🔴🔴🔴سلام وقتتون بخیر
#عباسی_ولدی_هستم
حتما شما هم مثل خیلی از مردم دیگه دارید خبرهای غرورآفرین حملۀ ایران به اسرائیل رو پی میگیرید.
ولی چرا فقط پی گرفتن؟
همین حالا صفحۀ ختم صلوات رو ایجاد کردم که همگی به نیت پیروزی رزمندگان اسلام صلوات بفرستیم.
رزمندهها وظیفهشون زدن پهباد و موشکه؛ ما وظیفهمون دعاست.
یاعلی بگید و به این نشونی برید و شروع کنید👇
https://EitaaBot.ir/counter/b2iqv
هر چی بیشتر بهتر
@abbasivaladi
صلوات که میفرستید، به این نیت هم بفرستید که کشورمون از فتنه بعضی از کسایی که بصیرت ندارند یا عملا سرباز غرب هستند، مصون بمونه.
از فردا چشماشون رو میبندند و دهنشون رو وا میکنند و شروع میکنن به حرفهای یأس آلود زدن.
یادمون نره که ما تو دو تا جبهه میجنگیم یکی جبهۀ سخت که امشب داریم میبینیم و خدا رو شکر میکنیم و یکی هم جبهه نرم.
علاوه بر این که باید رزمندۀ جبهۀ معنوی باشیم، رزمندۀ جبهۀ فکری هم باید باشیم.
به برکت صلوات بر محمد و آل محمد
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
@abbasivaladi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم💚
لحظه ها را متوسل به دعاییم بیا
سالیانی ست که دل تنگ شماییم بیا
در قنوت دلمان خواهش باران داریم
ندبه خوانیم و تمنای بهاران داریم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک
#امام_زمان_ع
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
#سردار_دلها
زمیـن
حقیـر بود
بـرای داشتنـت
آسمــــان به تو بیشتر می آید.
چقدرجای توخالیست
#حاج_قاسم
#شهید_قدس
#جان_فدا
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
نام عملیات بزرگ امشب #وعده_صادق است؛
و اسم رمز عملیات #یا_رسول_الله ...
یا رسول الله؛
فرزندانی داری که تو را ندیدند، اما عاشقانه پای عهدشان در دفاع از توحید ایستادهاند.
یا رسول الله؛
فرزندانی داری که شب را روز نمیکنند، مگر با آرزوی نابودی دشمنان دینت.
یا رسول الله؛
فرزندانی داری که تا پای جان گوش به فرمان ولی و امام جامعهاند ...
یا رسول الله؛
برای فرزندانت دعا کن. دعا کن بیش از پیش مایه عزت و فخر اسلام باشند 🤲
#حمید_کثیری
🌷🕊
همسر شهید داریوش رضایی نژاد (شهید هستهای): دوازده سال منتظر این خبر بودم
#طوفان_الاحرار
#انتقام_سخت
#وعده_صادق
#تنبیه_متجاوز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊
ای شیرانِ اباعبدالله
وقت #نبرد با #صهیون است
ای #لشکرحق بسم الله
#طوفان_الاحرار
#انتقام_سخت
#وعده_صادق
#تنبیه_متجاوز
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊
#وعده_صادق از زبان شهید #خرازی
#طوفان_الاحرار
#انتقام_سخت
#وعده_صادق
#تنبیه_متجاوز
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊
واکنش جالب پاکبان شهرداری پس از شنیدن خبر حمله ایران به اسرائیل
#طوفان_الاحرار
#انتقام_سخت
#وعده_صادق
#تنبیه_متجاوز
⛔️ هشدار
قطعا از ساعاتی دیگر، منافقان داخلی و دشمنان سایبری خارج از مرزها شروع به سه کار میکنند:
۱. تولید بیسابقه شایعات ضداقتصادی و ضد معیشتی
۲. حمله به روان مردم برای پشیمانسازی از حمله امشب
۳. تولید اخبار دروغ از پاسخ اسرائیل و آمریکا
مراقب باشید
تو دهن همه منافقان خواهیم زد
ما ملت امام حسینیم
#لطفا_نشر_حداکثری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊
امنیت یعنی اسقاطیل رو زدی و مردمت بدون هیچ ترسی توخیابونهاخوشحالی میکنند😌
#طوفان_الاحرار
#انتقام_سخت
#وعده_صادق
#تنبیه_متجاوز
╭🌷🕊 ┅────────┅╮
@emamzadeganeshgh
╰ ┅ ───────── ┅ ┅ ╯
🌷🕊
روایت از فرزند شهید زاهدی:
هفته قبل از شهادت شان گفتند که نفری هزار مرتبه «#یداللهفوقایدیهم» بگویید تا ان شاء الله بساط اسرائیل جمع شود...
دوستان لطفا هرکس این پیام رامیبینه هزارمرتبه این ذکررابگه.📿
#نشرحداکثری
#طوفان_الاحرار
#انتقام_سخت
#وعده_صادق
#تنبیه_متجاوز
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وهشتاد_هشتم
زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.»
صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.»
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم.
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_وهشتاد_ونهم
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده.»
گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.»
گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.»
کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت. بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که هم شهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند.
ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمه ها را می دادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر.
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_صد_ونودم
یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستایی هایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: «چشمم روشن، حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی؟!»
دیگر پشت پنجره نایستادم.
دو هفته ای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت: «امروز می خواهیم برویم گردش.»
بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: «تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور.»
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟