❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وچهل_ودوم
نه حال و حوصله بچه ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت.
هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: «دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت.» از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می ترسیدم قهر کرده و رفته باشد.
دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: «خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان.»
توی دلم غوغایی بود. یک دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه ها که بلند شد، فهمیدم صمدم برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می زد: «قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟!»
دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم.
خندید و گفت: «سلام به خانمِ خودم. چطوری قدم خانم؟!»
به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم.
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وچهل_وسوم
اما ته دلم قند آب می شد. گفت: «ببین چی برایتان خریده ام. خدا کند خوشت بیاید.» و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی.
رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود. برای بچه ها لباس خریده بود و داشت تنشان می کرد. یک دفعه دیدم بچه ها با لباس های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق.
تا مرا دید، گفت: «یک استکان چای که به ما نمی دهی، اقلاً بیا ببین از لباس هایی که برایت خریده ام خوشت می آید؟!»
دید به این راحتی به حرف نمی آیم. خندید و گفت: «جان صمد بخند.»
خنده ام گرفت. گفت: «حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می شوم و می روم. چند نفری از بچه ها دارند امشب می روند منطقه.»
دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس ها را پوشیدم. سلیقه اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم که یک دفعه سر رسید و گفت: «بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده ای. چقدر به تو می آید.»
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وچهل_وچهارم
خجالت کشیدم و گفتم: «ممنون. می روی بیرون. می خواهم لباسم را عوض کنم.»
دستم را گرفت و گفت: «چی! می خواهم لباسم را عوض کنم! نمی شود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می خندی، عید است.»
گفتم: «آخر حیف است این لباس مهمانی است.»
خندید و گفت: «من هم مهمانت هستم. یعنی نمی شود برای من این لباس را بپوشی؟!»
تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: «بنشین.»
بچه ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همان طور که دستم را گرفته بود گفت: «به خاطر ظهر معذرت می خواهم. من تقصیرکارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. می دانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت می دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازه تو دوست نداشته ام. گاهی فکر می کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر می کنم، می بینم من با عشق تو به خدا نزدیک تر می شوم. روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر می کنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ وگرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زن ها و کودکان ما می آورد.
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
ڪاش...
خنثے ڪردنِ نفس را هم
یادمـــــان مےدادیـد...
مےگوینــــــد :
آنجا ڪہ نفس مغلوب باشد
#عاشق مےشویم
عاشق کہ شدے، #شهید میشوے...
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
30.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🕊
حاج محمود کریمی در محضر مادر خود که هم مادر شهید است هم همسر شهید در برنامه ی محفل گفت :
.
از مادران #شهدا قول بگیرید که فردای
قیامت شفاعتتون کنن ...😭
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
#محمد_دعا_کن_شهید_بشم
.
▪️از عملیات برگشته بودیم.ناصر مجروح شده بود.رفتیم تهران مطب پزشک برای درمانش.ناصر رفت داخل و من بیرون منتظر ش بودم.مدتی نگذشت دیدم ناصر با یه بغضی از اتاق دکتر اومد بیرون.بهش گفتم حاجی چیزی شد؟؟؟
.
گفت نه فقط بریم ازینجا محمد.اومدیم بیرون دیدم زد زیر گریه ، اشکش میریخت، گفت : محمد دعا کن شهید بشم ، دیگه این دنیا جای موندن نیست.تعجب کردم!!!گفتم چی شد حاااجی ؟؟؟؟ گفت وقتی رفتم پیش پزشک ، رفت معاینه م کنه ، فهمید که تو جبهه مجروح شدم ، برگشت و بهم گفت : حقتووونه ، میخاسین نرین !!! تا کی دنبال جنگ و جبهه میخاین باشین !!!!!!محمد دعا کن شهید بشم ، من تحمل شنیدن این نیش و کنایه هارو ندارم....
.
🚩 بیاد #دلاور #لشکر ویژه ۲۵ #کربلا ، سردار #شهید ناصر بهداشت ، #فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا ...( 📸 سمت #راست : #جانباز محمد موسوی، سمت #چپ #سردار #شهید ناصر بهداشت )
#یادشهداکمترازشهادت_نیست
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
«بهار درون»، به روایت شهید آقا سید مرتضی آوینی
#نوروز،رستاخیزِ خاک است و
#عیدصیام، #رستاخیزِجان.
#خاک محتاج زمستان است تا پذیرای #بهار شود
و #جان محتاج #صوم است
تا روح به #اعتدالِربیع واصل شود،
◇ تا خورشید #عشق از افق جان طلوع كند
و نسیم لطف بوزد و درخت دل به شكوفه بنشیند...
و این بهار درون است.
🌷 شادی ارواح طیبه #شهدا و #امامشهدا صلوات
أللَّھُمَصَلِّ؏َلیمُحَمَّدوَآلِمُحَمَّدوَ؏َـجِّلْفَرَجھُمَ
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
#سلام_امام_زمانم 💚
سلامی از جمع خسته دلان
به مفهوم قوت قلب ؛
سلامی از مشتاقان چشم براه
به منتقم کربلاء ؛
سلامی از بیماران درمانده
به حضرت طبیب ومهربان ترین دستگیر
سلامی ازماساکنان غمزده ی آخرالزمان
به شما که حجت خدایید ...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_عج
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
May 11
🌷🕊
✋سلام برشما همسنگران و دوستداران شهـــــداء 🍃
روزمان راباسلام و #توسل به شهدا #بیمه کنیم.
سلام برشهداییکه مردانه جنگیدندتاما امروز در آرامش وامنیت کامل زندگی کنیم.
رزقامروزراازاینشهیدبزرگواربگیریم👇
امروزهرچی کارخیراز دستمون برمیاد ازطرف رفیق شهیدمون ﴿#احمدعسگری﴾
برای امام زمان جانمون انجام میدیم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌷🕊
تصویری زیبا از شهادت که تاریخی شد
#شهید_احمد_عسگری
احمد جان! به این قشنگی که تو شهید شده و در لحظات آخر دست را زیر سر گذاشتی و آسمانی شدی؛ ما حتی در خسته ترین حالت نمیتوانیم به راحتیِ لحظه شهادت تو بخوابیم ....
شهدا دلها را تصرف میکنند .....
🌺 شهید احمد عسگری يكم فروردين ۱۳۴۶ در شهرستان ورامين چشم به جهان گشود.
پدرش كارگر مخابرات بود، خودش هم دانش آموز بود و هم در كارخانه سيمان كار می كرد.
به یکباره درس و کار را رها کرد و به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت.
دوازدهم ارديبهشت ۱۳۶۵ در ۱۹ سالگی با سمت تكتيرانداز در فكه و در عملیات سیدالشهداء توسط نيروهاي عراقي بر اثر اصابت تركش خمپاره به دست و پا، شهيد شد.
پيكرش را در قطعه ۲۶ بهشتزهراي شهرستان تهران به خاك سپردند.
🍃یادش گرامی ونامش جاودان
🍃دسته گلی از صلوات به نیابت از این شهیدوالامقام هدیه می کنیم به حضرت ولیعصرارواحنا فداه
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان
#یادشهداکمترازشهادتنیست
#درودورحمتخداوندبرپدرومادراینشهیدبزرگوار
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 آخرین لحظات یک شهید #دفاع_مقدس
🎥 فیلمی که به احتمال بسیار زیاد تاکنون ندیده ایم!
این یار صدیق حضرت سیدالشهدا (ع) در آخرین لحظات عمرش برای ما پیامی دارد.
صدای او از کربلا می آید! خوب گوش کنیم.
او به کاروان عاشورا پیوست تا ما ادامه دهنده راهش باشیم.
لبیک یا حسین، لبیک یا زینب
🌷️شهید آوینی:
«ای شهید، ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته ای، دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون بکش»
#شهدا_شرمندهایم😔
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
ماهِ رمضان را؛
خدا وثیـقہ گذاشت!
برای آزادیِ من؛
ازبنـدشیطان...
بعد از ایـن؛
روزگارِمـن چـہ میشـود...؟!😔
#يا_غياثَ_من_لا_غياثَ_لَہ
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊
اگر کسی بعد از نماز #قرآن بخواند سختی های هنگام جان دادن را نمی کشد
#استاد_عالی
#نماز_اول_وقت
#تعقیبات_نماز
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
#هادےدلھٰا
عطࢪ هدایتَت
و شوق نگاھَت...
عشق بہ شھادت را
درما مۍپروراند...
#برادرآسمانـٖےام☁️🌱
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯