eitaa logo
مهربان خـــــــ💛ــــــدای من
125 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
416 ویدیو
16 فایل
لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبین؛  نیست خدایی جز الله فرمانروای حق 🤍✨
مشاهده در ایتا
دانلود
- چه ڪوتاه است شبهای وصال دلبران؛یارب خدا از عمر ما بر عمر این شب ها بیفزاید.. شبتون منور به نام و یاد آقا 💚
شهید سیدمرتضی : سربازان (عج) از هیچ چیز جز گناهان‌شان نمی ترسند. الهم عجل لولیک الفرج 🆔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری📲 شایدایام‌کهن‌سالی‌ماجلوه‌کنی...🌱 سرباز مثل 🌿 『آوینـツـہ‌』 |
این روز ها بدون تو نامش نیست بهار تقویم ها اگر چه نوشتند سال نو... ♥️
‌ ‌: کاش۱۴۰۱همون سالی باشه...
احتیاط کن! تو ذهنت باشد یکی دارد مرا میبیند یک آقایی دارد مرا میبیند، دست از پا خطا نکنم که امام زمان (عج) خجالت بکشد. 🕊 سرباز مثل 🌿 『آوینـツـہ‌』 |
سلام من بالاخره اومدم😁
🦋آرامش محض🦋 بیست و نهم دلم یه افطاری سیر سیر میخواست نمیدونم چرا اینقدر گشنم شده بود چشمام رو بستم و به خواب رفتم با صدای ترمز ماشین چشمام باز شد رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدیم آقای سهیلی زنگ زد . کلید دارم آقای سهیلی نمیخواد زنگ بزنین آقای سهیلی: ممنون دخترم پس زحمت شما در رو باز کن کلید رو انداختم به در و در رو باز کردم که یهو صدای کیان متوقفم کرد کیان: سلام بر عشق رویاهای خودم یه نگاه به سر تا پام کرد . سلام علیکم امری داشتین؟ کیان: از کی تا الان چادر میپوشی؟ چقدر رسمی حرف میزنی . شما به بنده نامحرمید دلیل نمیبینم رسمی حرف نزنم کیان: بالاخره که هر چی باشه قراره یه روز با هم ازدواج کنیم . صد سال سیاه مزاحم منم نشید که ازتون به جرم مزاحمت شکایت میکنم نگاهم رو برگردوندم روی خانواده سهیلی . بفرمایید داخل خونه رفتن تو خونه میخواستم برم تو خونه که کیان: متینا واستا باهات کار دارم . بنده با شما هیچ کاری ندارم صدبار هم به دایی گفتم که فکر منو از سرتون بیرون کنین من کاملا با اون زمان فرق کردم اون متینای قبل نیستم کیان: آره میبینم چادر میپوشی اما میتونی برش داری . نیاز به نظر شما ندارم خدانگهدار به دایی سلام برسونید میخواست دست منو بگیره که یهو صدای بابام متوقفش کرد...
🦋آرامش محض🦋 سی ام بابا: به به سلام آقا کیان چه خبر؟میدونی من دلم نمیخواد یکی دور بر دخترم بچرخه؟ کیان با چشمای نگران نگاهی به بابا انداخت کیان: سلام ببخشید اشتباه کردم بابا: تکرار نشه و الا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی کیان: بله چشم رفت یه نفس راحت از ته دل کشیدم روم کردم به بابام بابا: دخترم رنگت پریده نفسم . چیزی نیست یکم ترسیدم خوب میشم بابا: برو تو الان اذان میدن ساعت رو نگاه کردی . باشه چشم وارد خونه شدم اینقدر حالم نا خوش بود که دستم رو به دیوار میگرفتم و راه میرفتم وارد خونه که شدم مامان متوجه رنگ پریده من شد مامان: متینا جان چیشده دخترم؟ . هیچی مامان فکر کنم به خاطر روزه ست بعد من بابا اومد تو خونه و بابا هم نگران بود مامان فهمید که قضیه چیز دیگه ایه و گفت: عیب نداره دخترم شما بشین من افطار آماده میکنم بابام هم رفت کمک مامانم سعی کردم فکرم رو از خیال های الکی رها کنم بعد یه ربع بابا صدام کرد: متینا جان بیا افطار دخترم بلند شدم رفتم نشستم سر میز فرصت نکرده بودم لباسم رو عوض کنم متین یه نگاه معنی دار بهم کرد و این به معنی تهدید بود میدونستم که باید به همه سوالاش جواب بدم....
🦋آرامش محض🦋 سی و یکم داشتیم سفره افطار رو جمع میکردیم متین هم کلید کرده بود روی من و به من نگاه میکرد با اخم نگاهش کردم بلند شد کمک کرد سفره رو جمع کنیم وقتی سفره جمع شد نگاه به سینک ظرف شور کردم که لبالب پر از ظرف بود یهو متین گفت: مامان منو آجی متینام همشون رو میشوریم مرضیه گفت: اوه مامان پس ما بریم وقتی همه از آشپزخونه رفتن بیرون گفتم:وای متین خیلی بیشعوری من کلی درس دارم فردا هم دانشگاه دارم متین: ظرفا رو بشور غر هم نزن خودشم اومد کنار دستم واستاد و شروع کرد به آب کشیدن ظرفا کل قضیه براش تعریف کردم و ظرفا هم تموم شد .حالا دیگه دست از سر من بر میداری؟ متین: قربون آبجی خوشگل خودم برم نگران نباش خودم آنچنان حالی ازش بگیرم که دیگه فکر و خیال این رو نکنه که به خواهر من نزدیک بشه . متین کار احمقانه ای نکنی متین: تو فقط نگاه کن . نمیخوام هیچ کاری بکنی و الا من میدونم و تو متین: خیلی خب داد نزن حالا رفتیم با هم نشستیم جلوی مهمان ها شام مامان آنچنان بویی راه انداخته بود که آدم رو دیوانه میکرد آقای سهیلی این سکوت رو شکست: ببخشید مزاحم شما شدیم بابا: نه این چه حرفیه شما مراحمید انشاءالله آقا صادق هم هر چه زودتر سلامتیشون رو بدست میارن نگران نباشید گوشیم زنگ خورد سمیه بود . سلام سمیه جون خوبی؟ سمیه: سلام عزیزم ممنون شما خوبی؟ . منم خوبم ممنون جانم کاری داشتی؟ سمیه: وقت داری بریم بیرون؟ . آره برای شما همیشه وقت هست...
تقدیم نگاهتون منتظر نظرات هستم ببخشید یکم کم کاری میکنم اما ذهنم درگیره و با ذهن درگیر نویسندگی کار سختیه😁
خوش به حال اونی که.. از فرمان های خدا بدونِ اطاعت نمیگذره....!🌱 دونه دونه اش رو با جون و دل میخونه و میگه : آ خدا... چشم، هرچی تو بگی ؛)♥️ + اینه اوج نشون دادن غیرت و محبت به خالق🤍✨ - جُز چَشم؛ نباید گفت!😎🌿 ﹏﹏﹏﹏•|🔗🌻|•﹏﹏﹏﹏ •