی تازه در ذهنم گشود، او مرا «فرزندم! » خطاب کرد... 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۶۲ فرزندم! آیا این جمله را شنیده ای؟ «مَنْ اَحَبَّکُم فَقَد اَحَبَّ اللّه». «هر کس اهل بیت علیهم السلام را دوست بدارد، خدا را دوست داشته است». محبّت به حجّت خدا، محبّت به خداست. باید برای زدودن صفات ناپسند، راه محبّت امام زمان را بپیمایی، اگر در این راه گام برداری به راحتی صفات خوب را به دست می‌آوری و از گناه هم دوری می‌کنی! هر چقدر محبّت امام زمان در دل تو بیشتر بشود، صفای دل و کمال معنوی تو زیادتر می‌شود، اگر تو گرفتار صفات ناپسند هستی، قطعاً امام زمانت را آن چنان که باید و شاید، دوست نداری، زیرا اگر محبّت محبوب در جان تو ریخت، اوّلین نشانه اش، اطاعت از محبوب و پرهیز از ناخوشایندهای اوست. هر چه محبّت تو به آقا بیشتر بشود، دل تو صفای بیشتری پیدا می‌کند و خود به خود از پلیدی‌ها دوری می‌کنی، این کار چون در راه عشق محبوب است، شیرین است و دیگر در نظر تو، سخت جلوه نمی کند. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۶۳ محبّت، اکسیر عجیبی است، هر جا که بیاید، تحول بزرگ ایجاد می‌کند، تاریکی‌ها را به نور تبدیل می‌کند، محبّت گوهر عجیبی است و همانند آهن ربا است. کسی که واقعاً امام زمان را دوست دارد، در واقع همه خوبی‌ها را دوست دارد، او ناخودآگاه به سوی خوبی‌ها می‌رود و از زشتی‌ها دوری می‌کند. وقتی محبّت او در دل تو افتاد، صفحه وجودت عوض می‌شود، قطب نمای دل تو همواره به سوی مرکز خوبی‌ها است و این سرانجام نتیجه می‌دهد. فرزندم! باید به امام زمانت محبّت واقعی پیدا کنی، هیچ گنجی، هیچ راهی بالاتر از این راه نیست، باید به آنجا برسی که در فراق آقای خود، اشک بریزی، به معنای حقیقی، در طلب او درآیی و در این راه خسته و مانده نشوی! وقتی محبّت تو شدید شد، خود این محبّت، راه‌ها را باز می‌کند و تو را به مولایت نزدیک و نزدیک تر می‌کند. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۶۴ فرزندم! برای کمال و رستگاری، سخن‌های فراوان گفته اند، امّا عصاره همه آن سخنان، چیزی جز محبّت به آقا نیست، تو اگر در این راه گام برداری، راه را نزدیک کرده ای و به اصل همه خوبی‌ها دست یافته ای. محبّت نشانه‌هایی دارد، یکی از نشانه‌های محبّت این است که تو، آثار محبوب را دوست داری، حتماً ماجرای «مجنون» را شنیده ای که عاشق «لیلی» بود، او وقتی وارد کوچه لیلی می‌شد، در و دیوار آن کوچه را می‌بوسید، در نگاه مجنون، دیوارهای آن هم دوست داشتنی بود. هر چیزی نشانه ای دارد، نشانه محبّت به امام زمان این است که تو شیعیان او را دوست بداری و همواره نام و یاد او را زنده نگاه داری، دل‌های غافلان را متوجه آقا کنی، از خوبی‌ها و مهربانی‌های آقا برای مردم بگویی، برای ظهور او دعا کنی! اگر محبّت آن حضرت در دل داشته باشی، در جستجوی رضایت او هستی، به سراغش می‌روی، در راه اطاعت او گام برمی داری، عاقبت، جوینده یابنده بود، البتّه این راه، راهی است که صبر و حوصله می‌خواهد، رنج راه را باید تحمّل کنی و رنج فراق را باید بکشی، باید از دوری مولای خود بسوزی، این‌ها نشانه‌های محبّت است. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۶۵ فرزندم! بعضی‌ها گمان می‌کنند که واقعاً خدا، پیامبر و اهل بیت علیهم السلام را دوست دارند، امّا وقتی امتحان پیش می‌آید، حقیقت مطلب آشکار می‌شود، در وقت امتحان معلوم می‌شود که محبّت به خدا، پیامبر و اهل بیت علیهم السلامسرپوشی است برای محبّت به خودشان! یعنی چون خودشان را دوست دارند و می‌خواهند از عذاب و گرفتاری نجات پیدا کنند و به بهشت و رفاه برسند، خدا را عبادت می‌کنند و به پیامبر و اهل بیت علیهم السلامتوسل می‌جویند و از محبّت آنان سخن می‌گویند. آیا می‌دانی نشانه محبّت واقعی چیست؟ آیا می‌خواهی راهی را به تو نشان بدهم تا بدانی که آیا امام زمان را واقعا دوست داری یا نه؟ هر وقت خودت را برای امام زمان بخواهی و دوست داشته باشی جانت را فدای او کنی، این محبّت واقعی است، امّا اگر امام زمان را برای خودت بخواهی تا بتوانی به منافع خودت برسی، این محبّت واقعی نیست! 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۶۶ آیا تاکنون در بستر بیماری افتاده ای؟ وقتی پزشک بالای بستر تو می‌آید، تو او را دوست داری و در وجود خودت به او علاقه شدید احساس می‌کنی، امّا این دوستی و محبّت، واقعی نیست، تو خودت و سلامتی خودت را دوست داری، از مرگ می‌هراسی، فعلاً این پزشک وسیله ای برای نجات توست، برای همین به او محبّت می‌ورزی، چه بسا وقتی سلامتی خود را باز یافتی دیگر به او توجهی هم نکنی! فرزندم! وقتی می‌خواهی در وادی محبّت امام زمان گام برداری، باید از این مرحله بالاتر بروی، نباید مولایت را به خاطر خودت دوست بداری، بلکه باید او را دوست بداری چون شایسته دوست داشتن است، باید ولایت او را بپذیری و در محبّتش بی قرار شوی، چون کس دیگری غیر او شایستگی این امر را ندارد، تو باید به آنجا برسی که جان و مال و همه هستی خود را با افتخار، فدای خاک پای مولایت کنی و خودت را دیگر نبینی. اگر به چنین جایگاهی رسیدی، خوشا به حالت که به «کیمیای سعادت» رسیده ای! این محبّت اگر در جان تو ریشه کرد، همه زشتی‌ها را به خوبی‌ها تبدیل می‌کند، مس وجود تو را طلا می‌کند. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت ۶۷ آقای من! تو از بین خوبان جهان، خوب ترین هستی، تو اصل و اساس همه کمالات و زیبایی‌ها می‌باشی، انتظار تو، آرمان و جهت زندگی من است، اگر این طور نباشم، جهت زندگی خود را گم می‌کنم و از کمال خود دور می‌شوم. کمال من در این است که هر چه بیشتر به یاد تو باشم و این گونه رحمت خدا را به سوی خود جذب کنم. شاید من پیرو خوبی برای تو نباشم، اُفتان و خیزان از تو پیروی کنم، امّا مهم این است که تو را می‌خواهم و در انتظار تو هستم، من راه را گم نکرده‌ام و امام خود را شناخته ام، من با کسی که اصلاً راه سعادت را نمی شناسد، خیلی تفاوت دارم. خدا به تو مقام عصمت داده است و تو از هر خطایی به دور هستی. محبّت به تو، سرمایه ای ارزشمند است، هر چقدر دل من از این محبّت تو بهره بیشتری داشته باشد، ارزش من بیشتر و بیشتر می‌شود. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd
قسمت آخر بار خدایا! روزگاری است که از امامِ خود دور افتاده ام، از تو می‌خواهم کمکم کنی تا من دست از دین و آیین خود برندارم. من به تو پناه می‌برم از این که طولانی شدن روزگار غیبت، باعث شکّ و تردید من بشود. از تو می‌خواهم که توفیق دهی تا همیشه به یاد امامِ خود باشم و او را فراموش نکنم. توفیقم بده برای ظهور او دعا کنم! مرا در زمره یاران او قرار بده! 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/3571581185Cf545822cdd