فرزانه ۱۹ ساله خواهر صادق

سمیه دوست متینا ۱۸ ساله

متینا ۱۸ ساله

محسن ۲۴ ساله برادر متینا

صادق ۲۴ ساله

اینم متین ۱۸ ساله برادر دو قلوی متینا

اینم آیلار ۱۸ ساله دوست متینا😬 تنفر دارم ازش برای همین ازش صورت نمیدم خودتون تصورش کنین😁

🦋آرامش محض🦋 #پارت یازدهم تلفنم زنگ خورد . الو سلام مامان جانم؟ مامان: محسن کجایی؟ متینا باهاته؟ . آره مامان با همیم متینا حالش خوب نبود آوردمش بیمارستان مامان: پس چرا ماشینت رو نبردی؟ کدوم بیمارستانی بگو منم بیام . روشن نشد با یکی از دوستام بردیمش الانم داریم میایم خونه مامان: مطمئن باشم؟ . بله مامان جان کار ندارید؟ مامان: مراقب خودتون باشید منتظرم بیاید خونه ها . چشم مامان خوشگلم یا علی مامان: چشمت بی بلا خدانگهدار ♡متینا♡ بعد سه روز یکم حالم بهتر شده بود و سر حال شده بودم یاد خواب روز کنکور دیوانم کرده بود خواب دیدم توی یک تاریکی مطلق دارم غرق میشم ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بود یهو یه نور عجیبی دیدم سمت نور دویدم هر چی میدویدم بهش نمیرسیدم یهو واستاد رسیدم بهش یه آدم نورانی بود از نوری که ازش میدیدم کل وجودم آروم شد ترسم کامل از بین رفت صورتش قابل مشاهده نبود اینقدر که نورانی بود برگشت سمتم و بهم گفت: ما حتما به قول خودمون وفا میکنیم تو هم یادت نره وفا کنی یادت نره چه چفیه هایی خونی شد که چادر تو خاکی نشود مراقب یادگاری حضرت مادر باش داشتم به حرفاش گوش میدادم همون موقع محسن از خواب بیدارم کرد مامان برای صبحانه صدام میزد: متینا جان مامان بیا پایین صبحانه بخور دخترم . چشم مامان جونم رفتم پایین دلم به غذا خوردن نمیرفت یکم با غذام بازی کردم مرضیه: آبجی چیشده چرا تو فکری؟ . هیچی نیست غذا میل ندارم مرضیه خواهرم خیلی حرفه ای تر از این حرفا بود که بی خیال بشه اون یه مشاور بود منم دم به تله ندادم و سریع رفتم توی اتاقم در رو بستم... #گمنام

اینو داشته باشید برم بقیش رو تایپ کنم😐💔

نظرات فراموش نشه اگه خوب نظر داده باشید فردا به جای دو تا پارت سه تا تقدیم نگاهتون میکنم😁😂

متاسفانه قلمت ضعیفه، رمانت زیاد خوب نیست بعضی جاها مدل کتابی حرف میزنی بعضی جاها مدل خودمونی😐 تلاشتو کن 🦋 🦋 🦋 ممنون از نظرت یه انتقاد هم پیدا کردم چشم سعی میکنم حواسم رو جمع تر کنم 😂

البته من سعی میکنم با بزرگتر ها درست صحبت کنم و با کوچیکتر ها خودمونی این ویژگی من هست😉