🦋آرامش محض🦋
#پارت بیست و سوم
فرزانه بود
. الو سلام فرزانه جان خوبی؟
فرزانه: ممنون شما خوبی عزیزم؟
. خداروشکر
فرزانه: وای متینا اینقدر خوشحالم قراره برای صادق بریم خواستگاری
با این حرفش رنگ از رخسارم رفت قطره اشک از چشم ریخت پایین سعی کردم به خودم مسلط باشم تا صدام نلرزه
. مبارکه عزیزم
فرزانه: ممنون خوشگل خانوم تشریف نمیاری منزل ما با هم بریم بیرون؟
میترسیدم نباید میرفتم چون اگه میرفتم رنگ رخساره خبر میداد از سر زیبای درونم
. نه ممنون یه خرده کار دارم وقت نیست
فرزانه: هر طور راحتی
به اشکام اجازه باریدن دادم اینقدر حالم خراب بود که فقط داشتم از بغض خفه میشدم حس کردم باید به خدا پناه ببرم سجاده و چادرم رو آوردم و واستادم به نماز
. الله اکبر
نمازم رو که تموم کردم به خودم قول دادم که شاید حکمتیه و من باید فراموش کنم این مرد رو شاید حق من نیست هر چی به خودم دلداری میدادم فایده نداشت
سریع حاضر شدم تا برم گلزار شهدا شاید اونجا قلبم آروم بگیره
چادرم رو پوشیدم و نگاهی به صورت خودم توی آینه انداختم با خودم گفتم:
دختر حالا شدی همونی که امام زمانت میخواد تو الان به امام زمانت متعهدی باید آروم باشی خدا خودش بیشتر صلاحت رو میدونه
دلم آروم و قرار گرفت رفتم سمت گلزار شهدا نشستم توی تاکسی یه مرد تقریبا میان سال بود بوی سیگار توی ماشین پیچیده بود شیشه ماشین رو پایین دادم و بیرون رو نظاره گر شدم
راننده: کجا برم؟
. برید گلزار شهدا
راننده: باشه الان میرسونمت
لحنش طلبکارانه بود وقتی رسیدم به گلزار شهدا سریع از ماشین خودم رو پرت کردم پایین از بوی سیگار لعنتیش رها شدم...
#گمنام
🦋آرامش محض🦋
#پارت بیست و چهارم
رسیدم به گلزار شهدا شلوغ بود حسابی ولی جایی که من میخواستم خلوت و دل انگیز بود نشستم کنار مزار شهیدم اینقدر گریه کردم که آروم شدم بلند شدم که برم خونه دیگه داشت ساعت ۸ میشد هوا هم تاریک هنوز بلند شدم سرم گیج رفت چشام سیاهی رفت و افتادم
چشمام رو باز کردم توی بیمارستان بودم
پرستار: سلام عزیزم
. سلام
پرستار: الان به برادرت میگم بیاد اینجا داشت بال بال میزد از اون موقع
محسن اومد توی اتاق دستم رو گرفت:
متینای من چیشده؟
. هیچی نشده فقط یکم سرم گیج رفت حالم خوش نیست
محسن: این یعنی اینکه نمیخوای بگی چیشده نه؟
. نه نمیخوام بگم
محسن: باشه هر جور راحتی
. محسن منو ببر خونه
محسن: نمیشه چند روز باید تحت مراقبت باشی
. نمیخوام منو ببر خونه
محسن: متینا اصرار نکن که حتی اگه باهام قهرم بکنی باید بیمارستان بمونی
. باشه
گوشیم رو برداشتم یکم توی فضای مجازی گشت بزنم به یه پست برخوردم بازش کردم شهید گمنام آورده بودن میخواستن بیارنشون توی همون گلزار شهدایی که من میرم اونجا
بالاخره یه لبخند کمرنگ روی لبام جا گرفت
محسن: چرا میخندی؟
. اینو ببین
محسن از خوشحالی گریش گرفت قرار شد بره سپاه پیش صادق تا بره شهید رو از نزدیک ببینه....
#گمنام
سوالات شرعیتون رو بپرسید من میگردم پیدا میکنم براتون جوابش رو
http://www.6w9.ir/msg/8131674
لینک ناشناس
@mehrabankhodayman
کانال ناشناس
توی کانال ناشناس جواب سوالات رو میدم
#گمنام
📿هر کس حق عبادت خدا را به جا آورد خداوند بیش از آرزو ها و نیازش به او عطا میکند📋
#گنج_سخن
#امام_حسین(ع)
#گمنام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎐 #مکتب_حاج_قاسم| #حاج_قاسم
🎞خدایا همیشه خواستم که سراسر وجودم را از عشق به خودت پر کنی خالق من، محبوب من، وجودم را مملو از عشق به خودت کن؛ مرا در فراق خود بسوزان و بمیران.
#گمنام
🦋آرامش محض🦋
#پارت بیست و پنجم
با اون حال خرابم وقتی محسن دید که دارم گریه میکنم دلش نیومد توی اون حال منو ول کنه رفت خودش با تعهد خودش منو از بیمارستان مرخص کرد و بهش قول دادم که فردا زیاد توی گلزار شهدا نمونم و هر جا خواستم برم با خودش برم
محسن: متینا من میرم بیرون شما لباست رو بپوش پرنسس😂
. مسخره نکن چشم😂
محسن: امروز قراره صادق بره ماموریت مجبور کرده خانوادش رو که خواستگاری شب رو لغو کنن بنده خدا خانوم سهیلی چی میکشه از دست این صادق😂
با این حرفش انگار یه پارچ آب سرد ریختن روم و خنده روی لبام نقش بست هر کار کردم نتونستم کنترلش کنم
محسن رفت بیرون تا من لباسم رو عوض کنم
بعد ده دقیقه مامانم اومد توی اتاقم و گفت: به هیچ وجه اجازه نمیدم از بیمارستان مرخص بشی باید بمونی
. ماماننننننننن
مامان: حرف نباشه متینا هیچی نگو یه امشب رو همینجا به سر کن تا فردا
. آخه مامان کلی کار دارم توی خونه
مامان: هر کاری داری باید ول کنی سلامتیت مهم تره دخترم
. آخه مامان
مامان: آخه نداره همین که من گفتم
. چشم😔
سرم رو کردم توی موبایلم و تا خود صبح با موبایلم ور رفتم هر چی مامانم گفت بذارش کنار نذاشتم صدای پیامک تلگرامم اومد کیان بود
کیان: سلام دختر عمه خوشگل خودم چطوری؟
. سلام خوبم ممنون شما خوبید؟
کیان: شما؟ که اینطور
. بله شما که به من محرم نیستین که راحت حرف بزنم باهاتون آقا کیان
کیان: متینا اذیت نکن عشق من
. حرف دهنتون رو لطف کنین بفهمین
بعدشم بلاکش کردم...
#گمنام
🦋آرامش محض🦋
#پارت بیست و ششم
شب رو تا صبح نخوابیدم اصلا هیچ جایی جز اتاق خودم راحت نبودم
ساعت ۸ صبح بود
محسن: خواهری پاشو دیر میشه مگه نمیخوای بیای مراسم
. یعنی جدی میشه بیام😍؟
محسن: معلومه که میشه
سریع لباسام و عوض کردم و رفتم بیرون
خداکنه امشب آقا صادق هم باشه باز به خودم تلنگر زدم که اشتباهه اینکه به یه نامحرم فکر کنم اما واقعا دوسش داشتم
مراسم عالی بود اینقدر خوب بود که فکر نکنم از عمر من محسوب شده باشه نزدیکای ساعت ۴ بعد از ظهر بود که دیگه تونستن منو راضی کنن برم خونه
اقا صادق رو برای لحظه ای دیدم اومد جلو و آروم سلام کرد و رفت
محسن: مامان متینا رو ببرید خونه من باید برم جایی کار دارم
مامان: باشه پسرم برو
.خداحافظ برادر خودم😁
رفتیم خونه گرفتم تخت خوابیدم هر چی شب نتونسته بودم بخوابم اینجا تلافی کردم
دو هفته بود از صادق خبری نبود نگرانش بودم زنگ زدم به فرزانه که همینجوری یکم از زیر زبونش حرف بکشم قرار بود بریم تهران عروسی دختر عموم
. الو سلام فرزانه جون
فرزانه با صدای گرفته گفت: سلام متینا جان خوبی؟
. ممنون چرا صدات اینجوریه چیزی شده؟
فرزانه: معلوم نیست صادق کجاست تلفنشم جواب نمیده
. نگران نباش خیره من دارم میرم تهران یه چند وقتی نیستم کار داشتی بهم زنگ بزن خداحافظ
فرزانه: ممنون خداحافظ...
#گمنام
🦋آرامش محض🦋
#پارت بیست و هفتم
دلشوره عجیبی داشتم نکنه یه وقتی برای صادق اتفاقی افتاده باشه از محسنم روم نمیشد حرف بکشم میدونستم که اگه در موردش حرف بزنم از رازم خبر دار میشه
محسن داشت زنگ میزد به تلفنم:
. الو سلام جانم داداش
محسن: متینا جان باید بریم یه خبری رو به خانواده سهیلی بدیم
. چه خبری؟
محسن: صادق زخمی شده حالش اصلا خوب نیست توی بیمارستانه من خودم نمیتونم بگم واسه همین گفتم تو بگی
. باشه داداش
روزه بودم و حالم اصلا خوب نبود استرس عجیبی داشتم روز ۱۵ ماه رمضان بود میگفتن ۴ شب دیگه شب قدر هست که انسان میتونه از خدا طلب مغفرت کنه و هر چی میخواد از خودش بخواد
با صدای بوق ماشین محسن به خودم اومدم سریع خودم رو رسوندم پایین و نشستم توی ماشین
محسن: سلام
. سلام
بعد اینکه به خانواده آقا صادق همه چیز رو گفتیم مادرش خیلی بی قراری میکرد میخواست آقا صادق رو ببینه از این فرصت استفاده میکردم و میرفتم آقا صادق رو میدیدم فرزانه هم دست کمی نداشت اینقدر حالش خراب بود که رنگ به رخسارش نبود
رسیدیم بیمارستان یه بیمارستان نظامی بود وارد شدیم بعد از کلی ادرس و نشانی و نشون دادن کارت شناسایی آقای سهیلی وارد بیمارستان شدیم
تا چشمم به آقا صادق افتاد ناخود آگاه اشکم جاری شد یاد کتابی افتادم که بهم داده بود هنوز فرصت خوندن پیدا نکرده بودم...
#گمنام