eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
11هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
6.4هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
یه روز اومد پیویم = 👨+سلام 🧕ـ سلام 👨+خوبی 🧕الحمدلله 👨اصل میدی؟/ 🧕اصل میخوای؟ 👨اوهوم 🧕گفتی اصل بدم دیگه 👨ارع 🧕کنیز حضرت زهرا/غلام حیدر /خاک پای حسین / مجنون عباس / 👨+چی😳 🧕اصل خواستی منم اصالتمو گفتم حالا هم به سلامت -یازهرا- 🌹دخترفاطمی یعنی این 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🆔 @EmamZaman
ختم صلوات به نیت تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان(عج) و رسیدن به توفیق یاری و اطاعت کامل از حضرت وعاقبت به خیر شدنمان به بهترین شکل و رسیدن به حاجاتی که به صلاحمون است ان شاء الله و نصرت الهی امام زمان(عج) و جبهه حق و ان شاء الله هر چه زودتر غلبه حق بر باطل و نابودی کامل منافقین و دشمنان اسلام و آزادی قدس از دست اشغالگران برای شرکت در این ختم صلوات ، روی لینک زیر کلیک کرده و سپس گزینه مورد نظر را انتخاب کنید EitaaBot.ir/poll/r6a 🌤الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌒✨✨ ✨✨ ✨ #نماز_شب🌙 #هفتاد‌و‌پنج‌فایده‌و‌فضیلت‌با‌نماز‌شب😊 21. نماز شب، باعث رضایت پروردگار است. 2
🌒✨✨ ✨✨ ✨ 🌙 😊 26. مغبون کسی است که نماز شب نخواند. 27. نماز شب، سبب نورانیت صورت می شود. 28. پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله : دو رکعت نماز خواندن در دل شب برای من از دنیا و مافیها بهتر و دوست داشتنی تر است. 29. نماز شب، سیره مستمره پیامبران و امامان و صالحان است. 30. نماز شب، بوی خوشی در نماز شب خوان به وجود می آورد که همه از معاشرت با او خوششان می آید. 📙نماز شب، ڪـلید حلّ مشڪلاٺ   فصل سوم; آثار و فوائد نماز شب  ؛هفتاد و پنج فایده و فضیلٺ با نماز شب ✍پدیدآورنده : موسوے، سید مرتضۍ ... 💐الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💐 🆔 @EmamZaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 صفحـہ ۴۵۷ سـوره ص 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🆔 @EmamZaman
🌸🌺🌸✨✨✨✨✨✨✨ 🌺🌸✨✨✨✨✨ 🌸✨✨✨ 📖 ✨بسم الله الرحمن الرحیم 💠«یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ‌الْقُلوبْ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَى دِینِکَ» 💠«ای خداوند! ای رحمان! ای مهربان! ای دگرگون‌کننده دل‏ها! دل مرا بر دینت پایدار کن» ن‌از‌شبهات‌خوانده‌شود😊 📗بحارالانوار، جلد 52 صفحه 149 📕اعلام الوری باعلام الهدی 📔کمال‌الدین و تمام النعمه جلددوم 📘الغیبه،شیخ نعمانی 🍃💐همانا برترین کارها، کار برای امام زمان است💐🍃 🆔 @EmamZaman
94034.mp3
9.71M
ای خورشید پنهان در پس ابرهای غیبت پس کی می آیی؟! 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🆔 @EmamZaman
خیلی قشنگه😍 مخصوصا دخترااااااااااا🌹☺️ لطفا بخووووووووونید😊 ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ داداشم منو تو خیابون دید..😱 با جمع دخترا بودیم و حجابم خیلی جالب نبود... 😬 با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام..😰 خیلی ترسیده بودم.. الان میاد حسابی تنبیهم میکنه.. 😰 نزدیک غروب رسید خونه.. وضو گرفت دو رکعت نماز خوند😐 بعد از نماز گفت "بیا اینجا" حالا منم ترسیده بودممممم😖 گفت "آبجی بشین" نشستم بی‌مقدمه شروع کرد حرف زدن راجع به حضرت زهرا😢 حسابی گریه کرد... منم گریه‌ام گرفت😭 بعد گفت "آبجی میدونی حضرت زهرا چرا روزای آخر صورتشو از امام علی میپوشوند؟؟ نمیخواست علی بفهمه خانمش سیلی خورده و دق نکنه... آخه غیرت اللهِ😔 میدونی بی‌بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!😣 میدونی چرا امام حسن زود پیر شد؟؟ بخاطر اینکه تو کوچه همراه مادرش بود ولی نتونست کاری براش بکنه😔 ... آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی😑 تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش یدفعه ناخودآگاه نره عقب و موهات بیفته بیرون😌 من نمیتونم فردای قیامت جواب حضرت زهرا رو بدما😫" ♥️سرمو پایین انداختم و شروع کردم به گریه کردن.. 😭 سرم رو بوسید💕 و گفت "آبجی قسَمت میدم بعد از من مواظب چادرت باش☺️" از برخوردش خیلی تعجب کردم.. احساس شرمندگی میکردم🙁 گفتم "داداش ایشاالله سایه‌ت همیشه بالا سرم هست".. و پیشونیشو بوسیدم...💘 گذشت تا سه روز بعد که خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده 😭😭😭😭 یه مدت بعد، لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش...💥 روی سربند یا فاطمه الزهرا.س.🥀 󾬢 حالا دیگه سالهاست هر وقت تو خیابون یه زن بی‌حجاب میبینم... اشکم جاری میشه.. 😢 پیش خودم میگم حتما اینا داداش ندارن که....😞😞😞 🍃 🙃❤️ 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🆔 @EmamZaman
♥️ شهید دکتر چمران می‌گفت: توی کوچه پیرمردی دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود. سن و سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم؛ اون شب رخت و خواب آزارم می داد! و خوابم نمی‌برد از فکر پیرمرد ... رخت و خوابم را جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم . ❄می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم؛ اون شب سرما توی بدنم نفوذ کرد و مریض شدم ... ✨اما روحم شفا پیدا کرد چه مریضی لذت بخشی... @emamzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 زیارت حضرت ولی عصر عج در روز جمعه 🌸چنددقیقه وقت بگذاریم برای... زیارت امام زمان (عج)🌸 ڪانال امام زمان(عج)👇👇 🌐 @EmamZaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 #قسمت_پنجم شام حاضر شده بود که
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانه‌مان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه می‌رفت و تا شب باز نمی‌گشت. همان روزی که انتظارش را می‌کشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخل‌ها پُر کنم. با هر تکانی که شاخه‌های نخل‌ها در دل باد می‌خوردند، خیال می‌کردم به من لبخند می‌زنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکل‌مان زدم. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخه‌های نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا می‌آمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم. حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمع‌مان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر می‌کردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا می‌شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم می‌کشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: «کیه؟!!!» لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: «عادلی هستم.» چه کار می‌توانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستین‌های بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: «ببخشید... چند لحظه صبر کنید!» شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه‌ای که به گمانم صدای قدم‌هایم تا کوچه رفت. پرده‌ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه می‌کند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمی‌شد که چادر سورمه‌ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش می‌افتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن «ببخشید!» وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گام‌هایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به درِ ساختمان رسید، ضربه‌ای به در شیشه‌ای زد و گفت: «یا الله...» کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: «ببخشید!» و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را می‌بستم، جواب دادم: «خواهش می‌کنم.» در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حالِ لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخل‌ها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه‌ای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل می‌شد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی‌حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بی‌حوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا می‌فهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر می‌کردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظه‌ای پیدا نمی‌شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون می‌کردم. .... ✍نویسنده: @EmamZaman