🌷🕊
#شهیدمحمودهادینژادكریمی
تاریخ تولد :۱۳۳۹/۸/۲۵
تاریخ شهادت : ۱۳۶۳/۳/۱۵ بانه
✍فرازی از وصیتنامه شهید:
💌همه میدانیم که پس ازپیروزی انقلاب اسلامی، کشورعزیزمان موردهجوم بیگانگان قرارگرفت و دشمنان اسلام ازهرسو برای نابودی اسلام آمده بودند.ازغرب وشرق و ایادی داخلی شان دست به توطئه علیه اسلام زدند.در این برهه اززمان که همه ابرقدرتها درتهاجم به اسلام متحدشده اند و چونان درندگان میخواهند ما را بدرند، وظیفه ما جوانان، دفاع تا آخرین قطره خون در بدن است.آری اکنون نشستن بر ما ننگ است.
🌹من با ندای هل من ناصر ینصرنی امام عزیز و به حکم او و بنا به وظیفه شرعی خود،برخاستم و سلاحم رابرکشیدم و رهسپار جبهه غرب شدم. از آغاز،هدفم آگاهانه بود و شهادت در راه هدف برایم پرافتخار. با خدای خود عهد بستم که برای دفاع از اسلام و وفاداری به امام عزیزم خمینی، ازجانم دریغ نورزم. از خداوند متعال می خواهم بر نابودی دشمنان اسلام و انقلاب توانم دهد.برادرانم به هوش باشید. دشمنان ما به این باور رسیده اند که فرهنگ شهادت، موجب پیروزی ماست و با فرهنگ شهادت،ملتی شکست ناپذیریم.
🍃یادش گرامی ونامش جاودان
🍃دسته گلی از صلوات به نیابت از این شهیدوالامقام هدیه می کنیم به حضرت ولیعصرارواحنا فداه
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان
#یادشهداکمترازشهادتنیست
#درودورحمتخداوندبرپدرومادراینشهیدبزرگوار
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺یکی از اذکاری که فوق العاده هست و از افضل اذکار هست که اگه بتونه آدم مداومت داشته باشه ...
🎤#استاد_عالی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_عج
#صلوات
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وشصت_وششم
گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.»
از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سربه سرم می گذاری؟!»
یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.»
این اولین باری بود که این حرف را می زدم..
دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زارزار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ. من هم تو را دوست دارم. اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.»
کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: «برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه. کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است.»
گفت: «اگر واقعاً دوستم داری، نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام، پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری، قول بده کمکم کنی.»
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وشصت_وهفتم
قول دادم و گفتم: «چشم.»
از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم. نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه. قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم. زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد، انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد. تمام راهِ برگشت را گریه کردم.
این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام با خودم می گفتم: «قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی.»
از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم. فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت.
خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی داشت. همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله ام. انگار غصه بزرگ تری از راه رسیده بود. باید چه کار می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود.
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وشصت_وهشتم
چطور می توانستم با این سن ّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب آلودگی، این خستگی برای چیست. دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد. دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی آید.
توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی. با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است.
آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند، بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم. برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می کرد. چسبیده بود به من و جیغ می کشید.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
«إنّک علی کل شیء قدیر»
هر گاه نسبتِ خودم را با تو میبینم و قیمت عشق تو را میسنجم، در مسیر رسیدن به عشق تو جز یأس چیزی عایدم نمیشود.
عشق تو کجا و من ناچیز کجا؟ دل من چه ارزشی دارد که خانۀ عشق تو شود؟ آن هم دلی که کاروانسرای عشقهای دنیایی بوده و بوی زمین گرفته است.
تیغ این یأس وقتی میخواهد نفسم را قطع کند، ناگهان به یاد خدای علی کل شیء قدیر میافتم و امیدم جان میگیرد.
خدا را شکر که خدایم بر هر کاری تواناست و او را شکر که قدرتش نمیگذارد با ضربۀ سنگین یأس پشتم به خاک مالیده شود.
آقا! من روزی عاشق تو خواهم شد، این را به امید خدای علی کل شیء قدیر میگویم. دعا کن ایمانم به قدرت خدا روز به روز بیشتر شود تا هیچ گاه یأس از عاشق شدن مرا به وادی مرگ نکشاند.
شبت بخیر حضرت معشوق!
#شب_بخیر #بهانه_بودن
#ماه_رمضان
#محسن_عباسی_ولدی
#امام_زمان
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯