eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#ادامه_قسمت_۷۸ زینب به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری ؟ سرم رو پایین میندازم . ر
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ ۷۹ دستم رو عقب ميكشم ، ساكش رو از روي زمين برميدارم و دستش ميدم. _ برو و به سلامت برگرد . ساك رو از دستم ميگيره و به سمت در راه ميوفته. مامان عاطفه از زير قرآن ردمون ميكنه. پرنيان كاسه آب رو به من ميده. و…… يه آغوش مادرانه كه خدا ميدونه شايد مامان عاطفه اون لحظه آرزوش اين بود كه زمان كامل بايسته. آغوش خواهرانه ، كاش خودم حالم خوب بود و به پرنيان دلداري ميدادم. و آغوش پدرانه كه آخرين جملش رو به قدري آروم گفت كه فقط من و اميرحسين شنيديم _ بهت افتخار ميكنم پسرم. برق خوشحالي تو چشماي اميرحسين موج ميزد. از پدر جدا و به سمت من مياد. بوسه اي روي پيشونيم ميشينه كه عشق رو به وجودم تزريق ميكنه. بعد از خداحافظي با همه افرادي كه اونجا بودن ، همه حالمون رو درك ميكنن و ميرن داخل خونه. تسبيح فيروزه اي رو از جيبش در مياره و دور دستم ميبنده ؛ ماشيني كه بايد باهاش ميرفت ، كمي جلو تر از خونه بود ، اين بار بوسه روي دستم ميزنه و عقب عقب همونطور كه به چشماي هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و……. رو روبه روي من ميگيره ، يه آغوش مادرانه كه خدا ميدونه شايد مامان عاطفه اون لحظه آرزوش اين بود كه زمان كامل بايسته. آغوش خواهرانه ، كاش خودم حالم خوب بود و به پرنيان دلداري ميدادم. و آغوش پدرانه كه آخرين جملش رو به قدري آروم گفت كه فقط من و اميرحسين شنيديم _ بهت افتخار ميكنم پسرم. برق خوشحالي تو چشماي اميرحسين موج ميزد. از پدر جدا و به سمت من مياد. بوسه اي روي پيشونيم ميشينه كه عشق رو به وجودم تزريق ميكنه. بعد از خداحافظي با همه افرادي كه اونجا بودن ، همه حالمون رو درك ميكنن و ميرن داخل خونه. تسبيح فيروزه اي رو از جيبش در مياره و دور دستم ميبنده ؛ ماشيني كه بايد باهاش ميرفت ، كمي جلو تر از خونه بود ، اين بار بوسه روي دستم ميزنه و عقب عقب همونطور كه به چشماي هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و……. آب رو که پشت ماشین میریزه ، بی هوش میشه و روی زمین میوفته….. یک ماه بعد….. فاطمه خانوم ، همسایشون دختر ۲ سالش مریم رو پیش زینب میزاره و میره به دنبال خبری از همسرش. تو این دو هفته ای که همسایه شده بودن حسابی دوستای خوبی بودن ، شاید به خاطر اینکه همدرد بودن. بابای مریم هم به سوریه اعزام شده بود. با این تفاوت که امیرحسین فقط یک ماه پیش رفته بود و پدر اون پنج ماه پیش و تو دوماه گذشته هیچ خبری ازش نداشتن و حسابی هم نگران بودن. که عاشق بچه ها بود ، حسابی با مریم صمیمی شده بود. شاید اینجوری دلتنگی کمتر اذیتش میکرد. هرچند بازهم شب تا صبح برای سلامتی همسرش دعا میکرد و دیگه غذا خوردن و تفریح و خندیدن براش معنی نداشت…. با صدای زنگ تلفن مریم رو بغل میکنه و کنار میز تلفن میشینه. _ بله ؟ + سلام. عذر میخوام خانوم موسوی. _ بله بفرمایید. صدا مدام خش خش میکرد و قطع و وصل میشد. مطمئن بود از سوریس. گوشش رو تیز میکنه که خبری از امیرحسینش بگیره. مریم سیم تلفن رو میکشه و صدا قطع میشه. سریع سیم رو وصل میکنه و تنها جمله ای که میشنوه _ شهید شدن……. من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود… ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت۷۹ دستم رو عقب ميكشم ، ساكش رو از روي زمين برميدارم و دس
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ تلفن از دستش روي زمين ميوفته و صداي گريه مریم بلند ميشه. زینب روي زمين ميوفته. گريه نميكنه. حرفي نميزنه ً فقط به گوشه اي خيره ميشه. تمام خاطرات براش مرور ميشه. ازاولين روز تو دربند. از برخوردشون به هم تو مسجد. از اون شب و اون كوچه. جداييشون . عقدشون. سفر كربلا. مشهد و عهدي كه بسته بود. نه اشك ميريزه نه بغض ميكنه نه جيغ و داد. همون لحظه اميرعلي و فاطمه ميان تا سري بهش بزنن. در ورودي اصلي ساختمون باز بوده و وارد ميشن پشت در واحد زینب كه ميرسن فقط و فقط صداي گريه مریم به گوش ميرسه. اين سمت در اميرعلي و فاطمه هرچقدر در ميزنن جوابي نميگيرن و طرف ديگه زینب نه چيزي ميشنوه نه چيزي ميبينه. تنها خاطرات اميرحسينش جلوش جولون ميدن. اميرعلي كه نگران خواهرش ميشه با هر بدبختي كه هست در رو باز ميكنه و وقتي با زینبی كه وسط پذيرايي روي زمين نشسته و به گوشه اي خيره شده ، تلفني كه روي زمين افتاده و مریمی كه فقط گريه ميكنه نگرانيشون بيشتر ميشه. فاطمه سريع مریم رو بغل ميكنه و سعي در آروم كردنش داره و اميرعلي هم سراغ خواهرش ميره. اولين فكري كه به ذهن هردو رسيده شهادت اميرحسينه . با اينكه از دوستي اميرعلي و اميرحسين چند ماه بيشتر نميگذشت و هنوز حتي به سال نرسيده بود ، حسابي رفقاي خوبي براي هم بودن و دل كندن سخت بود. از طرفي شوهر خواهرش بود. همه از عشق اميرحسين و زینب به هم خبر داشتن عشقي كه نمونش كم پيدا ميشد ، عشقي كه چندماه شكل گرفته بود ولي فوق العاده تو قلبشون ريشه كرده بود. اميرعلي ميدونست الان بهترين چيز براي خواهرش گريس. پس تند تند سيلي به صورتش ميزنه تا گريه كنه . اما جواب نميده. فاطمه گوشي رو سر جاش ميزاره تا شايد دوباره خبري بشه. به محض گذاشتن تلفن صداي زنگش بلند ميشه. فاطمه سريع جواب ميده _ بله؟ + سلام مجدد خانوم موسوي. عذر ميخوام ظاهرا قطع شد متوجه حرفم شديد؟ فاطمه با بهت بريده بريده زمزمه ميكنه_ شهيد شدن ؟ +بله. تلفن ازدست فاطمه هم ميوفته و اشكي رو ي صورتش جاري ميشه. اميرعلي سرش رو تكون ميده و نفس نفس ميزنه. با صداي باز شدن در هردو به سمت در برميگردن و با ديدن اميرحسين هردو تعجب ميكنن. فاطمه زينب و اميرعلي بدون هيچ حرفي از خونه بيرون ميرن و بيشترباعث تعجب اميرحسين ميشن ، اميرحسين وارد ميشه و با ديدن زینب تو اون اوضاع فوق العاده متعجب و نگران ميشه. اميرحسين _ زینب زینب با شنيدن صداي اميرحسين به اين دنيا برميگرده و تازه متوجه حضور اميرحسين ميشه ، فكر ميكنه رويا و خوابه. دستش رو ميز تلفن ميگيره و به زور از جاش بلند ميشه ، اما اميرحسين به قدري متعجب شده كه فرصت نميكنه به كمك زینب بره. زینب بلند ميشه و دستش رو به طرف اميرحسين دراز ميكنه ، دو قدم برميداره و دوباره روي زمين ميوفته. اميرحسين بلاخره مغزش كار ميكنه و سريع به طرف زینب مياد. دستش تير خورده و حسابي درد ميكنه اما توجهي بهش نميكنه. فقط به زینبش نگاه ميكنه تا دليل بي قراري هاش رو پيدا كنه. هردو به هم خيره ميشن و در سكوت محض به چشماي همديگه زل ميزنن. . . . بلاخره حال زینب كمي رو به راه ميشه و جريان رو تعريف ميكنه ، اميرحسين سرش رو پايين ميندازه و ميگه_علي آقا ، باباي مریم شهيد شده. اين حرف اميرحسين آوار ميشه رو سر زینب . مریم تازه يك سال و نیمشه و فاطمه خانوم هم بچه دومش رو باردار بود. اشكاش جاري ميشن و خودش رو تو بغل اميرحسين ميندازه. فاطمه همون لحظه از راه ميرسه. زنگ واحد زینب اينا رو ميزنه تا مریم رو بگيره. باز هم مثل بقيه روزها خبري از همسرش بهش نميرسه. زینب با ديدن فاطمه خانوم هق هق گريش بلند ميشه و فاطمه خانوم بويي از قضيه ميبره و نگران ميشه. بريده بريده زمزمه ميكنه _ ع..ل..ي؟ . . . بلاخره بعد از دو هفته كه در گير مراسم تشييع و …..بودن ،فرصت ميكنن كمي باهم خلوت كنن. روي نيمكت فلزي سرد پارك ميشينن، اواخر پاييز بود و هوا سرد. نم نم بارون هوارو خواستني تر و دونفره ميكنه. اميرحسين كمي خم ميشه آرنجش رو روي زانوش ميزاره سرش رو با دستاش ميگيره. _ ديدي لياقت شهادت نداشتم؟ زینب_ نه. لياقتت شهادت در ركاب امام زمان بوده ، ماموريتت ياري امام زمانته. اميرحسين سرش رو بالا مياره و با عشق به چشماي زینب خيره ميشه و بوسه اي روي پيشونيش ميزنه . نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
سلام دوستان عزیز🌸 ان شاءالله از امروز داستان جذاب و واقعی تقدیم حضورتون میشه خیلیییی قشنگه از دستش ندید😐😊 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ : *مردهای عوضی* همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ،آدم عصبی و بی حوصله ای بود اما بد اخلاقیش به کنار می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ... نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا ۱۴ سالگی بیشتر درس بخونه ،دو سال بعد هم عروسش کرد ...اما من، فرق داشتم ،من عاشق درس خوندن بودم ،بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد، می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ، مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخالق گند پدرم خودم رو نجات بدم ،چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ، یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ، به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ،شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ، اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ، مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد،این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود، مردها همه شون عوضی هستن ،هرگز ازدواج نکن... هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید، روزی که پدرم گفت، هر چی درس خوندی، کافیه... ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات #قسمت_اول_داستان_دنباله_دا
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ : *ترک تحصیل* بالاخره اون روز از راه رسید ، موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت : هانیه دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ...تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ،بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم : ولی من هنوز دبیرستان ...خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد : همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی.😡 از جاش بلند شد ، با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ، اشک توی چشم هام حلقه زده بود ، اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ؛از خونه که رفت بیرون، منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه مادرم دنبالم دوید توی خیابون :هانیه جان، مادر، تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ، برای هر دومون شر میشه مادر ، بیا بریم خونه ...اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ،به هیچ قیمتی... . ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات #قسمت_دوم_داستان_دنباله_دا
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ *آتش* چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ، پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ، مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ، تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت .با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم... هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم فایده ای نداشت ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ...تا اینکه مادر علی زنگ زد... . ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات #قسمت_سوم_داستان_دنباله_دا
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ : *نقشه بزرگ* . به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ،التماس می کردم ، خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ،من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ؛هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد. زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه.تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد . طلبه است؟ چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندمش... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت .مادرم هم بهانه های مختلف می آورد . آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون. ولی به همین راحتی ها نبود ، من یه ایده فوق العاده داشتم ،نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم.به خودم گفتم .خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ، از دستش نده . علی، جوان گندم گون و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم . وقتی از اتاق اومدیم بیرون مادرش با اشتیاق خاصی گفت : به به ،چه عجب ،هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنی یا ... مادرم پرید وسط حرفش :حاج خانم، چه عجله ایه. اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن، شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنن بعد ... ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ،اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ،این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو . برق تعجب پدر و مادر من رو ...پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده... ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 ❓سوال: چت کردن با جنس مخالف و رد و بدل کردن صحبت های معمولی، چه حکمی دارد؟ ✅ : در صورتی که خوف فتنه و کشیده شدن به گناه وجود داشته باشد. جایز نیست. ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🆔 @emamzaman 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼
◀حدیث شماره ۲۳ 💌امام صادق (علیه السلام): " هرچه ایمان مومن بالاتر برود، کفه ی بلایش نیز بالاتر می رود" 📙مصباح الهدی_ص۴۷ ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🆔 @emamzaman
خانواده ✅ چهار قانون بهبود زندگی مشترک ۱- قانون حمایت ( عامل ناخشنودی همسرتان نباشید ) ۲- قانون توجه ( مهم ترین نیازهای عاطفی همسرتان را برطرف کنید.) ۳- قانون زمان ( زمان ویژه ای برای خلوت کردن با همسرتان و توجه کامل به او اختصاص دهید) ۴- قانون صداقت ( باهمسرتان به طور کامل صادق و روراست باشید) ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🆔 @emamzaman
💫 😞 🔰روزهای اول جنگ، شهر اشغال شده‌ی ... جوانی را به همراه مادرش به مقر بعثی ها می‌آورند 🔰یکی از مسئولین (ستوان عطوان) دستور می‌دهد دختر را به داخل بیاورند! 🔰 را بیرون سنگر نگه می‌دارند؛ لحظه ای شیون مادر قطع نمی شود...😔😔 🔰دقایقی بعد ⏱بانوی جوان با حالتی مضطرب، دستان و و لباس پاره شده سراسیمه از داخل سنگر به بیرون فرار می کند... 🔰تعدادی از سربازان به داخل سنگر می روند و با ستوان عطوان مواجه می شوند 🔰دختر جوان حاضر نشده را به بهای آزادی بفروشد📛 و با سرنیزه، ستوان را به هلاکت رسانده 👊و حتی اجازه نداده از سرش برداشته شود👌... 🔰خبر به گوش فرمانده مقر می رسد؛با دستور سرهنگ یک گالن روی دختر جوان خالی می کنند😵... 🔰در چشم بهم زدنی آتش 🔥تمام بانو را فرا می‌گیرد و همانند شعله ای به این سو و آن سو می‌دود... و لحظاتی بعد جز دودی🌫 که از بلند می‌شود چیزی باقی نمی ماند!!...😔😔 🔰فریادهای دلخراش برای بعثی ها قابل تحمل نیست، مادر را نیز به همان سبک به جگر گوشه اش می رسانند...😔😔 😔😔 @emamzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆چیکار کنیم تا دعاهامون مستجاب بشه⁉️ ✨❤️الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج❤️✨ 🆔 @emamzaman
#نماز_اول_وقت آیت الله حق شناس رحمت الله علیه: ببینید نماز چقدر نهی از فحشا و منکر میکند ، به همان اندازه نمازتان قبول شده است ✨❤️الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج❤️✨ 🆔 @emamzaman
🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 ❓سوال: چت کردن با جنس مخالف و رد و بدل کردن صحبت های معمولی، چه حکمی دارد؟ ✅ : در صورتی که خوف فتنه و کشیده شدن به گناه وجود داشته باشد. جایز نیست. ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🆔 @emamzaman 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌸 #مهدی_شناسی 🌿 قسمت دوم 🌿 آخرین امام شیعیان در پانزدهم ماه شعبان ۲۵۵ ق، علی رغم مراقبت های ویژه
❤️ 🌺🌿 (🌷) سیمای مهدی(عج) (🌷) 💫 💫 پیامبر اکرم(ص) و ائمه اطهار علیهم السلام هر کدام در سخنان خود به اوصاف امام مهدی(عج) اشاره کرده اند.💜 حضرت امام رضا علیه السلام در توصیف ویژگی های چهره و سجایای اخلاقی و ویژگی های برجسته آن حضرت می فرمایند: «قائم آل محمد(عج) هاله هایی از نور چهره زیبای او را احاطه کرده است رفتار معتدل و چهره شادابی دارد. از نظر ویژگی های جسمی شبیه ترین فرد به رسول خدا(ص) است. 💚 نشانه خاصّ او آن است که گرچه عمر بسیار طولانی دارد، ولی از سیمای جوانی برخوردار است؛ تا آن جا که هر بیننده ای او را چهل ساله یا کمتر تصور می کند.💛 از دیگر نشانه های او آن است که تا زمان مرگ با وجود گذشت زمان بسیار طولانی هرگز نشان پیری در چهره او دیده نخواهد شد».💙 ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman
خواستن، توانستن است. قویترین آدم ها همیشه کسانی نیستند که پیروز می شوند؛بلکه کسانی هستند که وقتی می بازند، تسلیم نمی شوند. 🆔 @emamzaman
🌺یا صاحب الزمان (عج)🌺 🌹شهید محسن رضی 🌹 💠 کلاس اول ابتدایی بود. یکبار که می رفتم جمکران، گفت: "مامان می شه کسی برای امام زمان نامه بنویسه؟ " گفتم: "آره ننه. " 🌸گفت: "پس شما داری می ری جمکران یه نامه از طرف من بنویس و بگو یا امام زمان من بزرگ بشم یه انقلابم بشه من شهید بشم. " 🌸 🌺آن روز ها هنوز جنگ شروع نشده بود. محسن کوچکِ من خیال می کرد تند تند انقلاب می شود . 🌺 ✅ راوی: مادر شهید 📚 منبع: اسناد موجود در موسسه فرهنگی حماسه ۱۷ ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 طرح فایل های امام حسینی💕 تا حالا شده بشینی گوشیتو 📲بررسی کنی؟ ببینی واقعا تو گوشیت چی داری؟ چه آهنگایی؟ چه عکسایی؟ چه فیلمایی؟ آیا واقعا این فایلا تاثیر خوب دارن؟ اگه حضرت امام حسین علیه السلام گوشیتو بخواد از دادنش خجالت زده نمیشی❓ ما میخوایم طرحی رو شروع کنیم و روزی چند تا فایل تو کانال بزاریم😊 یادمون باشه موبایل یه عضو جدایی ناپذیر از زندگیمون شده. با موبایل میشه بدترین گناها رو انجام داد و میشه بهترین کارها رو ... تو کدومشو انتخاب میکنی❓ من شروع کردم فایلایی که به کارم نمیاد رو حذف کنم و جایگزینش کنم با فایل های امام حسینی.❤️ توچیکار میکنی؟ 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼
Alireza-Talischi-Alamdaar.mp3
6.88M
◼️ علیرضا طلیسچی ◼️ علمـــــــدار ◼️ ویژه محرم‌ ✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨ 🆔 @emamzaman
Sahara: ♥️حضرت محمّد صلّی‌الله‌علیه‌و‌آله 🔸ألا لا یخلونّ رجل بامرأه إلّا کان ثالثهما الشّیطان؛ 🔹بدانید که هیچ مردى با زن نامحرم خلوت نمى کند جز آن که سومى آنها شیطان است منبع:نهج الفصاحه 🌸عزیزان خلوت با نامحرم فقط این نیست که یک جای دربسته باشیم 🌸همین پی وی رفتن و صحبت کردن غیرضروری هم نوعی خلوت کردنه 💥خیلی مواظب باشیم خیلی @emamzaman
هر شب با #دعای_فرج ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman 🌹
امشب برای #شفای_بیماران دعا کنیم برای آنها که در بستر بیماری‌اند برای آنها که درد تا مغز استخوان‌هایشان رخنه کرده برای آنها که شب‌هایشان به خیر نه! به رنج است «اللهم عجل لولیک الفرج» شب بخیر 💞اللهمَّ عجِّل لولیِّک الفَرَج 💞 🆔 @emamzaman