فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیه الله ناصری (ره) :
از مقام رهبری جدا نباشید.
هدایت شده از تهذیب اردکان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ الان لازمه در این شلوغی برویم زیارت امام حسین علیه السلام .؟؟
🌹پاسخی از حکیم 90 درجه..!!
⚠️از قافله عشاق جا نمونی
@tahzib313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهم کل ولیک حجته بن الحسن
#جواد_مقدم
هدایت شده از تهذیب اردکان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا حالا اینگونه حضرت رقیه علیهاالسلام را معرفی نکرده بودند...
✅ اشک همه را در می آورد...
@tahzib313
#سلسلهطلایی
#داستان
در نیشابور برای خودم مغازه ای دست و پا کرده ام. خدا را شکر، مشتری های زیادی سراغم می آیند.😇
در دکانم زیور آلات می فروشم. مخصوصا انگشتر های فیروزه که دست ساز خودم هستند. شیعه مذهب هستم و طرفدار پروپاقرص اهل بیت😍
از گوشه و کنار خبر هایی به دستم می رسید.
از پچ پچ هایشان در بازار معلوم بود که اتفاق بزرگی قرار است بیفتد.
از فضولی در دکان را تخته کردم و به سمت ابو مخلص دوست همیشگیم روانه شدم. تا بویی ببرم از ماجرا. هر چه بود مربوط به شیعیان میشد . و همین دلم را میلرزاند.😟 که نکند خلیفه دوباره هوس کرده باشد شیعه کشی راه بیندازد.
ابو مخلص در عطاریش مشغول مگس پراندن بود. دکان تاریک و سردی داشت.
بوی دارچین و هل فضای دکان را پر کرده بود. رفتم داخل از دیدنم خوشحال شد.ایستاد و با لبخندی شیرین جواب سلامم را داد. ☺️
_ چه خبر انگشتر فروش نیشابوری؟
_ رفیق قدیمی میدانی که برای خرید ادویه و اینها نیامده ام. آمده ام تا جویای خبری شوم.🧐
_ میدانم دنبال چه آمده ای😎
حتما به گوشد خورده است که مولایمان قرارست از نیشابور عبور کنند.
چشم هایم از خوشحالی باد کرد. فریادی زدم که هم چراغی های ابو مخلص و عابران به من خیره شدند. خدایا شکرت !🤗🗣
_ بچه شده ایی یا دیوانه! اگر بدانی که مأمون چه نقشه برای ثامن الحجج دارد بجای این بچه بازی ها زار میزدی.😡
_ نچ نچ کنان گفتم الهی این خلیفه بی ...
ابو مخلص دهنم را گرفت. واقعا دیوانه شده ای. نفوذی در بازار زیاد است میخواهی سرت را نگین انگشترانت کنند.
گل گاو زبان برایم آورد دمنوش آرام کننده ای بود. حالم که جا آمد.
ابومخلص گفت تا هفته دیگر ثامن الحجج وارد نیشابور می شوند. برو به مغازه ات تا سر ما را به باد نداده ای🤨
...لحظه شماری میکردم تا ثامن الحجج را ببینم.🤩
ادامه دارد...
#سلسله_طلایی
#داستان_کوتاه
مسجد امام حسین
#سلسلهطلایی #داستان در نیشابور برای خودم مغازه ای دست و پا کرده ام. خدا را شکر، مشتری های زیادی سر
#سلسلهطلایی
#داستان
نیشابور رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود. شیعیان مشتاق دیدار امام خود بودند. 😊
کاروان ثامن الحجج از در وازه های شهر نیشابور عبور کردند.😍
مردم فوج فوج به سوی حضرت می آمدند و خیر مقدم میگفتند. سربازان خلیفه از ترس به خود می لرزیدند. من و ابو مخلص گوشه ای ایستاده بودیم و چهره خود را پوشانده بودیم. تا از شناسایی شدن خود جلوگیری کنیم. اکثر شیعیان بخاطر ترس از حکومت ظالم عباسی این کار را کرده بودند.😞
اولین باری بود که امام خودم را می دیدم.چه شکوه و جلالی داشت.😇
ابو مخلص آهسته گفت: خدا می داند مأمون بی پدر با این ادعایش چه خواب هایی برای ثامن الحجج دیده است.
من هم آهی کشیدم و گفتم بعید نیست که مأمون می خواهد با حکم ولی عهدی ثامن الحجج را محدود کند.
امام بعد از توقف در نیشابور عزم حرکت کرده بود به سفری اجباری.😔
ادیبان نیشابور را دیدم که دور امام جمع شده اند. ابو مخلص هم در میانشان بود.
ابو مخلص با صدای بلند گفت: ای پسر رسول خدا آیا ترک میکنی ما را و حدیثی برایمان نمی گویی تا از آن استفاده کنیم. 🙂
ثامن الحجج که در کجاوه بود. سر مبارکش را بیرون آورد.
چهره نورانی اش را دوباره دیدم. توی دلم به ابومخلص آفرین گفتم.
ثامن الحجج فرمودند:
شنیدم از پدرم موسی ابن جعفر که ایشان عرض کردند که شنیدم از پدرم جعفر ابن محمد که می گفتند: شنیدم از پدرم محمد ابن علی که گفته بودند: شنیدم از پدرم علی ابن الحسین و ایشان گفتند که شنیدم از پدرم حسین ابن علی که گفته بودند که شنیدم از پدرم امیر المومنین علی ابن ابی طالب ایشان می گفتند که شنیدم از رسول خدا که ایشان هم می گفتند شنیدم از خدای عزیز و جلیل که می فرمودند:
لا اله الا الله دژ و قلعه ی من است و هرکس داخل دژ و قلعه من بشود. از عذاب من در امان است.
چون که شتر حضرت حرکت کرد ثامن الحجج به سخنش ادامه داد :
به شروطی البته و من از شروط آن هستم.
به به عجب حدیثی از ثامن الحجج شنیدم 🤩😍😎
حدیثی که راویان آن امامان و پیامبر بودند. ابو مخلص به من گفت این حدیث سلسه راویان آن طلایی هست.✅
پایان_ محمد مهدی پیری
منبع حدیث سلسه الذهب عیون اخبار الرضا ج۲ ص ۱۳۵
#سلسلهطلایی
#ستاره_ها_چشمک_میزنند
روی پشت بام آسمان جلوه ی دیگری دارد. ناگاه به یاد خاطره ای می افتم. دلم نمی آید از آن بگذرم. ای کاش زمان توقف میکرد در آن روز و هرگز نمیگذشت. چه لذتی برایم داشت خواندن آن نامه😇
می خواهم دوباره آن خاطره شیرینی که برای محمد رفیق صمیمی ام اتفاق افتاد برای خودم به تصویر بکشم.
یادش بخیر
محمد مدتی گرفتار بیماری شده بود. از بچگی با او رفیق بودم . انسان صاف و خالصی بود. قد متوسط و محاسن گندم گونی داشت
. در شهر او را محمد بن یوسف خطاب میکردند.
ناراحت بودم که مبتلا به بیماری شده است. رسم رفاقت این بود که تنهایش نگذارم.😞
کمک کارش بودم او را به بهترین پزشکان و طبیبان نشان دادم.
آنچنان زخم وحشتناکی در پشتش پدید آمده بود که هر پزشکی از دیدن آن وحشت میکرد. 😧
هر کدام برای خود نسخه ای می پیچیدند. اما زخم انگار نه انگار
حتی گسترده تر هم میشد. دلم برای زن و فرزندانش می سوخت.🙁
محمد نا امید شده بود. و به فکر وصیت نامه بود. سعی می کردم به او امید بدهم گرچه نا امید بودم و هر روز که به طرف خانه اش حرکت میکردم منتظر ناله و فغان زن و بچه اش بودم.😔
دیگر طبیبی نمانده بود که به او مراجعه نکرده باشیم. همه به اتفاق بعد از دادن دارو های بی اثر گفتند که ما برای این درد و مرض دوایی نیافته ایم.
این حرف مثل آب جوشی بود که بر سر من و محمد فرو ریخت.😭
پرده ی اشک جلوی دیدم را گرفت. بغضم را فرو بردم به محمد گفتم خدا همیشه بزرگ تر از درد های ما است.😢
محمد هم مثل اشک در چشمانش جمع شده بود گفت من که با مرگ از این زخم چرکین راحت می شوم ولی زن و فرزندانم بعد از من چه خاکی به سر کنند 🤦♂
چند روزی میگذشت. قصد کردم به دیدار محمد بروم. هنگامی وارد شدم نگاهم به او افتاد که روی سینه خوابیده است زخمش هم چرک آلودش هم نمایان است.
مشغول نوشتن بود در دلم گفتم بی چاره دارد وصیت نامه اش را تحریر میکند. سلامی کردم و کنارش نشستم😔
ادامه دارد...
هدایت شده از مسجد امام رضا(ع) دیلم
فردا برگزار می شود:
🔷 راهپیمایی مردم مومن و ولایتمدار اردکان
در حمایت از زحمات نیروهای انتظامی و امنیتی در تامین امنیت و نظم کشور و حمایت از عفاف و حجاب
💠بعد از نمازجمعه اینهفته مورخ ١۴٠١/٠٧/٠١
📣بعد از نماز جمعه، مقابل مصلی امام خمینی «رحمةاللهعلیه» اردکان
https://eitaa.com/masgedemamREZAdilom
#ستاره_ها_چشمک_میزنند
خودش فهمید که میخواهم از نوشته اش سر در بیاورم 🙂
گفت نامه می نویسم
گفتم برای چه کسی محمد بن یوسف؟
قرمز شد و گریست آنقدر گریه اش سوز دار بود که من هم به گریه افتادم. وسط هق هق هایش گفت برای مولایم مینویسم.
آرام تر که شد گفتم می خواهی برای صاحب الزمان چه چیز بنویسی؟
_می خواهم از او درخواست کنم که برایم دعا کند. خدا هرچه باشد روی ولی خودش را زمین نمیزند.💔
این بار این من بودم که اشک امانم را بریده بود. گفتم تو بنویس رساندن نامه با من😭
نامه را لوله کرد بوسید و با نخی محکم به دورش گره زد.
نامه را به دست شخصی امین دادم تا به صورت مخفیانه و با شتاب به نایبان خاص حضرت برسانند تا به خود حضرت تحویل دهند.
بعد از راهی کردن پیک، به خانه محمد رفتم و خبر ارسال نامه را به او دادم. خوشحالی از چشم های میشی اش نمایان بود.
با نا امیدی گفت ای کاش زنده بمانم و جواب نامه را دریافت کنم.
دستی به محاسنش کشیدم گفتم می آید به زودی اینقدر عجله برای رفتن نداشته باش.
گذشت و گذشت خبر دار شدم که شخص امین برگشته است. رفتم به سراغش
نامه ای را به دستم داد و گفت این هم از جواب نامه تان.
نامه را بوسیدم و بدون فوت وقت به طرف منزل محمد بن یوسف روانه شدم
محمد در این چند روز بسیار درد و رنج کشیده بود نشان دادن نامه حتما حالش را سر جایش می آورد.
وارد منزلش شدم محمد از شدت زخم روی سینه دراز کشیده بود. معلوم بود که منتظرم بوده است.
نامه را نشانش دادم بلاخره رسید رفیق
با اشک از نامه اسقبال کرد. نامه را که باز کرد با خط خوش نوشته شده بود:
خداوند لباس عافیت به تو بپوشاند و تو را در دنیا و آخرت با ما قرار دهد.
اشک امان محمد را بریده بود از محاسنش هم اشک مثل سیل روانه شده بود.
محمد را بوسیدم و گفتم فدای مولایمان بشوم که این چنین هوای شیعیانش را دارد.
یک هفته ای می گذشت. اصلا اثری از زخم و چرک نبود. محمد شفای کامل یافته بود. جای آن زخم عمیق مثل کف دست صاف شده بود. محل زخم را به طبیبی نشان داد و گفت این همان جایی بود که زخم بوده است.
طبیب با چشمان گرد گفت😳
این زخم با دارو خوب نشده است بلکه اعجازی در کار بوده است.
هرگز این عنایت صاحب الزمان به محمد بن یوسف از خاطرم پاک نمیشود. دوست دارم صد ها بار برای خودم این ماجرا را تعریف کنم😊
#پایان
نویسنده و طراح محمد مهدی پیری
بر گرفته از کتاب داستان های اصول کافی
(منبع جواب نامه امام زمان به محمد بن یوسف کتاب داستان های اصول کافی صفحه ۴۱۷)
#ستاره_ها_چشمک_میزنند
روی پشت بام آسمان جلوه ی دیگری دارد. ناگاه به یاد خاطره ای می افتم. دلم نمی آید از آن بگذرم. ای کاش زمان توقف میکرد در آن روز و هرگز نمیگذشت. چه لذتی برایم داشت خواندن آن نامه😇
می خواهم دوباره آن خاطره شیرینی که برای محمد رفیق صمیمی ام اتفاق افتاد برای خودم به تصویر بکشم.
یادش بخیر
محمد مدتی گرفتار بیماری شده بود. از بچگی با او رفیق بودم. انسان صاف و خالصی بود. قد متوسط و محاسن گندم گونی داشت. در شهر او را محمد بن یوسف خطاب میکردند.
ناراحت بودم که مبتلا به بیماری شده است. رسم رفاقت این بود که تنهایش نگذارم.😞
کمک کارش بودم او را به بهترین پزشکان و طبیبان نشان دادم.
آنچنان زخم وحشتناکی در پشتش پدید آمده بود که هر پزشکی از دیدن آن وحشت میکرد. 😧
هر کدام برای خود نسخه ای می پیچیدند. اما زخم انگار نه انگار
حتی گسترده تر هم میشد. دلم برای زن و فرزندانش می سوخت.🙁
محمد نا امید شده بود. و به فکر وصیت نامه بود. سعی می کردم به او امید بدهم گرچه نا امید بودم و هر روز که به طرف خانه اش حرکت میکردم منتظر ناله و فغان زن و بچه اش بودم.😔
دیگر طبیبی نمانده بود که به او مراجعه نکرده باشیم. همه به اتفاق بعد از دادن دارو های بی اثر گفتند که ما برای این درد و مرض دوایی نیافته ایم.
این حرف مثل آب جوشی بود که بر سر من و محمد فرو ریخت.😭
پرده ی اشک جلوی دیدم را گرفت. بغضم را فرو بردم به محمد گفتم خدا همیشه بزرگ تر از درد های ما است.😢
محمد هم مثل من اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: من که با مرگ از این زخم چرکین راحت می شوم ولی زن و فرزندانم بعد از من چه خاکی به سر کنند 🤦♂
چند روزی میگذشت. قصد کردم به دیدار محمد بروم. هنگامی که وارد شدم نگاهم به او افتاد که روی سینه خوابیده است. زخمش هم چرک آلودش هم نمایان است.
مشغول نوشتن بود در دلم گفتم بی چاره دارد وصیت نامه اش را تحریر میکند. سلامی کردم و کنارش نشستم.
خودش فهمید که میخواهم از نوشته اش سر در بیاورم 🙂
گفت نامه می نویسم
گفتم برای چه کسی محمد بن یوسف؟
قرمز شد و گریست آنقدر گریه اش سوز دار بود که من هم به گریه افتادم. وسط هق هق هایش گفت برای مولایم مینویسم.
آرام تر که شد گفتم می خواهی برای صاحب الزمان چه چیز بنویسی؟
_می خواهم از او درخواست کنم که برایم دعا کند. خدا هرچه باشد روی ولی خودش را زمین نمیزند.💔
این بار این من بودم که اشک امانم را بریده بود. گفتم تو بنویس رساندن نامه با من😭
نامه را لوله کرد بوسید و با نخی محکم به دورش گره زد.
نامه را به دست شخصی امین دادم تا به صورت مخفیانه و با شتاب به نایبان خاص حضرت برسانند تا به خود حضرت تحویل دهند.
بعد از راهی کردن پیک، به خانه محمد رفتم و خبر ارسال نامه را به او دادم. خوشحالی از چشم های میشی اش نمایان بود.
با نا امیدی گفت ای کاش زنده بمانم و جواب نامه را دریافت کنم.
دستی به محاسنش کشیدم گفتم می آید به زودی اینقدر عجله برای رفتن نداشته باش.
گذشت و گذشت خبر دار شدم که شخص امین برگشته است. رفتم به سراغش
نامه ای را به دستم داد و گفت این هم از جواب نامه تان.
نامه را بوسیدم و بدون فوت وقت به طرف منزل محمد بن یوسف روانه شدم
محمد در این چند روز بسیار درد و رنج کشیده بود نشان دادن نامه حتما حالش را سر جایش می آورد.
وارد منزلش شدم محمد از شدت زحم روی سینه دراز کشیده بود. معلوم بود که منتظرم بوده است.
نامه را نشانش دادم بلاخره رسید رفیق
با اشک از نامه اسقبال کرد. نامه را که باز کرد با خط خوش نوشته شده بود:
خداوند لباس عافیت به تو بپوشاند و تو را در دنیا و آخرت با ما قرار دهد.
اشک امان محمد را بریده بود از محاسنش هم اشک مثل سیل روانه شده بود.
محمد را بوسیدم و گفتم فدای مولایمان بشوم که این چنین هوای شیعیانش را دارد.
یک هفته ای می گذشت. اصلا اثری از زخم و چرک نبود. محمد شفای کامل یافته بود. جای آن زخم عمیق مثل کف دست صاف شده بود. محل زخم را به طبیبی نشان داد و گفت این همان جایی بود که زخم بوده است.
طبیب با چشمان گرد گفت😳
این زخم با دارو خوب نشده است بلکه اعجازی در کار بوده است.
هرگز این عنایت صاحب الزمان به محمد بن یوسف از خاطرم پاک نمیشود. دوست دارم صد ها بار برای خودم این ماجرا را تعریف کنم😊
#پایان
نویسنده و طراح محمد مهدی پیری
بر گرفته از کتاب داستان های اصول کافی
(منبع جواب نامه امام زمان به محمد بن یوسف کتاب داستان های اصول کافی صفحه ۴۱۷)
هدایت شده از بصیرت رسانهای
دی ماه1399 توئیتر اکانت رئیس جمهور سابق آمریکا یعنی ترامپ رو بست و علتش رو جلوگیری از تشویش و ترغیب به خشونت بیشتر اعلام کرد چند شبکه اجتماعی دیگه هم همین کار رو کردند.
حالا هزاران اکانت در حال آموزش و تشویق به خشونت در ایران هستند و نه تنها بسته نمیشوند که با رباتها حمایت هم میشوند❗️
🗣نویتسا بانج
🔊تشکیلات #بصیرت_رسانهای 👇
https://eitaa.com/joinchat/240058421Cb84049d5f7