🌷🕊
#سلام_امام_زمانم 💚
سلام حضرت باران،
تو آن زلال ترین آب حیاتی
و ما عطشناکان ملتهب ...
تو آن دلرباترین بهاری
و ما درختان بی برگ و بار خزان زده ...
تو آن ناب ترین حس رویشی
و ما زمین های خشک ترک خورده..
تو تمام برکتی و ما قحطی زدگان در صحرا ...
تو تمام خوبی هایی، تمام دلخوشی هایی...
کاش بازمی آمدی و زندگی را
از نو یادمان می دادی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
🍃╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊
#آدینه_های_بدون_سردار
عشق یعنی یک نفس آزادگی
قطعه ای از آسمان سادگی
#حاج_قاسم❤️
#شهید_ابومهدی_المهندس🕊
#صبحتون_شهدایی🌷
#شهیدقدس
#کرمان
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
آنچه روشن کند روزهای مرا،لبخندزیبای شماست.
✋سلام برشما همسنگران و دوستداران شهـــــداء 🍃
روزمان راباسلام وتوسل به شهدابیمه کنیم.
سلام برشهداییکه مردانه جنگیدندتاما امروز در آرامش وامنیت کامل زندگی کنیم.
امروزهرچی کارخیراز دستت برمیاد ازطرف رفیق شهیدمون ﴿#داوودحدادی ﴾
برای امام زمانت انجام بده،
باشه؟؟
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌷🕊
#شهید_حدادی،
دانش آموز ۱۶ ساله که با زبان روزه در گرمای خرماپزان آسمانی شد
🔹️ شهید داوود حدادی متولد ۲۰ فرودین ۱۳۴۵ در محله های جنوبی تهران است.
◇ علیرغم سن کم در پیروزی انقلاب اسلامی نقش آفرینی داشت و با حضور در مسجد ابوالفضل واقع در میدان ابوذر با آموزه های دینی آشنا شد.
◇ بعد از پیروزی انقلاب در همان محله ابوذر در فعالیت های بسیج حاضر بود و پس انجام دوره های آموزشی در سال ۱۳۶۱ وارد مناطق عملیاتی شد.
◇ ۱۶ ساله بود که در عملیات بیت المقدس برای آزادسازی خرمشهر حضور داشت.
◇ شهید داود حدادی که تازه به سن تکلیف رسیده بود در عملیات رمضان هم حضور داشت و درگرمای مرداد ماه خرماپزان خوزستان با زبان روزه در موقعیت حمله به عنوان پیشرو درمنطقه پاسگاه زیدعراق بابعثی ها درگیر شدندودراین درگیری تیربه پهلوی داود اصابت وبه شهادت رسید
🔻بخشی ازوصیت نامه شهیدداوودحدادی:
از خانواده ام میخواهم که خواهرم را آنچنان بزرگ کردهوتربیت کنند که شیوه حضرت زینب سلام الله علیهاراداشته باشد و دختری مومن وباحجاب باشدوبرادرانم به گونه ای تربیت شوند که با تقوا و با ایمان باشد و درسشان را بخوانند…
🍃یادش گرامی ونامش جاودان
🍃دسته گلی از صلوات به نیابت از این شهیدوالامقام هدیه می کنیم به حضرت ولیعصرارواحنا فداه
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان
#یادشهداکمترازشهادتنیست
#درودورحمتخداوندبرپدرومادراینشهیدبزرگوار
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مهدوی
🔹چطور امام زمانی باشیم؟!
هرچی می تونی معرفت بیشتری به امام زمانت پیدا کن...
بیشتر یاد امام زمانت باش...
هر چی میتونی فضای زندگیتو امام زمانی کن...
#امام_زمان_عج
#لبیک_یا_خامنه_ای
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
سنگــر تـخــریـب
محل خودسازی و پروازشان بود
سنـگـــری که فرش را به عرش پیوند می داد
صفایی داشت کتری و کلمن و جاکفشی و فانوس و پوتین و جعبه مهمات…
ولــے صفای حقیقی در اخــلاص مــردان بی ادعا بود….
#شهید
#شهادت
#ماه_رجب
#دفاع_مقدس
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
#زندگی_بهسبک_شهدا
#نماز_اول_وقت
#سیره_شهدا
خطبهی عقد خوانده میشد اما داماد نبود!
لحظهی جاریشدن خطبهی عقدمان مقارن با اذان ظهر شده بود. عاقد، خطبه را آغاز کرده بود ولی داماد نبود! بعد از مدتی آمد. هر که پرسید کجا بودی، توضیح خاصی نداد. از غیبتش کمی ناراحت بودم. بهآرامی گفت: «میدانی که #نماز_اول_وقت برایم مهم است.
نمیخواستم شروع مهمترین فراز زندگیام با نافرمانی خداوند باشد.» به مسجد رفته و نماز اول وقتش را خوانده بود.
راوی: همسرشهیدسعیدحسینی
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
کدام "جمعه" دعا مستجاب خواهد شد؟!
مسیح عاطفه پا در رکاب خواهد شد
کدام "جمعه" ز عطر بهشتیِ گل یاس،
بهار، غرق شمیم گلاب خواهد شد؟!
کدام "جمعه" شود بخت عاشقان بیدار
و چشم فتنۀ عالم، به خواب خواهد شد؟!
کدام "جمعه" خدایا ز فیض گریۀ شوق،
بهار و باغ و چمن، کامیاب خواهد شد؟!
جمالِ روشن آن ماهِ پشتِ پردۀ غیب،
کدام "جمعه" برون از حجاب خواهد شد؟!
کدام "جمعه" به خورشید میخورد پیوند
و بعد از این همه ابر، آفتاب خواهد شد؟!
هزار "جمعه" دعای فرج به لب داریم
کدام "جمعه" دعا مستجاب خواهد شد؟!
#امام_زمان_عج
#جمعه
#ظهور
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
🍃سلاموعرض ادب واحترام ☺️
ضمنتشکروسپاسازحضورهمه همراهان محترم کهازاولینروزافتتاحکانال تابهامروز درمهمانیلالههاهمراه همیشگی ماشدند.
خیرمقدم عرض میکنیم به همه عزیزانی که اخیراًدعوت ماراازسوی شهداپذیرفتند وبه محفل شهداییما پیوستند.
﴿حضورتکتکشماعزیزان باعث دلگرمی ماست﴾😌
شاید روزانه آشنایی بایک شهید ویا خصوصیات وخصلتهای پاک شهدایی که تاقیامت مدیونشان هستیم چنددقیقه ای بیشترازوقت مارانگیرد،
ولی ماباگرامیداشت وزنده نگهداشتن نام ویادآنها بیشترازهرکسی برکت به زندگی خودمان وارد میکنیم.
همنشینی باشهدارنگ بوی شهدایی به ماوزندگی مامیدهدشاید ماهم بتوانیم مثل این سروقامتان، خدایی شویم.
همانطور که درکلام خیلی از شهدا دیده میشود باشهداحرف بزنید از آنها بخواهید کمکتان کنند درحاجتهای دنیایی یا اخروی حتما کمک خواهندکرد .
درروز،ثواب کارهای خیر خودتان راازطرف شهدای عزیزبه امام زمان عج هدیه کنید وازشهدابخواهیدکه حواسشان به شماباشد.
حتی اگر برای حاجت دنیایی ما نتوانند کاری کنند( مصلحت نباشد) همه به اتفاق گفتندکه در آن دنیا حتما جبران خواهندکرد.
پس بیش از پیش باشهداباشیم .
امیدوارم همراه همیشگی مابمانید☺️
﴿طبق فرمایش مقام معظم رهبری فضیلت زنده نگهداشتن یادشهدا کمتراز شهادت نیست ﴾
شفاعت شهیدان شامل حال تک تک شماعزیزان
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
دوستانی که تازه وارد کانال شدید حتما از مطالب سنجاق شده بهره ببرید.😊
🌷🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷
✫⇠ #قسمت_نوزدهم
رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد.
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷
✫⇠ #قسمت_بیستم
انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.»
بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»
آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟