eitaa logo
امامزادگان عشق 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
2 فایل
رزقت‌روازشهدابگیر😍شمابه‌مهمانی‌لاله‌هادعوت شدی ازقافله‌ی‌شهداجانمونی‌رفیق🙂اینجادورهمیم برای شهیدانه زیستن ادمین @Sadat_Yas کپی مطالب فقط برای کسانی که عضوکانال هستندجایزاست اونم باصلوات برای سلامتی امام زمان عج‌ ودعای خیر کپی بنروریپ ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌷 ✨گاهـــۍ یڪ تلنگر مۍ تۅانـد همـین باشد ... ڪہ شہیدۍ بـگۅید : 🌷ما از حـلالش گذشتیم شما از حــرامش نمۍ تۅانیـد بگذرید ؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ آری؛ رَفتـ وُ رَفتـَند...🌿 تا آراّمـ سَر بر بالیّـن بُگـذاری او بـَرای آرامـِش تو جـاّنــ، داد... حاّلـ تو چه کــَردی برایِ او... ‍‌ ╭🌷🕊 ┅────────┅╮ @emamzadeganeshgh ╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... صبح از نام شما دم زد که دمید... بهار، عطر شما را گرفت که رویاند... باران، هوای شما در سر داشت که بارید... زندگی،رخصت از شما گرفت که جاری شد گیاه، یاد شما افتاد که رویید ... و من در انتظار شما هستم که زنده ام ... ╭🌷🕊 ┅────────┅╮ @emamzadeganeshgh ╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پلکهایم را به صبحِ وجودتان آغشته می کنم.. دراین صبــح به خورشیدِ نگاهتان، ذره ذره محتاجم... شهدای غواص🌷 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
🌷🕊 آنچه روشن کند روزهای مرا،لبخندزیبای شماست. ✋سلام برشما همسنگران و دوستداران شهـــــداء 🍃 روزمان راباسلام وتوسل به شهدابیمه کنیم. سلام برشهدایی‌که مردانه جنگیدندتاما امروز در آرامش وامنیت کامل زندگی کنیم. امروزهرچی کارخیراز دستت برمیاد ازطرف رفیق شهیدمون ﴿﴾ برای امام زمانت انجام بده، باشه؟؟ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌷🕊 : نمی گذاریم اُحُد دیگری تکرار شود [ شهیدی جان حاج قاسم را نجات داد و امام پیشانی او را بوسید ] 🔷️ طی عملیات والفـجر۲، گـردان فجـر تیـپ المهدی (عج) شیراز، به عنوان یگان خط‌شکن وارد عمل می شود. این گردان موفق میشود پشت عراقی‌ها را ببندد تا دیگر یگانها به وسط میدان رزم بزنند؛ اما نیروهای ایرانی در مرحله اول موفق نشده و گردان فجر، پنج روز و چهار شب در محاصره قرار میگیرد . ◇ با توجه به شرایط استراتژيک منطقه عملیاتی شهید صیاد شیرازی و محسن رضایی به مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر اعلان عقب‌نشینی میکنند ؛ اما مرتضی در پاسخ می‌گوید: *«ما نمی‌گذاریم اُحُـد دیگری در تاریخ تکـرار شود.»* ◇ ایستادگی می‌کند و منطقه حفظ میشود و دشمن عقب میرود ، در این عملیات از جمع ۲۰۰ یار مرتضی تنها ۱۸ نفر باقی می‌مانند. ◇ مرتضی هم مجروح می‌شود اما سر حرفش می‌ماند و منطقه را رها نمی‌کند 🔻 مقاومت بی‌نظیر مرتضی و یارانش زمینه ساز حمله مجدد لشکراسلام و پیروزی کامل عملیات می‌شود. ◇ فرماندهان جنگ، بعد از این پیروزی شگرف و برسم تقدیر، او را همراه ۱۸ نفر نیروی باقیمانده گردان، خدمت امام در جماران می‌برند. ◇ محسن رضایی ماجرای استقامت مرتضی و نیروهایش را محضر امام شرح می‌دهد. ◇ امام در اتفاقی نادر، پیشانی مرتضی را می‌بوسند و مرتضی هم دست بر گردن امام انداخته و پیشانی‌شان را می‌بوسد. صحبت‌هایی هم بین ایشان و امام رد و بدل می‌شود در دیماه سال ۶۵ چند روز پس از نجات حـاج قاسـم و یارانش از حلقه محاصره دشمن، در دشت خونین شلمچـه بـال در بـال مـلائـک مـی گشـایـد 🍃یادش گرامی ونامش جاودان 🍃دسته گلی از صلوات به نیابت از این شهیدوالامقام هدیه می کنیم به حضرت ولیعصرارواحنا فداه به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان 🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله ╭🌷🕊 ┅────────┅╮ @emamzadeganeshgh ╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊 ما که رفتیم، مادر پیری دارم و ۱ زن وسه بچه قدونیم قد، از دار دنیا چیزی ندارم جز یک پیام : قیامت یقه تان را میگیرم اگر ولی فقیه را تنها بگذارید. ‍‌ ╭🌷🕊 ┅────────┅╮ @emamzadeganeshgh ╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
💢پاره ی تنم...! ‌ ‌عکس تو را به قلبم سنجاق کرده ام... ‌ تا مرا با تو بشناسند... ‌ حالا بعد از تو همه مرا می خوانند: ‌ .... ╭🌷🕊 ┅────────┅╮ @emamzadeganeshgh ╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊 ذکر اسمت میشود مشکل گشایِ دردها گفتنِ یک یا صد چاره سازی میکند💚 ╭🌷🕊 ┅────────┅╮ @emamzadeganeshgh ╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
خیبر چو به دستان علی کنده شد از جا دیوار به در گفت: علیاً ولی الله شمشیر دو دم چون به مصاف سپر آمد در گوش سپر گفت: علیاً ولی الله ... ۲۴ رجب سالروز فتح خيبر ؛ به دستان مبارک مَظهَرَالعَجائِب اسدُاللهِ الغالِب غالِبَ کلِّ غالِب،مولا علی ابن ابیطالب علیه السلام... امروز به روایتی سالروز فتح قلعه یهودیان خیبر به دست امیرالمؤمنین علیهالسلام است،خانه پوشالی صهیونیست های امروز هم طبق وعده صادق ولی امر کمتر از 25 سال دیگر فرو خواهد ریخت،این‌بار به دست پیروان امیرالمؤمنین علیه السلام ╭🌷🕊 ┅────────┅╮ @emamzadeganeshgh ╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از KHAMENEI.IR
پُست | رهبر انقلاب،‌ صبح امروز: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏انتخابات پرشور، اقتدار ملی و اقتدار ملی، امنیت ملی را بوجود می‌آورد. خواص میتوانند در برگزاری هرچه پرشورتر ‎ نقش ایفا کنند. 📲سایر پست‌ها را از اینجا ببینید
هدایت شده از KHAMENEI.IR
پُست | رهبر انقلاب،‌ صبح امروز: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏حضور پرشور در ‎ نشان‌دهنده اقتدار است. امسال هم به فضل الهی ‎ در این راهپیمایی پرشور شرکت خواهند کرد. 📲سایر پست‌ها را از اینجا ببینید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آجرک الله یا صاحب الزمان فی ذکری استشهاد الامام الکاظم علیه السلام عظم الله اجورنا و اجورکم ╭🏴🕊 ┅────────┅╮ @emamzadeganeshgh ╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| امامِ باب‌الحوائجی که دشمنش رو شفا میده؛ کارکردش برای ما رفع این حوائج ساده نیست! ╭🏴🕊 ┅────────┅╮ @emamzadeganeshgh ╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.» صمد آمده بود و دنبال کار می گشت. کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن. یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.» موقع رفتن رو به من کرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر.» صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟!» ✫ 🌷🍃 ✫⇠ شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی.» کتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم.» با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد. پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریه دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد. ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟! جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و بچه به بغل مشغول آماده کردن شیرها شدم. صمد به بچه ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند. ✫ 🌷🍃 ✫⇠ از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها. حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد. می گفت: «می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم.» بچه ها را تر و خشک کردم. شیرشان را هم خورده بودند، خیالم راحت بود تا چند ساعتی آرام می گیرند و می خوابند. دوباره رفتم سراغ کارم. جارو را گرفتم دستم و مشغول شدم. گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری ام جلوی دهانم را بستم. آفتاب کم رنگی به اتاق می تابید و ذرات گرد و غبار زیر نور خورشید و توی هوا بازی می کردند. فکر کردم اتاق را که جارو کردم، بروم تشک ها را روی ایوان پهن کنم تا خوب آفتاب بخورند که دوباره صدای گریه بچه ها و بعد فریاد صمد بلند شد. ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند. جارو را زمین گذاشتم و دوباره رفتم اتاق خودمان. بچه ها شیرشان را خورده بودند، جایشان هم خشک بود، پس این همه داد و هوار برای چه بود؟! ناچار یکی از آن ها را من بغل کردم و آن یکی را صمد. شروع کردیم توی اتاق به راه رفتن. نگران کارهای مانده بودم. 💟ادامه دارد...✒️ نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا