باپسریازدواجکن!
کھسرشجلویناموسمردم
پایینباشہوجلویخدایخودش بالا
دچـٰاࢪ!
#گمنام
میگفت:🪴
غم دنیا میاد و میره؛ تو باهاش نرو
خودت رو مشغول خدا کن،
سرت رو گرم رشد کردنت کن،
توی غم فرو نرو🧡
فرو که بری، یهو میبینی اون غم رفته
تو هنوز همونجا موندی🍊
سلام علیکم
عذر میخوام بابت دیر اومدن و مطلب ندادن واقعا حالش نبود
#گمنام
الان دو تا پارت رمان میدم تا شب ان شاء الله به هشت تا میرسونمشون.
🦋آرامش محض🦋
#پارت بیستم
مداحی حسرت از محمد سلمان رو پلی کردم و گوش میکردم بهش
تلفنم داشت زنگ میخورد پشت فرمون کلا اهلش نبودم که تلفن جواب بدم رسیدم خونه زنگ زدم به محسن
. سلام محسن جان
محسن: سلام خوبی؟
. ممنون چه خبر چیشد؟ عروسی رو افتادیم یا نه؟
محسن: قرار شده عروس خانوم فکراشون رو بکنن جواب بدن
کل داستان و برام تعریف کرد یه صدای زیبا به گوش میخورد همونی که قلبم با بردن اسمش هم بی هوا شاد میشد دوست داشتم میتونستم بهش بگم که دوسش دارم اما نمیشد خیلی مغرور و با حیا بود نمیشد اصلا باهاش حرف زد
+داداش محسن
محسن گفت: جانم عزیزم؟
+بیا پایین شام حاضره
محسن گفت: باشه میام فعلا کار دارم
محسن: ببخشید یکم درگیر خواهرم شدم
. نه بابا راحت باشید منم برم مزاحم نباشم مراقب خودت باش
محسن:مراحمی چشم خدانگهدارت
. یا علی
گوشیم رو قطع کردم و کلید رو انداختم وارد خونه شدم بوی غذای خوشمزه مامانم از آشپزخونه می اومد
مامان: سلام پسرم خوش اومدی خسته نباشی
.سلام ممنون مامان جان
مامان:بابات میخواد زنگ بزنه به عموش محمد علی برای دخترشون صحبت کنه دختر با کمالاتیه
.خودتون میبرید خودتون میدوزید باشه مامان
کلید ماشین رو گذاشتم روی اپن و رفتم توی اتاقم در رو هم قفل کردم...
#گمنام
🦋آرامش محض🦋
#پارت بیست و یکم
سرم رو گذاشتم روی بالشت و خوابم برد بیدار شدم ساعت ۳ شب بود بلند شدم نماز شبم رو خوندم دعای عهد رو هم خوندم و دست به دعا شدم
. خدایا خودت بخیر کن عاقبت منو خودت میدونی که نمیتونم به هیچ دختری جز متینا خانوم فکر کنم خدایا من روی حرف پدرم نمیتونم حرف بزنم خودت یه کاریش کن خواهش میکنم سرم رو به سجده گذاشتم اینقدر مناجات طول کشیده بود که یهو صدای دلنشین اذان بلند شد نماز صبحم رو خوندم لباسم رو عوض کردم و بی سر و صدا داشتم از خونه میزدم بیرون که با صدای بابام به خودم اومدم
بابا: چه بی سر و صدا
.سلام بابا جان خوبید؟ گفتم خوابید بیدارتون نکنم
بابا: پسر من خوبه خودت میدونی که من هیچ وقت بعد نماز نمیخوابم
. بله میدونم
بابا: کار داری؟
. بله دارم میرم اداره
بابا: نیم ساعت میتونی وقتت رو در اختیار من بذاری؟
. بله حتما
بابا نشست روی مبل منم رو به روش نشستم
بابا: دیشب زنگ زدم برای خواستگاری قراره فردا شب بریم در مورد شما دو تا حرف بزنیم
. اما بابا
بابا: اما چی؟
. هیچی هر چی شما بگین
همینجوری حرف زدیم با پدرم هیچی هم در مورد متینا خانوم بهش نگفتم
بلند شدم و عزم رفتن کردم سریع سوییچ ماشین رو برداشتم و با سرعت باد از خونه رفتم بیرون رسیدم اداره ترمز کردم کمربند نبسته بودم رفته بودم تو شیشه ...
#گمنام
🦋آرامش محض🦋
#پارت بیست و دوم
سریع رفتم توی پاسگاه و مشغول پرونده هام شدم تا بتونم زودتر برم بیرون به کارام برسم اولین کارم رفتن به گلزار شهدا بود
ساعت ۱ بود کارام تموم شده بود سریع لباس شخصیم رو پوشیدم و سالن های زیاد پاسگاه رو تموم کردم رسیدم به ماشین و سوئیچ ماشین رو زدم در باز شد نشستم توی ماشین که یهو صدای محمد علی رو شنیدم
محمد علی: سلام رفیق بی مرام چطوری؟
. سلام آقا محمد علی خوبم شما چطوری برادر؟
محمد علی:صادق چند وقته ساکت میای و ساکت میری اتفاقی افتاده حس میکنم حالت خوش نیست
. نه چیزی نیست فقط یکم فکرم درگیره
محمد علی: باشه رفیق بعد از ظهر میبینمت یا علی
.یا علی
نشستم توی ماشین و رسیدم گلزار شهدا ای کاش آرامگاه منم اینجا باشه سریع خودم رو رسوندم به مزار شهید گمنام از شانس من هیچ کس اونجا نبود تا میتونستم باهاش حرف زدم و درد و دل کردم
نگاه به ساعتم کردم نزدیک شب بود سریع خودم رو رسوندم به پاسگاه رفتم پیش محمد علی
. سلام رفیق چطوری؟
محمد علی: سلام عالی تو چطوری؟ خوش گذشت؟
. عالی بود مگه میشه من برم گلزار شهدا و خوش نگذره😂
محمد علی: خداروشکر😂 حالا فردا شب عملیات داریا آقا آماده ای؟😂
.بله که آمادم من همیشه آماده جانفشانی هستم😂
محمد علی: خداروشکر
از خدام بود این عملیات رو برم که خواستگاری فردا شب به عقب بیفته از خوشحالی سر از پا نمیشناختم
♡متینا♡
مشغول کارام بودم چند روز دیگه ماه رمضون بود باید واسه اولین بار روزه میگرفتم اینقدر خوشحال بودم که حد و حساب نداشت
تلفنم زنگ میخورد جواب دادم...
#گمنام
🦋آرامش محض🦋
#پارت بیست و سوم
فرزانه بود
. الو سلام فرزانه جان خوبی؟
فرزانه: ممنون شما خوبی عزیزم؟
. خداروشکر
فرزانه: وای متینا اینقدر خوشحالم قراره برای صادق بریم خواستگاری
با این حرفش رنگ از رخسارم رفت قطره اشک از چشم ریخت پایین سعی کردم به خودم مسلط باشم تا صدام نلرزه
. مبارکه عزیزم
فرزانه: ممنون خوشگل خانوم تشریف نمیاری منزل ما با هم بریم بیرون؟
میترسیدم نباید میرفتم چون اگه میرفتم رنگ رخساره خبر میداد از سر زیبای درونم
. نه ممنون یه خرده کار دارم وقت نیست
فرزانه: هر طور راحتی
به اشکام اجازه باریدن دادم اینقدر حالم خراب بود که فقط داشتم از بغض خفه میشدم حس کردم باید به خدا پناه ببرم سجاده و چادرم رو آوردم و واستادم به نماز
. الله اکبر
نمازم رو که تموم کردم به خودم قول دادم که شاید حکمتیه و من باید فراموش کنم این مرد رو شاید حق من نیست هر چی به خودم دلداری میدادم فایده نداشت
سریع حاضر شدم تا برم گلزار شهدا شاید اونجا قلبم آروم بگیره
چادرم رو پوشیدم و نگاهی به صورت خودم توی آینه انداختم با خودم گفتم:
دختر حالا شدی همونی که امام زمانت میخواد تو الان به امام زمانت متعهدی باید آروم باشی خدا خودش بیشتر صلاحت رو میدونه
دلم آروم و قرار گرفت رفتم سمت گلزار شهدا نشستم توی تاکسی یه مرد تقریبا میان سال بود بوی سیگار توی ماشین پیچیده بود شیشه ماشین رو پایین دادم و بیرون رو نظاره گر شدم
راننده: کجا برم؟
. برید گلزار شهدا
راننده: باشه الان میرسونمت
لحنش طلبکارانه بود وقتی رسیدم به گلزار شهدا سریع از ماشین خودم رو پرت کردم پایین از بوی سیگار لعنتیش رها شدم...
#گمنام