🎨 کاربرگ نقاشی و رنگ آمیزی
🎨 ویژه روز مادر
🇮🇷@emamhsanmohammadyehmasjed
#مادر #روز_مادر
#نقاشی #رنگ_آمیزی #کاربرگ
📙 داستان کوتاه خدمت به مادر
🌟 روزی شخصی به پیامبر گفت :
💎 ای رسول خدا ! مادرم پیر شده
💎 و پیش من زندگی می کند ،
💎 او را در پشت خود حمل کرده ،
💎 برای رفع حوائجش ،
💎 او را به این طرف و آن طرف می برم
💎 و از درآمد خویش ،
💎 نیازهای او را تامین می نمایم ،
💎 او را از آزار و اذیتها ،
💎 محافظت می کنم ،
💎 با کمال ادب و تعظیم و احترام
💎 با او رفتار می نمایم .
💎 آیا زحمات وی را ،
💎 تا حدودی جبران کرده ام ؟!
🌟 پیامبر صلی الله علیه وآله فرمودند :
🕋 نه ، زیرا شکم او جایگاه تو ،
🕋 پستانهایش منبع تغذیه تو ،
🕋 قدمهایش وسیله حرکت تو ،
🕋 دستهایش محافظ تو ،
🕋 و آغوش او گهواره ات بوده است .
🕋 او این همه خدمات را ،
🕋 با رضایت خاطر برای تو انجام می داد
🕋 و آرزو می کرد که تو زنده بمانی ؛
🕋 ولی تو
🕋 خدماتی را به وی ارائه می دهی ،
🕋 در حالی که انتظار مرگ او را داری .
📚 مستدرک الوسائل، ج ۱۵، ص ۱۸۰
🇮🇷 @emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان_کوتاه #حدیث #مادر #روز_مادر #احترام_به_والدین
«فَإِذَا قَضَىٰ أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»
خُدا بخواهد غیرممکن هم ممکن میشود...🌱
@emamhsanmohammadyehmasjed
خدا جونم🫀🌱
ما آدما،
برای یه مشکل کوچیک،
کل خوبی هات رو فراموش می کنیم🥺
اما تو،
با هر خوبی ما،
کلی از بدی هامونو می بخشی🥺
ببخش این بار هم مارو ببخش❤️🩹
@emamhsanmohammadyehmasjed
_
بلاخرـہ یکے از این ؋ـرداها.......
دیروزهاے سخت راجبران خواهـــــد کرد صبور باش!🌱
_
@emamhsanmohammadyehmasjed
۞ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ ۞
با یاد خدا دِلها آرام می گیرند…🌿🌱
@emamhsanmohammadyehmasjed
#داستان
گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد. صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد. مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.
پیرمردی گفت به راستی چنین است. من هم مانند اسب تو شده ام. مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.
می گویند آن پیرمرد نحیف هر روز کاسه ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت. چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد.
صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند چطور برخاست. پیرمرد خنده ای کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم.
می گویند: از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند.
ارد بزرگ می گوید : دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید داشتن همان زندگی است.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan