eitaa logo
مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
125 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
416 ویدیو
16 فایل
لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبین؛  نیست خدایی جز الله فرمانروای حق 🤍✨
مشاهده در ایتا
دانلود
🍉 شب یلدا با حدیث کسا 🔷 قرائت جمعی و خانوادگی حدیث شریف کساء بصورت همزمان در سراسر ایران 🔷 ▶️ پخش مستقیم ساعت ۲۲:۱۵ دقیقه از شبکه سه سیما 🔊 در بلندترین شب آخرین سال قرن، جهت رفع گرفتاری ها بویژه ریشه کن شدن ویروس منحوس کرونا متوسل می شویم به صدیقه طاهره ، فاطمه زهرا سلام الله علیها
یلدا‌ شد وشادی‌به‌دلم‌برپا نیست🖤 در بیت‌ِعلی،فاطمه‌ی‌زهرا نیست😭 شبهای‌علی‌بدون‌زهرا ،تیره ست🏴 یـلدا به بلنـدای غـم مولا نیست🕯 🖤 🌱 🤲 🖤 عاشقـــ♡ــــان ظهور 🖤
《🖤》 . دیگــڔآݩ‌خنــده‌زیبـٰابہ‌ݪب‌مــوݪا‌نـیست همہ‌هستنـد‌وݪۍ‌هیچڪس‌زهـڔا‌نیست قطــڔه‌اَشـڪ‌عــݪۍ‌تـابہ‌تہ‌چــٰاه‌ڔسیــد چـٰاه‌فهمیدڪسۍهمچوعݪۍتنهانیست •••━━━━━━━━━
اعضای محترم کانال باسلام امروز روزی هس که باعث میشه همه به خونه بزرگتر هاشون میرن و باهم بودنشون و سلامتی و شادی و شب چللہ رو جشن میگیرن ولی الان به خاطر کرونا خیلی هامون بزرگتر هامون رو از دست دادیم 😔🖤 لطفا در این شب یادی بکنیم از عزیزانی که به هر دلیل از بینمون رفتن و دیگه بر نمیگردن تنها عیدی که میتوانیم در این شب به اونا هدیه بدیم خواندن فاتحه و صلوات و قرآن هس پس با خواندن حتی یه آیه کوچیک دل اونارو شاد کنیم اولین نفر خودم اللهم صلی اله محمد و آله محمد و عجل فرجهم شب یلدای همه رفتگان مبارک🖤 ~~~~~~~~ #...
بزاریم همینجوری بمونه😄❤️ اینم جایزتون🍫😜 ایشالا اخرین یلدای کرونایی مونه🤓🙃🖐
هدایت شده از محمدحسین
آقا نخون نخون که اگه خوندی مجبوری باید کپی کنی منم خوندم مجبور شدم کپی کنم😁😁 نخوووون😒 عجب آدمی هستی تو دیگه 😂😂. . . . . . . . . . خیلی دلت میخواد بخونی باشه . . . . . . . . . برو پایین 👇🏻 . . . . . . . آره برو عزیزم 👇🏻 . . . . . . . . 👇🏻اینم مطلب 👇🏻 . . . . . . برچهره دل ربای مهدی (عج) صلوات اگه این پیامو تو گروه دیگه نذاری تا آخر عمر مدیونی 😍😍😍😍😍 واسه گل روی امام زمان بفرست !!! 😁😁♥️
💠هفتاد و یک _چیو؟ کتایون:اینکه حامله ای دیگه 😍 با این حرف کتایون خانم چایی توی گلویم پرید. یکی پشت کمرم زد تا حالم جا بیاد🤦🏻‍♀️ کتایون:یعنی خودتم نمیدونستی؟ _واااا کتایون خانم من حامله نیستم اصلا. 😂 کتایون:نخند دختر جون هستی.یه نگاه به صورتت بنداز قیافه‌ت عین زنای حامله ست.حالا ببین کی گفتم 😊اگرم میخوای حاشا کنی از من حاشا کن ولی به اون شازده پسر بگو. ناسلامتی باباشه🤩 _نه بابا کتایون خانم هیچ خبری نیست خیالتون راحت. کتایون:من زن حامله از دو کیلومتری ببینم تشخیص میدم. 30 ساله ماما هستم. حالا دیگه تو که کنارمی... 😁 با صدای محمد گفتگو من و کتایون خانم به پایان رسید 🔚 +اینم کباب مشتی مهراد خان🍗 مهرادخان:محمد خودش زحمت کباب کردنش رو کشید. کباب ها را وسط سفره گذاشتند و نشستند. همه مشغول غذا خوردن بودند اما من با غذا بازی می‌کردم. حرف کتایون خانم ذهنم را درگیر کرده بود😓محمد مخالف بچه دار شدن بود و میگفت هنوز زوده، اگر واقعا..... با صدای مهرادخان رشته افکارم پاره شد✂️ مهرادخان:ریحانه جان بابا، نکنه غذارو دوست نداری؟ _نه مهرادخان خیلی هم خوبه دستتون درد نکنه. 😍 مهرادخان:پس مشغول شو باباجان. به زور دو سه قاشق غذا را خوردم و عقب کشیدم. 🥄🍽️ بعد از خوردن میوه و یک عالمه بگو بخند به خانه برگشتیم و خوابیدم اما محمد بیدار بود و درگیر کار با لپتاپ بود👨🏻‍💻 هرکار کردم. خواب نمی‌رفتم و حرف کتایون خانم در ذهنم اکو میشد🔊 /قیافت عین زنای حامله ست. حالا ببین کی گفتم/ بلند شدم و خودم را در آینه نگاه کردم، هیچ چیز در چهره ام عوض نشده بود. مگر قیافه زن باردار دقیقا چه شکلی ایه؟ 🧐🧐 بلند شدم و به حیاط رفتم. از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق خاطره شدم و روی صندلی نشستم. نمی‌دانم چرا من این از این اتاق آرامش میگیرم 😇🔮
💠هفتاد و دو به یاد مادر افتادم. کاش الان بود و تسکین میداد این پریشانی ام را. حدود سه ماه بود که از خانواده ام دور شده بودم اما حضور محمد گرمایی وصف نشدنی برای قلبم داشت 💕 +اجازه هست؟ به سمت در برگشتم. محمد با یک ظرف شيرینی در چهارچوب در ایستاده بود 🥞 _شما صاحب اختیاری 😇 شیرینی ها را روی میز گذاشت. صندلی اش را طوری تنظیم کرد که هم بیرون از پنجره را ببیند هم مرا😍 یک پاکت روی میز گذاشت. ✉️ _این چیه؟؟؟ 🤔 +حدس بزن 🤓 _نامه عاشقانه؟ 😍 +نه _نامه ظالمانه؟؟ 🤔 +خیر _نامه دخترانه؟ 😂 +ریحانه شعر نگو خانم. حدس بزن _نمیدونم خب تو بگو. شیرینی، نامه. قضیه چیه؟ +توی این پاکت دوتا بلطیه. واسه من و تو که ماه عسل رو بریم دو کوهه و فکه. در پوست خودم نمیگنجیدم از خوشحالی😍دلم میخواست داد بزنم🤩پریدم و محمد را بغل کردم _وای محمد عاشقتم 💕😍 +ما بیشتر 💕🤩 _صبر کن ببینم پس سرکار چی؟ دانشگاه؟ +و خداوند مرخصی را افرید 😌 _اما.... ظرف شیرینی را جلویم گرفت و دستش را به نشانه سکوت بالا برد🤫:اما نداریم. مرخصی میگیری یک هفته ای میریم و برمیگردیم با کاروان 🚌🚌 (روز بعد) با محمد کارهای مرخصی‌مان را کردیم و به دنبال چفیه و چادری بودیم که من توی آن راحت باشم 🌿 +ریحانه این خوبه نه؟ به سمت محمد برگشتم یک چادر قاجاری خیلی زیبا که راحت به نظر می‌رسید 😍 _آره قشنگه. همینو برداریم 🤩
💠هفتاد و سه با محمد توی اتوبوس نشسته بودیم و مشغول گوش دادن به نوای مداح بودیم 🥺 به محمد نگاهی انداختم سرش را پایین انداخته بود و اشک می‌ریخت 🥺 چهره اش در هر صورت به من آرامش میداد نگاهش مانند دستی است که دل پریشانم را جلا میدهد💖 دستش را گرفتم و من هم دل سپردم به این جاده که زمانی برای افرادی جاده پرواز بود🕊️🕊️ همینطور که به جاده نگاه میکردم سرم را روی شانه اش گذاشتم و خوابم برد. 😴 خواب دیدم که محمد نشسته و دو نوزاد را در آغوش گرفته و لبخند می‌زند. +ریحانه جان بیا نگاهشون کن چقدر نازن😍 با توقف ناگهانی اتوبوس از خواب پریدم. راننده با صدای بلند گفت:رسیدیم دشت عباس میتونین استراحت کنین🤠 +بیدارت کرد؟ چرا داد میزنه آخه؟ 😂 _عيب نداره. باهم پیاده شدیم و به محض پیاده شدنمان باد سردی وزید و استخوان هایم را درهم کوبید. 🥶 +پالتوت کجاست ریحانه؟ _توی ساک تو صندوق ولش کن. کاپشنش را درآورد و روی شانه هایم انداخت و دستش را دورم حلقه کرد و مرا در آغوش کشید. باهم به سمت نمازخانه حرکت کردیم 😇 +اینجوری هر دوتامون گرم میشیم 🥵😁 نمازم را خواندم و گوشه نمازخانه نشستم و به محمد نگاه میکردم. آرامش خاصی داشتم نمی‌دانم از خضور محمد بود يا گرمای تنش که روی کاپشن بود و حالا مهمان من شده بود 🧥🥰 +ریحانه جان بیا کنارم بلند شدم و کنارش نشستم. کتاب دعایی را از جیب پیراهنش درآورد و شروع به خواندن دعا کرد. 🥺 . چه زیبا و با صوت خواند دعا را از آغاز تا پایان وجودم را به صدایش سپردم😌😌 +حالا بریم یه چیزی بخوریم که حرکته دوباره🚌 به سمت سفره خانه ای رفتیم که صبحانه های لذيذ و به قول محمد کثیف میداد😂🤦🏻‍♀️ به محض اینکه بوی نیمرو ها و کباب ها به مشامم رسید حالم بهم خورد و به سمت سرویس ها دویدم😖🏃🏻‍♀️ محمد پشت سرم آمد، رمق از تنم خارج شده بود و وقتی خارج شدم با کمک محمد روی یک تخته سنگ نشستم 😖 +چیشدی ریحانه ؟؟ 😱 _چیزی نیست فکر کنم بخاطری زیاد تو اتوبوس بودم اینطوری شد. 🤦🏻‍♀️ +الان خوبی؟ _آره بهترم.محمد برو دوتا چایی و کیک بگیر بیار بخوریم 😋🥯☕ بعد از چند دقیقه محمد با چای و کیک برگشت. بعد از خوردن کیک و چای سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم 🚌
💠هفتاد و چهار ساعت 7 و نیم صبح بود که به فکه رسیدیم. سرزمینی خشک که هوایش هنوز بوی خون کسانی را می‌داد که به خاک و خون کشیده شده بودند🥺 پیاده شدیم و ساک هایمان را توی یک سوله گذاشتیم.که تلفنم زنگ خورد. 🔔 شماره ناشناس بود. جواب دادم. _بله! بفرمایید صدای نشنیدم و مجدداً تکرار کردم:بفرمایید؟ ناگهان صدای مردی را شنیدم:خوش بگذره عروس حاج عباس😁 و بوق های مکرر و مکرر😨 +کی بود؟ _نمیدونم گفت خوش بگذره عروس حاج عباس😰 +ول کن بابا مزاحم بود، اهمیت نده 😘ریحانه من میخوابم دو ساعت دیگه بیدارم کن. _باشه 💕 سرش را روی کوله گذاشت و چفیه را روی صورتش کشید و خوابید. بلند شدم و بیرون آمدم و کنار یک تپه شنی نشستم و سرم را روی خاک گذاشتم و بی مهابا گریه کردم 😭 و حالا که از حضور نداشتن محمد مطمئن بودم با صدای بلند با شهدا حرف میزدم. _آرزوی مامانم این بود وقتی که همه بچه هاش سر و سامون گرفتن. پاش به این خاک برسه و سرشو رو این خاک بذاره و رو همین خاک جون بده 🥺🥺🥺حالا همه بچه هاش سر و سامون گرفتن اما مامانم نیست که بیاد اینجا 😭 زود رفت اما خاک اونم بوی همین خاک رو میده 🥺💔 حالا من جای مامانم پام به این خاک رسیده، سرمم روی همین خاکه. فقط جونم مونده که گرفته شه 💔 کاش همینجا قبض روحم کنین که اینقدر از تلخی فراق رو نچشم🥺💔 مامان میبینی منو؟ من اینجام. فکه. همونجایی که گفتی خاکش کالبدت رو عطرآگین میکنه. مامان من رسیدم همونجا. با اونی که میخواستم 💔 با محمدم. راست گفتی مامان اینجا خاکش بوی خون میده. اما این خون دل خون منو آروم میکنه 😌💔 +سرتو برندار و به حرفام گوش کن. 🙂 محمد کنارم نشست و سرش را روی خاک گذاشت. دستم را در دست گرفت. +حالا من میگم. 17 سال داشتم که یه دختر 15 ساله رو دیدم. تو همون نگاه اول دلم لرزید. 💓.... اما گذاشتم به حساب یه حس زودگذر و چسبیدم به درسم و وارد دانشگاه شدم و ترم اخر کارشناسی یه استاد خانم آمد سرکلاس. خودش بود. همون دختر. همونی که دلم رو قبلش دزدیده بود 🥺 بعد از اون دیگه هیچ چاره ای نبود واسم جز گوش دادن به حرف دلم ❤️ اومدم اینجا همینجا رو همین خاک. یادتونه داداشای گلم شرط بستم باهاتون؟ گفتم اگه نصیبم بشه دستشو محکم میگیرم توی مسیر شهادت باهم قدم برداریم. گفتم بچه هامون نذر همین خاکن. 💔🥀 آوردمش سرش رو همین خاکه، کنارمه، دستش تو دستمه. چشاش بارونیه 🥺چی از این بهتر؟ گریه های محمد اوج گرفته بود و چیزی گفت که دلم را لرزاند و لبم را خنداند +حالا شما واسطه شيد. فقط واسه خودم نمیخوام واسه پاره قلبمم میخوام💕 پس... 🥀اللهم الرزقنا شهادته في سبیلک🥀 سرمان را از روی خاک برداشتیم به یکدیگر نگاه کردیم 😇 چشم هردویمان بارانی بود 🥺 _عالی بود 😍 +سبک شدم 😌 باهم بین گریه میخندیدیم 😭😂