🌷🕊
#شهید_جاویدالاثر_ابوطالب_احمدیه
۲۰فروردین ماه ۱۳۳۵
درشهرستان تهران به دنیاآمد...
تا پایان دوره کاردانی در رشته راه و ساختمان تحصیل کرد.پس ازپیروزی انقلاب باتشکیل جهادسازندگی شهیداحمدیه دراین نهادانقلابی درروستای بردخون مشغول خدمت شدو با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان بسیجی با سمت تک تیرانداز راهی جبهه های حق علیه باطل شد. سرانجام ۳۱ تیر ۱۳۶۱ در کوشک بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید.
هنوزپیکرپاکش به وطن بازنگشته
است...
مردم وفادار بردخون(بوشهر)به پاس خدمات و ایثارگری های این شهیدگرانقدر و به عشق و احترام او یادمانی را در گلزار شهدای این شهر آماده کرده اند که به یاد او فاتحه می خوانند.
🍃یادش گرامی ونامش جاودان
🍃دسته گلی از صلوات به نیابت از این شهیدوالامقام هدیه می کنیم به حضرت ولیعصرارواحنا فداه
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان
#یادشهداکمترازشهادتنیست
#درودورحمتخداوندبرپدرومادراینشهیدبزرگوار
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
امام صادق (علیه السلام) :
☘ إِذَا اسْتَبْطَأْتَ الرِّزْقَ فَأَکْثِرْ مِنَ الإِسْتِغْفارِ .
💎هرگاه روزیت به کُندى آید و به سختى به تو رسد ، زیاد استغفار کن .
📖 بحارالأنوار ، ج 66 ، ص 407
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وهشتاد_وپنجم
برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...»
🔸فصل شانزدهم
سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد.
از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه مردم را می فروختند.
گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.»
سرش را تکان داد و گفت: «منطقه جنگی است دیگر.»
کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده نشد.
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وهشتاد_وششم
کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم.
پرسید: «می ترسی؟!»
شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.»
گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.»
ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.»
از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جورواجور بود.
گفت: «این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.»
توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.»
✫#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وهشتاد_هفتم
صمد جلوی اتاق ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.»
در اتاق را باز کرد کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود.
اتاق پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز میشد.صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت:« فعلاً این پتو را میزنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم با سلیقه خودش پردهاش را درست کند.»
بچهها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه میکردند. ساکهای لباس را وسط اتاق گذاشتم صمد بچهها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آنها نشان داد کمی بعد آمد. دست و صورت بچهها را شسته بود یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود.
آنها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «میروم دنبال شام زود برمیگردم .»
روزهای اول صمد برای ناهارپیشمان میآمد چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانوادههایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند.
اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی میکرد که اتفاقاً آن خانم دو ماهه باردار بود.صبحهای زود با صدای عُق او از خواب بیدار میشدیم.شوهرش ناهارها پیشش نمیآمد یک روز صمد گفت:« من هم از امروز ناهار نمیآیم.تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.»
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
#تو_مسئولی
.
✨یک روز که محمد حسن آمده بود تا سری به من و سمیه بزند از او خواستم به منطقه نرود و چند روزی پیش ما بماند اما او می گفت باید بروم. من هم به او گفتم تو نیروهایت را در منطقه بیشتر از ما دوست داری. وقتی این جمله را شنید، نشست و گفت: من به منطقه نمی روم اما از امروز هر کدام از نیروها که شهید شود شما مسئول هستید. وقتی این جمله را شنیدم به او گفتم که برود. شهیدطوسی همیشه با حرف هایش مرا متقاعد می کرد.
.
راوی: حليمه عرب زاده همسر شهيد
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
ما باید حسینوار بجنگیم؛
حسینوار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه؛
حسینوار جنگیدن یعنی دست از همه چیز كشیدن در زندگی؛
#شهیدمهدی زین الدین🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🍃 حضرت معشوق
خوابی که بی دیدن روی تو و بدون شنیدن صدایت سراغ آدم میآید، آغاز یک کابوس دهشتناک است. آیا تویی را که در بیداری ندیدم، در خواب میبینم یا نه؟
با خیالِ به سر شدن شب بدون دیدن تو، خواب برای عاشق بیچاره، دیگر برادر مرگ نیست، خود مرگ است و عاشق، هر شب این مرگ را تجربه میکند.
خوشا شبی که ناز را کنار بگذاری و در رویای عاشق، پرده از جمال خویش برداری.
خرده مگیر به حرفهایی که به اندازه دهانم نمیخورند. گاهی هوای عاشقانه حرف زدن میزند به سرم.
شبت بخیر حضرت معشوق!
#شب_بخیر
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی
سخنگوی ارتش اسرائیل تأیید کرده است، ایران دهها فروند پهپاد انتحاری به سوی اسرائیل پرتاب کرده است.