May 11
امامزادگان عشق 🌷
🌷🕊 #شهیدشکراللهاحسانی پانزدهم مهرماه ۱۳۴۳ در بخش کوهستان شکروئیه داراب، کودکی چشم به جهان گشود که
🌷🕊
عرض ادب واحترام
خدمت همه همراهان گرامی
بویژه خانواده های شهدایی که همراه ماهستند
حضورشان باعث افتخارودلگرمی ماست .
ازهمسرمحترمه شهیدشکرالله احسانی سپاسگزاریم که این شهیدوالامقام رابه مامعرفی کردندتاروشنی بخش محفل شهدایی ما درکانال امامزادگان عشق باشند.
از همه شماعزیزان خواستاریم اگر شهدایی درفامیل وبستگان ،دوستان ویا محله خودتون دارید به مامعرفی بفرمایید.
قبلا هم دوستانی این کارارزشمندراانجام دادند که ازهمگی سپاسگزاریم.
یادشهداکمترازشهادت نیست
مخصوصا شهدایی که کمتر اسمشان راشنیده ایم.
ان شاءالله که هم خدای مهربان، هم شهدای عزیزمون وهم خانواده های محترمشون ازما راضی باشند.
🌷🕊
🌷🕊
دعوتنامه داره میرسه
هفته دیگه این موقع باید توی ضیافت الله باشیم
چی میخوای بپوشی برا مهمونی؟
لباس تقوا داری؟
لباس چرک گناهو شستی؟
عطر عشق حسین میدی؟
بیا بریم در خونه مادر...
بگو مادر با این حال وروز نمیتونم برم مهمونی..
مادر تمیزت میکنه
لباستو عوض میکنه
طاهره،مطهرت میکنه
حق الناسی که به گردن داری تا هفته دیگه صاف وصوف کن دلی شکستی ،بدهی،کینه و..همه رو جمع کن، ازشون آزاد شو که بتونی حرکت کنی به سمت خونه مادر،
باقیش رو بسپار به مادر
در پناه چادر مادر توی مهمونی بهترین جا رو بهت میدن ..
🔹۸توصیه امام رضا (ع) برای روزهای آخرماه شعبان:
اباصلت میگوید: در آخرین جمعه شعبان خدمت امام رضا علیهالسلام رسیدم، ایشان فرمودند:
ای اباصلت، بیشترِ ماه شعبان سپری شده و امروز آخرین جمعه شعبان است، پس در روزهای باقیمانده کوتاهیهای روزهای گذشته را جبران کن و باید به آنچه برایت مهم است اقدامی کن:
۱. زیاد دعا کن.
۲. زیاد استغفار کن.
۳. زیاد قرآن تلاوت کن.
۴. از گناهانت به درگاه خدا توبه کن تا خالصانه به ماه خدا وارد شوی.
۵. هر امانتی که گردنت هست ادا کن.
۶. تمام کینههایی که در دلت نسبت به مؤمنان داری، از دل بیرون کن.
دعاکنیدماهم بتونیم خودمون راتطهیرکنیم.
🌷🕊
15.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🕊
ای صفای قلب زارم
هر چه دارم از تو دارم
تاقیامت ای رضاجان
سرزخاکت برندارم
#آقا_بطلب🥺
#هواے_مشهد_ڪردم
#چهارشنبههایامامرضایی
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
رمان «دختر شینا»
روایت زندگی خانم قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی👇
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وپنجم
خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف.
خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت.
همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود.»
من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش.»
بدون اینکه فکر کند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم.»
دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.»
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وششم
اصرار کردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیه هایت باز می شود.»
قبول نکرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده. می روم سری می زنم و زود برمی گردم.»
صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقب افتاده ام برسم.»
آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آن ها رفت و آمد کنیم. تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم. می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم.
یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان کردم بیایند خانه ما. گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می کنم و با هم می خوریم.» قبول کردند.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🌷🕊
#زندگی_بهسبک_شهدا
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
جعبهی شیرینی را جلویش گرفتم، یکی برداشت و گفت: میتونم یکی دیگه بردارم؟ گفتم: البته سید جون، این چه حرفیه؟ برداشت ولی هیچ کدام را نخورد. کار همیشگیاش بود، هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش میکردند، برمیداشت اما نمیخورد. میگفت: میبرم با خانم و بچههام میخورم. میگفت: شما هم این کار رو انجام بدید. اینکه آدم شیرینیهای زندگیشو با زن و بچهش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تاثیر میذاره.
به نقل ازکتاب
#سید_مرتضی_آوینی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🍃بزرگترین معشوق روی زمین
محبّتهای این دنیا بدش که همه دردسر است و بیچارگی. پر از هوا و هوس است. رنگ به رنگ است و در پی هر رنگی، ننگی و گاهی حتی محبّتها مقدمۀ جنگ است.
محبّتهای خوب این دنیا هم بیدردسر نیست. دل میبندی، از دستت میرود. عشق میورزی، میبینی یک طرفه است و مهربانی هم وقتی یک سر بود، دردسر میشود. محبّت میکنی و دوست داری به همان اندازه، کمی بیشتر یا کمتر محبّت ببینی؛ اما خبری نیست.
در این دنیا جز محبّت تو به کدام محبّت میشود دل خوش کرد؟! ولی آقا! خودت خوب میدانی و من هم میدانم محّبت تو هم بیدردسر نیست. کسی که عاشق تو میشود، خودش را برای چوبهایی که دنیا بر سرش میزند، باید آماده کند. شاید تا امروز اگر عشق تو نصیبم نشده، برای این است که هنوز ظرفم به اندازۀ بلاهایی که درپی عشق توست، بزرگ نشده.
شبت بخیر بزرگترین معشوق روی زمین!
#شب_بخیر
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی