eitaa logo
🥀 امام زمان (عج) 🥀
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸ذکر روز یکشنبه🔹 🔶ذوالجلال وَالاِکرام "ای صاحب شکوه و بزرگواری" 💞اللهمَّ عجِّل لولیِّک الفَرَج 💞 🆔 @emamzaman
هدایت شده از My_smile25
دعای صباح @goshayeshe.mp3
10.15M
🔹دعای خاص هر روز 🔸روز یکشنبه: دعای صباح امیرالمومنین(ع) 💞اللهمَّ عجِّل لولیِّک الفَرَج 💞 🆔 @emamzaman
🍃بْه تَوَکُّلِ نامِ اَعْظَمَتْ🍃 🔹 🔸 💞اللهمَّ عجِّل لولیِّک الفَرَج 💞 🆔 @emamzaman
هدایت شده از 🥀 امام زمان (عج) 🥀
💞 اللهمَّ عجِّل لولیِّک الفَرَج💞 🆔 @emamzaman
#هر_روز_یک_صفحه_از_قرآن ⭐️ صفحه۴۲۴_ سوره ی احزاب⭐️ 🌸 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج 🌸 🍀🌷 @EmamZaman 🌷
🌹ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺍﺯ سبکترین ﭼﯿﺰﻫﺎئیه ﮐﻪ دﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺣﻤﻞ میشه. ⚠️ﻭﻟﯽ ﺍﺯ سنگینترین ﭼﯿﺰﻫﺎئیه ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺕ باید بخاطر نحوه استفاده اش پاسخگو باشیم 💔مواظب باشیم دل آقامون (عج) را نشکنیم @EmamZaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
◀حدیث شماره۱۶ 💌حضرت زهرا سلام الله علیها در خصوص (ع) می فرمایند: 💠 قالَتْ علیها السلام : إنَّ السَّعیدَ كُلَّ السَّعیدِ، حَقَّ السَّعیدِ مَنْ احَبَّ عَلیّا فى حَیاتِهِ وَ بَعْدَ مَوْتِهِ. 🔹همانا حقیقت و واقعیّت تمام سعادت ها و رستگارى ها در دوستى و محبت علىّ علیه السلام در زمان حیات و پس از رحلتش خواهدبود🔸 📙شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید؛ ج۲، ص ۴۴ 💞اللهمَّ عجِّل لولیِّک الفَرَج 💞 🆔 @emamzaman
۵ روز تا عید غدیر ولی الله
🥀 امام زمان (عج) 🥀
۵ روز تا عید غدیر #علی ولی الله
💖ــر 😍 😔 بسیــار مهم حتما بخوانید ☝️🏻 از دو الی سه ماه پیش تمامی شیعیان برای و ، روز شمار زدند! این علاقه به سید الشهدا (ع) قابل ستایش است. اما قبل از ، ما مناسبتی داریم که افضل بر تمام مناسبتهای ما است.👌 اساس مذهب ما به بزرگداشت این روز است. برای چه کردیم؟ برای غدیر کار نکردیم، متاسفانه انکار و تفسیر به رأی شد ! امام حسین (ع) کشته احیایِ غدیر است.😔 باید☝️🏻 برای غدیر عاشورا و فاطمیه توان گذاشت‌. اگر غدیر فراموش نمی شد که عاشورا و فاطمیه ای در کار نبود!! پس باید با تمام توان برای غدیر کار کنیم.😊 1⃣ برای غدیر بزنید، پوستر پخش کنید. 2⃣ بنر بزنید. 3⃣ جشن بگیرید.🎉 4⃣ دسته شادی در خیابان راه بندازید.😍 طنین علیاً ولی الله باید عالم را بلرزاند.❤️ کم کاری نکنید! اگر در حق امیرالمومنین (ع) و غدیر کم کاری کنیم، جفا کردیم! 5⃣مانند ایام شعبانیه ایستگاه صلواتی بر پا کنید.😍 6⃣خیابان ها را آزین ببندید.دست به دست هم دهید.از عید قربان تا مباهله بگیرید.💖 7⃣خطبه غدیریه را چاپ کنید پخش کنید. ستون و ، است، اما متاسفانه برای این ستون و استحکامش کم کاری کردیم. از هر مناسبتی که داریم غدیر واجب تر و مهمتر است.👍🏻 ولایت امیرالمومنین (ع) را جار بزنید، شور به پا کنید. هر کس هم که توان دیدن ندارد کور شود. برای غدیر کم گذاشتیم انکار شد... وقتِ بلند شدن است، رزق محرم در غدیر داده میشود، هر کس برای غدیر کم بگذارد، در محرم کمش میگذارند! 😔 برای غدیر کار کنید این مملکت بلرزد! این مملکت از تا باید غوغا شود، صدای علیا ولی الله گوش فلک را کَر کند. 8⃣ دسته به خیابان ها بیاورید. 9⃣ ایستگاه صلواتی بزنید، شهرهای خودتان را چراغانی کنید. ان شاء الله امام عصر (روحی فداه)😍 دعایی برای همه کند. روز عید غدیر، روزی است که خدا نعمتش را کامل کرده است، چرا شکر نعمت نکنیم؟ صد هزار برابر هر سال توان بگذارید، کاری کنید مرحم بر سینهء مجروح حضرت زهرا (س) شوید. تمام معصومین به شهادت رسیدند بخاطر غدیر، چرا ما ساکتیم؟ چرا ما بی تفاوتیم. کاری کنید که کسی جرأت نکند خدشه بر غدیر وارد کند.😠 من کنت مولیٰ فهذا علی مولا را بلند بگویید، روز غدیر روز بیعت با امام عصر روحی فداه است. دست به دست هم بدهیم احیایِ غدیر کنیم. 0⃣1⃣ با پولمان، با وقتمان، با هیئتمان؛ با وسائلمان؛ با هر عملی که میتوانیم احیایِ غدیر کنیم. 🔴 "اگر دلسوز و هستید " 🔴 اللهم عجّل لولیک الفرج بحق امیرالمؤمنین علی ابن ابی طالب 🍃💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💖🍃 ✨ @emamzaman
🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 ❓سؤال: اگر کلمه ای از ذکرهای نماز یا آیات قرآنی یا دعاهای قنوت، سهواً غلط خوانده شود، آیا سجده سهو واجب می شود؟ ✅جواب: واجب نیست. ❤️حضرت آیت الله خامنه ای❤️ ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🆔 @emamzaman 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼
💞 آیت الله (ره): 🚫 انسان حق ندارد عیب کسی را بگوید. 😏 حالا بعضی ها مےگویند آقا ما دیده ایم کہ مےگوییم، ندیده که نمےگوییم. جواب این است که چون دیدی و مےگویی غیبت است، اگر ندیده باشی که تهمت است.😞 🤔 هیچ عیبی نداری، مریضی، همه اش عیب این و آن را می گویی که فلانی چنین، فلانی چنین. ✨ چه کار داریم که فلانی بد است یا خوب، بہ ماچه؟ ما ببینیم خودمان چه کاره هستیم. 💟 خطبه ای در نهج البلاغه راجع به غیبت است که مولا علی (علیه السلام) می فرمایند: « اگر شما هیچ عیبی نداشته باشید همین که عیب مردم را می گویی، همین بزرگترین عیب است." ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر میلیاردری که امام زمانی شد!😱😱 🔵 فوق العاده است ،حتما ببینید👌 ⏰ ۳دقیقه و ۴۳ثانیه 💞اللهمَّ عجِّل لولیِّک الفَرَج 💞 🆔 @emamzaman
💞اللهمَّ عجِّل لولیِّک الفَرَج 💞 🆔 @emamzaman
ﺷﯿﺦ ﻋﺒﺎﺱ ﻗﻤﯽ ﭘﺪﺭ ﺑﯽ ﺳﻮﺍﺩﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺎﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﺷﺨﺼﯽ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﺍﺩ. ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻥ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﮔﻮ، ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺷﯿﺦ ﻋﺒﺎﺱ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺪﺭﺷﺎﻥ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯿﮑﻪ ﺷﯿﺦ ﻋﺒﺎﺱ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪ، ﮐﻨﺎﺭ ﭘﺪﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺶ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺪﺭﺵ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ با صدای بلند ﮔﻔﺖ : ﺑﻨﺸﯿﻦ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﮔﻮﺵ ﺑﺪﻩ ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ، ﺑﻔﻬﻢ ! ﺣﺎﺝ ﻋﺒﺎﺱ ﻫﻢ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: "ﺁﻗﺎﺟﺎﻥ، ﺩﻋﺎ ﮐﻦ ﺑﻔﻬﻤﻢ"؛ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﮕﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺗﻨﺪ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩ ﯾﺎ ﻧﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ ﻭ ... شاید ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺧﯿﺮﺍﺕ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﻋﺒﺎﺱ ﻗﻤﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺣﺘﺮﺍﻣﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ شاید ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻋﻤﻠﺶ ﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﺮﭼﻪ ﺍﺯ ﻣﻔﺎﺗﯿﺢ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎﯾﺶ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﻢ،ﺍﻭ ﺩﺭ ﭘﺎﺩﺍﺷﺶ ﺷﺮﯾﮏ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﭘﺪﺭ ﯾﺎ ﻣﺎﺩﺭﺗﺎﻥ ﺍﻋﺼﺎﺑﺸﺎﻥ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ، ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﻘﺼﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺧﯿﺮﺍﺕ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺕ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ . ﺁﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺠﺘﻬﺪﯼ ﺗﻬﺮﺍﻧی 💞اللهمَّ عجِّل لولیِّک الفَرَج 💞 🆔 @emamzaman
#یک_آیه آیا پنداشتید که شما را به عبث آفریدیم و هرگز به ما رجوع نخواهید کرد؟ پادشاه به حق والاتر ازآن است . ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🆔@emamzaman
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 طرح فایل های امام زمانی💕 تا حالا شده بشینی گوشیتو 📲بررسی کنی؟ ببینی واقعا تو گوشیت چی داری؟ چه آهنگایی؟ چه عکسایی؟ چه فیلمایی؟ آیا واقعا این فایلا تاثیر خوب دارن؟ اگه امام زمان گوشیتو بخواد از دادنش خجالت زده نمیشی❓ ما میخوایم طرحی رو شروع کنیم و روزی چند تا فایل تو کانال بزاریم😊 یادمون باشه موبایل یه عضو جدایی ناپذیر از زندگیمون شده. با موبایل میشه بدترین گناها رو انجام داد و میشه بهترین کارها رو ... تو کدومشو انتخاب میکنی❓ من شروع کردم فایلایی که به کارم نمیاد رو حذف کنم و جایگزینش کنم با فایل های امام زمانی.❤️ توچیکار میکنی؟ 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼
🥀 امام زمان (عج) 🥀
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_پنجاه_و_هشتم به روایت زینب ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ مامان_ زینب بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه. داشتم از استرس میمردم ، وای اصلا نمیدونستم چرا. وای خدا. مامان به فاطمه هم گفته بود بیاد که هم کمک کنه هم پیش آقاشون باشه? یعنی چقدر جالب و شیرین بود عشق این دوتا . میوه هارو از مامان گرفتم گذاشتم رو میز و بعد هم رفتم از پشت پنجره خیره شدم به حیاط. با نشستن دستی روی شونم. جیغ کشیدم و برگشتم عقب. فاطمه_ چته دیوونه؟ عه _ عه خب ترسیدم. فاطمه_ چرا انقدر بی قراری؟ خبریه؟ _ چه خبری؟ فاطمه_ چمدونم والا. گفتم شاید خبر لیلی و مجنونی چیزی باشه. _ مسخره فاطمه_ نه جدا. واقعا احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. دسته فاطمه رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق. _ خب. قول بده به کسی نگی. فاطمه_ همین الان میرم میگم _ عه توام. . . . کل ماجرا رو براش تعریف کردم. از دربند گرفته تا ماجرای مسجد و اون شب رو که خودش میدونست. فاطمه_ خب؟ _ خب به جمالت بالام جان. فاطمه_ این چیش بده؟ _ بابا من روم نمیشه دیگه به این بگم سلام. با صدای زنگ در که خبر از اومدنشون داد استرس منم بیشتر شد . عادت نداشتم تو مهمونیا چادر سرم کنم. یه تونیک آبی تا زیر زانو با شال و شلوار مشکی. با فاطمه رفتیم دم در کنار مامان و بابا و امیرعلی برای استقبال. بعد از سلام و علیک و آشنایی خانواده ها که با اب شدن من همراه بود، با مامان رفتیم تو آشپزخونه برای پذیرایی. مامان_ بیا این چایی ها رو ببر. _ نه. مامان_ چی نه؟ _ من نمیبرم. مامان _ حرف نزن بدو. بعدم سریع سینی چای رو داد به من و خودش از آشپزخونه رفت بیرون امیر علی هم طبق معمول شد فرشته نجات منو اومد سینی چای رو از من گرفت و رفت . منم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون. . . . همه مشغول بودن و خیلی زود باهم صمیمی شده بودن. مامان با خانوم حسینی (مامان امیرحسین ) بابا هم با اقای حسینی. فاطمه و پرنیان هم با هم. پرنیان دخترخوبی بود ولی من ازش خجالت میکشیدم چون فکر میکردم الان اونم همه چیزو میدونه. امیرعلی چایی هارو تعارف کرد و رفت نشست پیش امیرحسین. فاطمه و پرنیان داشتن حرف میزدن اما اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم چون اصلا تو حال و هوای اونجا نبودم همش نگران بودم دوباره یه سوتی بدم و ابروم بره. چندبار هم منو به بحثشون دعوت کردن اما هربار تشکر کردم و گفتم نظر خاصی ندارم و ترجیح میدم شنونده باشم…… ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🥀 امام زمان (عج) 🥀
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_پنجاه_و_نهم مامان_ زینب بیا این میوه هارو بزار رو میز.
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ به روايت امير حسين مدام نگران اين بودم كه بابا سرد برخورد كنه يا حرفی بزنه که ناراحتشون کنه. بلاخره با افراد مذهبی میونه خوبی نداره . اما خوشبختانه این خانواده انقدر خون گرم و مهربون هستن که هم مامان هم بابا خیلی زود باهاشون صمیمی شدن و همچنین پرنیان با نامزد امیرعلی فاطمه خانوم. اما اون خانومی که فهمیدم خواهر امیرعلی بوده و اسمش هم زینب ؛ نه تو بحثی شرکت میکنه نه حرفی میزنه ، وای مدام سعی میکنم بهش توجه نکنم اما همش فکرم درگیرشه و همین منو عذاب میده. بلاخره نامحرمه ، همون مسجد هم که باهاش چشم تو چشم شدم کلی توبه کردم و چند روز حالم داغون بود. امیرعلی_ امیرحسین. اینجایی؟ _ جان؟ امیرعلی_ کجایی داداش ؟ عاشق شدی؟ _ چی ؟ من ؟ نه بابا امیرعلی_ ? . میخوای من سکوت کنم به توهماتت برسی پسرم ؟ _ نه پدرم ادامه بده. ? . . . مامان زینب خانوم _ خب دخترا میاید کمک سفره بندازیم؟ با این حرف، مامان و پرنیان و فاطمه خانوم و زینب خانوم بلند میشن و به سمت آشپزخونه میرن و بلاخره بعد از تعارف معمول که نه شما بفرمایید و این حرفا؛ همه خانوما میرن تو آشپزخونه . . . چندبار سر جام غلط میزنم .” وای خدا دارم دیوونه میشم “. الان یه ساعته که میخوام بخوابم ولی خوابم نمیبره. تصمیم میگیرم کمی مهمونی امشب رو مرور کنم ، واقعا شب خوبی بود ، خیلی خوش گذشت. با این وجود که خانواده مذهبی بودن اما بابا خیلی خوب باهاشون کنار اومد اما اون اوضاع حجاب زینب خانوم اون روز دربند و اون شب برام عجیب بود ، از یه خانواده مذهبی همچین حجابی؟ البته حجاب اون شبش به خاطر کار اون…… با حرص دندونامو رو هم فشار میدم و چشمام رو میبندم . آية الكرسى مسكن خوبيه……. . . . با صداي آلارم گوشي سريع از جام بلند ميشم. با حرص گوشي رو خاموش ميكنم و ميندازمش اون سمت. ” واي امروز ، دانشگاه نه ” . . . محمدجواد_ ميگما امير اين خواهرمون چي بود اسمش؟ اها خانوم مقيمي. اخ ببخشيد بيتا خانوم. بعد لحنشو زنونه ميكنه و ميگه _ خواهر فكر كنم ميخواد مختو بزنه. _ خيلي مسخره اي جواد. ميدوني ازاين شوخيا بدم ميادا. محمدجواد_ اوا خواهر . خب به من چه ؟ _ بسته برادر. محمد جواد_ خب حالا بي جنبه جانم. امروز ميخوايم با بچه ها بريم بيرون فكر كنم يه شش هفت ماهي هست كه اصلا جايي نرفتيم ، فقط تو هيئت همدیگه رو دیدیم. میای دیگه ؟ _ صددرصد محمدجواد_ سنگین باش خواهرم. _ برادر تقبل الله با نشستن دستی روی شونم برمیگردم عقب ، از چیزی که میبینم متعجب و فوق العاده عصبی میشم. چشمامو میبندم و چندتا صلوات زیر لب زمزمه میکنم. مغزم از کار افتاده و واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم. دستم میارم بالا که با تمام قدرت بزنم تو صورتش اما گذشت بهترین کاره. تمام نفرتم رو تو چشمام میریزم و سریع پشتم رو بهش میکنم که از برم بیرون از دانشگاه. چشمم به اطراف که میوفته با دیدن جمعیتی که همه با تعجب زل زدن بهم عصبانیتم بیشتر میشه. دستم رو مشت میکنم و تمام حرصم رو سعی میکنم رو دستم خالی کنم. دختره بی حیا خجالتم نمیکشه. سریع از در دانشگاه خارج میشم و به سمت ماشین میرم. با اینکه من کاری نکردم اما خودم رو گناهکار میدونم. بهترین مهد آرامش برای من مزار شهدا بود ، پس پیش به سوی بهشت زهرا. ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🥀 امام زمان (عج) 🥀
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_شصتم به روايت امير حسين مدام نگران اين بودم كه بابا سر
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ به روايت راوي ( سوم شخص ) محمد جواد مات و مبهوت اتفاقی که افتاده فقط به رفتن امیرعلی نگاه میکنه، الان فقط اون حال دوستش رو درک میکنه ، چون میدونه امیرحسین فوق العاده رو مسئله محرم و نامحرم حساسه. و البته پچ پچ اطرافیان بیشتر عصبیش میکنه. تمام نفرتش رو تو چشماش میریزه و به سمت بیتا برمیگرده. محمد جواد_ دختره احمق این چه کاری بود که کردی؟ بیتا که ظاهرا به نقشش رسیده بود لبخند موزیانه ای میزنه و با ناز و عشوه پشتش رو به محمد جواد میکنه و از اونجا میره. همه فکر میکنن بیتا عاشق امیرحسین شده در صورتی که قصد اون فقط و فقط اذیت کردن بچه مذهبیای دانشگاهه که با این لبخندش محمد جواد پی به نقشش میبره. جو دانشگاه براش فوق العاده سنگینه و این رو هم درک میکنه که امیرحسین الان فقط نیاز به تنهایی داره. تصمیم میگیره در اولین فرصت با بچه ها تماس بگیره و برنامه امروز رو کنسل کنه و خودش هم به سمت خونه راه میوفته. . . . امیرحسین با سرعت زیاد به سمت بهشت زهرا میره ، تمام مدت تنها چیزی که ذهنش رو پر کرده ، زینب هست. دختری که با وجود بی حجابی اما هیچ سو استفاده ای حتی از تنهاییشون نکرد و این فکرش بیشتر کلافش میکنه ، اصلا دوست نداره به نامحرم فکر بکنه اما…….. بعد از یک ساعت به بهشت زهرا میرسه. قطعه ۴۰٫ سرداران بی پلاک . شهدای گمنام. نزدیک به اذان مغربه و هوا تقریبا تاریک. چراغ های روشن بالای قبر شهدا فضا رو دلنشین کرده. تمام سعیش اینه که آرامش قلب بی قرارش رو از شهدای گمنام بگیره. زیارت عاشورا کوچیکی که همیشه همراهش بود رو از جیبش درمیاره و شروع میکنه به خوندن. به یاد دوست شهیدش میوفته و باهاش درد و دل میکنه. یاداوری این که چند وقته از دوست شهیدش حسابی دور شده دوباره غم عجیبی به دلش برمیگرده. با شنیدن صدای الله اکبر چشماش رو میبنده و زیر لب صلواتی میفرسته.چفیه ای که انداخته بود روی شونش رو برمیداره و روی زمین پهن میکنه جانماز کوچیکی که از ماشین برداشته بود رو روی اون میندازه و قامت میبنده. _ الله اکبر ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🥀 امام زمان (عج) 🥀
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_شصت_و_یکم به روايت راوي ( سوم شخص ) محمد جواد مات و مب
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ _ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺑﻠﯽ؟ _ ﺑﮕﻮ ﺟﻮﻧﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ? ﺟﻮﻧﻢ _ آﻓﺮﯾﻦ . ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻥ ﮐﺘﺎﺑﺘﻮ ﺑﺒﻨﺪ ﮔﻮﺵ ﮐﻦ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺧﺐ؟ _ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﭼﯿﻪ؟ ﻣﻨﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺑﺒﯿﻦ ﻣﯿﮕﻦ ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﺎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ، ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﺑﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻃﻠﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺑﮑﻨﻪ . ﻭ ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺍﻟﮕﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ . _ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ . ﺧﺐ ﻣﻦ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻢ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺟﺰﻭ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﺗﻮﺵ ﺩﺧﯿﻠﻪ . ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻋﮑﺲ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ، ﭼﻬﺮﺵ، ﺗﻮﺭﻭ ﺟﺬﺏ ﮐﺮﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪﺕ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯽ . ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺮ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﻗﻢ . ﻋﮑﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯽ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ ، ﻋﮑﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﯿﭻ آﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺬﺍﺏ ﺑﻮﺩ . _ ﺍﻭﻥ ﺍﻭﻥ .… ﺍﻭﻥ ﻋﮑﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﺖ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺘﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪﻣﻪ . ﺍﻭﻥ ﺷﻬﯿﺪ . ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﻋﮑﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﻬﯿﺪﻩ ، ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺬﺍﺑﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﻡ ﺩﺍﺷﺖ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻤﺶ . _ ﺍﺳﻤﺶ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺷﻬﯿﺪ ﺍﺣﻤﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﺸﻠﺐ _ ﮔﻔﺘﯽ ﮐﺠﺎﯾﯿﻪ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻟﺒﻨﺎﻥ . ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﻪ ﻭ ﻋﮑﺴﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻢ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﻣﺎ ﻧﺎﺧﻮﺩﺍﮔﺎﻩ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﯿﺸﻦ ، ﮔﯿﺞ ﺷﺪﻡ . ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺩﻡ . ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﻧﺘﻢ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﭘﯿﺎﻣﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻫﻢ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯿﮑﻨﻦ، ﻣﯿﺮﻡ ﺗﻮ ﮐﺎﺭﺑﺮﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯿﺸﻢ . ﯾﻪ ﺣﺲ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺣﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺩﺭﮐﺶ ﮐﻨﻢ . ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻋﮑﺴﺶ ﻣﯿﺎﺩ ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺻﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯿﺸﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺷﺘﯿﭙﯽ . ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺮ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﭘﯿﺶ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ . ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﻪ ﺍﺯ ﻋﺰﯾﺰﺕ ﺑﮕﺬﺭﯼ . ﻋﮑﺴﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻮﺟﻬﻤﻮ ﺟﻠﺐ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﻋﮑﺲ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺟﻮﻭﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﺶ ؛ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ . ﺷﺪﺕ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺸﻪ، ﻭ ﻋﮑﺲ ﺑﻌﺪ ، ﻋﮑﺲ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯼ ﻧﺎﺯﯼ ﺑﻐﻞ ﻫﻤﻮﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺣﻨﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ . ﺍﯼ ﺟﺎﻧﻢ . ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺳﺨﺘﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺑﮕﺬﺭﻩ . ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﺶ ﻭ ﻭﺻﯿﺖ ﻧﺎﻣﺶ . ﻧﻔﺮ ﻫﻔﺘﻢ ﻟﺒﻨﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﻧﻔﻮﺭﻣﺎﺗﯿﮏ ، ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﺗﺮﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ . ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩﻩ . ﺍﺷﮑﺎﻡ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﯿﺸﻦ . ” ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻋﺠﺐ ﻋﺸﻘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺘﻦ ” . . . ﺣﺪﻭﺩ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﻭ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ، ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻨﺶ ﺩﻭ ﺩﻝ ﺑﻮﺩﻡ . . . . ﻣﺎﻣﺎﻥ _ زینب ﺣﺎﺿﺮﺷﺪﯼ؟ _ آﺭﻩ . ” ﻭﺍﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﭙﻮﺷﻢ ” ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﭼﻮﻥ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺟﻤﻌﺶ ﮐﻨﻢ ، ﻭ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﯽ ﺣﺮﻣﺘﯽ ﻭ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﺑﺸﻪ . ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺮﻡ . ﻗﻠﺒﻢ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺪ ﺑﻪ ﻗﻔﺴﻪ ﯼ ﺳﯿﻨﻢ ﻣﯿﮑﻮﺑﻪ . ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﺼﻤﯿﻤﻢ ﺭﻭ ﻋﻤﻠﯽ ﮐﻨﻢ . . . . ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﻗﺪﻡ ﻣﯿﺰﻧﻢ، ﺍﻣﺎ ﻗﻠﺒﻢ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﻩ . ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻣﯿﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﻡ . ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﻣﯿﺸﻪ ، ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺪﯾﺪ ﻭ ﺑﯽ ﺩﺭﻧﮓ . ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺰﺍﺭ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﺮﻡ ، ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺪﺍ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻦ ، ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻦ . ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﺮﺩﻥ ؛ ” ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺯ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﯾﻦ ﻋﻬﺪ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ . ﺧﺪﺍﯾﺎ ، ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ، ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ؛ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ، ﮐﻨﺎﺭ ﻗﺒﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪ ، ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺭﺑﺎﺭﺵ ﺑﻮﺩﻥ ، ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﯿﻮﻩ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﺘﯿﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ، ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﺑﺎﻫﺎﺗﻮﻥ ﻋﻬﺪ ﻣﯿﺒﻨﺪﻡ ﻭ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ، ﺍﮔﺮ ﻫﻤﺴﺮﻡ ، ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪﻥ ﺗﻮﺭﺍﻩ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻧﮑﻨﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺸﻮﯾﻘﺶ ﻫﻢ ﺑﮑﻨﻢ . ” ﺣﺮﻓﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﻗﺒﺮ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﻞ ﺭﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺩﻭﻧﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﺭﻭ ﮔﻞ ﺑﺮﮔﺎﯼ ﺭﺯ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ، ” ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ ”. ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﻼﯼ ﭘﺮ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯿﺮﺳﻢ ؛ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﮐﺎﻣﺮﺍﻥ . ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🥀 امام زمان (عج) 🥀
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_شصت_و_دوم _ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺑﻠﯽ؟ _ ﺑﮕﻮ ﺟﻮﻧﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ……………………………………………………… ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻧﺎﭘﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﺪﺭ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﻭ ﺷﺮﺑﺖ ﺁﻟﺒﺎﻟﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺯﺣﻤﺘﺶ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻬﺸﻮﻥ _ ﺑﻪ ﮐﯽ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ زینب ﮐﺎﻣﻼ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ زینب ﮐﯿﻪ ﻭﻟﯽ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﮕﻢ _زینب؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺍﻫﺎ . ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﮐﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﻢ . ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺲ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﺑﮕﻢ _ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻣﻮﺳﻮﯼ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ، ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻣﻮﺳﻮﯼ _ ﺧﺐ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﮐﻠﻤﻪ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺷﺮﺑﺖ ﻣﯿﭙﺮﻩ ﺗﻮ ﮔﻠﻮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻓﻪ ﻣﯿﻮﻓﺘﻢ . ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﭘﺸﺘﻢ ﻭ ﯾﮑﻢ ﺣﺎﻟﻢ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯿﺸﻪ . ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻣﺸﺘﺎﻗﯽ ﮐﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﺩﻡ . ﺍﻭﻟﺶ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻣﯿﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺳﺮﺯﻧﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﻣﯿﮕﻢ _ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﭼﯿﻪ؟ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﺩﯾﺪ . ﺑﺎﺑﺎ _ ﭼﺮﺍ ؟ _ ﭘﺪﺭ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻦ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﻮﺩﯾﺪ . ﺑﺎﺑﺎ _ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﮕﻪ ﻧﺪﯾﺪﯼ ﺣﺘﯽ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺳﺮﺵ ﻧﺒﻮﺩ . _ ﻣﮕﻪ ﻫﺮﮐﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﺵ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻧﯿﺴﺖ ؟ ﭼﻪ ﺭﺑﻄﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﭘﺪﺭ ﻣﻦ ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺩﯾﮕﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺍﻻﻧﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯽ ﭼﯽ ؟ _ ﭼﺸﻢ . ﺩﯾﮕﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﮕﻢ؟ ﺣﺎﻻ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻏﻮﻏﺎ ” ﻭﺍﻱ ﺧﺪﺍﻳﺎ، ﻣﻦ ﭼﻢ ﺷﺪﻩ؟ ” ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ ﺟﺎﻥ . ﻣﺎﺩﺭ . ﺧﺪﺍﻳﻲ ﺩﻭﺳﺶ ﻧﺪﺍﺭﻱ؟ ﺳﺮﻣﻮ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻴﻨﺪﺍﺯﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻭﺍﻩ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺗﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﺪﺧﻠﻘﯽ ﻣﯿﮑﻨﯽ _ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ . ﺷﺮﻣﻨﺪﻡ . . . . ﺷﻜﺮﻟﻠﻪ ﺣﻤﺪﻟﻠﻪ ﻋﻔﻮﺍًﻟﻠﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺷﺐ ﻭ ﺳﺠﺪﻩ ﺷﻜﺮ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﺠﻮﺭﻱ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﮕﻢ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﭘﻴﺸﻘﺪﻡ ﺷﺪ، ﺳﺠﺪﻩ ﺷﻜﺮ ﻻﺯﻡ ﺑﻮﺩ . ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻳﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﻱ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻛﺮﺩﻡ . ﻛﻼ ﺧﻮﺩﺩﺭﮔﻴﺮﻱ ﺩﺍﺭﻡ . ? ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﺭﺍﺯ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ . ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻣﺮﻭﺭ ﮐﻨﻢ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺭﻭ، ﺍﺯ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﮐﯽ ﺩﻟﻢ ﺭﻭ ﺑﺎﺧﺘﻢ؟ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ، ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﻣﻌﯿﺎﺭﻡ ﺣﺠﺎﺏ ﻭ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﺸﺮ ﻣﯿﺰﻧﻢ ، ﻣﮕﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﭼﺎﺩﺭﻩ ؟ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ، ﭘﺎﮐﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ . ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺩﺭﺑﻨﺪ، ﯾﺎ ﻧﻪ ﺷﺎﯾﺪﻡ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﭼﺎﺩﺭﺵ ، ﯾﺎ ﻧﻪ ﺷﺎﯾﺪﻡ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ، ﺷﺎﯾﺪﻡ ﺍﺻﻼ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ . ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ . ? ﺑﯿﺎ ﺧﻞ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ . ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🥀 امام زمان (عج) 🥀
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_شصت_و_سوم ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ……………………………………………………… ﺭﻭﯼ ﮐ
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ زینب ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﯾﻨﻪ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﻢ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻢ . _ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻡ؟ _ ﻧﻪ _ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻢ _ ﺍﺭﻩ _ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﯽ؟ _ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ . _ ﻧﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ _ ﻭﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﭼﯿﻪ ؟ ﺁﻗﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ . _ ﺍﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ . ﺧﻞ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ . ** ﻣﺎﻣﺎﻥ _ زینب ﺟﺎﻥ ﺑﯿﺎ . _ ﺑﻠﻪ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺑﻴﺎ ﺑﺸﻴﻦ ﺍﻳﻨﺠﺎ . ﻛﻨﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭﻱ ﻣﺒﻞ ﻣﻴﺸﻴﻨﻢ . _ ﺧﺐ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻧﻈﺮﺕ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﭘﺴﺮ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﭼﻴﻪ؟ ﻭﺍﻱ ﺧﺪﺍﻳﺎ ﻧﻜﻨﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ، ﭼﻲ ﺑﮕﻢ ﺣﺎﻻ؟ _ ﺧﺐ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻲ ﭼﻴﻪ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﻡ ﺳﺮ ﺍﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ . ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ، ﮔﻔﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺐ ﻣﻴﺨﻮﺍﻥ ﺑﻴﺎﻥ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﻱ . _ ﻧﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻋﻪ . ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﯽ؟ _ ﺷﻤﺎ ﭼﯽ ﮔﻔﺘﯿﺪ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯿﺎﻥ ﺩﯾﮕﻪ _ ﭼﯿﯿﯿﯿﯿﯽ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻋﻪ . ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﯽ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ . ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺮﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ . . . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺳﻼﻡ ﺟﻮﺟﻪ ﺟﺎﻥ _ ﺟﻮﺟﻪ ﺧﻮﺩﺗﯽ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﺒﺮﺍﯾﯿﻪ . _ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﯼ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭﺍﻻ . ﻣﯿﮕﻦ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﭘﯿﺪﺍﺷﺪﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺷﻤﺎ . ﮐﻮﺳﻦ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﭘﺮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ . _ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﮐﺮﺩ ﺷﺪ ﺯﻥ ﺗﻮ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ آﺥ آﺥ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺮﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ . ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻭﺍﯼ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ . ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﮐﻼﺳﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ . ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻓﻘﻂ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺯﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ . ﻭﺍﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﻌﺘﻞ ﺷﺪﻥ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺸﺖ. . . . ﺗﻮﻧﯿﮏ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺎﻡ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺎ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮐﺮﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﺸﺐ ﺭﻭ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﺑﮑﻨﻢ ، ﭼﺎﺩﺭ ﺣﺮﯾﺮ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺎ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺭﯾﺰ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﻩ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺭ ﺁﺧﺮ ﺗﻮ ﺁﯾﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ، ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺁﺭﺍﯾﺸﯽ، ﺳﺎﺩﻩ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻫﺴﺖ ؟ _ ﺑﯿﺎ ﺗﻮ ﭘﺴﺮﻩ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻩ . _ ﻣﺼﺪﻉ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻧﺸﻮ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺭﻭ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻟﺒﺎﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ _ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺪﺕ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ آﺷﻨﺎ ﺷﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻗﺮﺻﻪ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺴﭙﺮﻣﺖ . _ ﺍﻭﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺗﻮﺍﻡ . ﺣﺎﻻ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﻩ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﺭﻩ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ . ﺩﻝ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﻭﺍﯼ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺻﺪﺍﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﺧﺪﺍﯾﺎ . ﻣﺎﻣﺎﻥ _ زینبﺟﺎﻥ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﭼﺎﯾﯽ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﺮﯾﺰﻡ ، ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﻣﺮﺗﺐ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . _ ﺳﻼﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺳﻼﻡ ﻋﺮﻭﺱ ﮔﻠﻢ . ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﻗﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺁﺏ ﻣﯿﺸﻪ ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺍﻭﻝ ﺧﺎﻧﻢ ﺣﺴﯿﻨﯽ، ﺑﻌﺪ ﺁﻗﺎﯼ ﺣﺴﯿﻨﯽ ، ﺑﻌﺪ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻭ ﺑﻌﺪ ..…… ﺑﻪ ﻫﺮﺳﻪ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺧﺎﺻﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺗﺸﮑﺮﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺮﻭﯾﯽ ﻣﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺳﻢ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ . ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺯﯾﺎﺩ، ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﮕﯿﺮﻡ . ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ، ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﯿﻨﯽ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺳﯿﻨﯽ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﮐﻤﯽ ﮐﺞ ﻭ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﭼﺎﯾﯿﺶ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ . ﺗﺎﺯﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯﺵ ﺑﮑﻨﻢ، ﯾﻪ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺳﻔﯿﺪ، ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﻮﻣﺪ . _ ﻭﺍﯼ ﺷﺮﻣﻨﺪﻡ . ﻋﺬﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﺟﻤﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺑﺎﺧﺠﺎﻟﺖ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺣﺘﯽ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻧﻤﯿﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﮐﻼ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﺶ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺗﯽ ﺑﺪﻡ ... ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️