🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ 🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_شانزدهم بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون
❀
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان
#بی_تو_هرگز
#پارت_هفدهم
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم، دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم.
هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت.
عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود.
توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون.
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد.
دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم.
علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود.
بعد از کلی این پا و اون پا کردن بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد مثل لبو سرخ شده بود:
- آبجی هانیه چند شب پیش توی مهمونی تون مادر علی آقا گفت، این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه...
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم.
به زحمت خودم رو کنترل کردم:
- به کسی هم گفتی؟؟
یهو از جا پرید:
- نه به خدا آبجی، پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم.
دوباره نشست ،نفس عمیق و سنگینی کشید:
- تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم.
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم:
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید، منم هر کاری بتونم می کنم.
گل از گلش شکفت و لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد.
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن.
البته انصافا بین ما چند تا خواهر از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود.
حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود، خیلی صبور و با ملاحظه بود حقیقتا تک بود خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت.
اسماعیل، نغمه رو دیده بود مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید، تنها حرف اسماعیل، جبهه بود که از زمین گیر شدنش می ترسید.
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت.
اسماعیل که برگشت تاریخ عقد رو مشخص کردن و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن.
سه قلو پسر، احمد، سجاد، مرتضی و این بار هم علی نبود ...
👈ادامه دارد…
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ 🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_هفدهم این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم، دل
❀
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان
#بی_تو_هرگز
#پارت_هجدهم
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود.
زنگ زد، احوالم رو پرسید گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده .
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره، فقط سلامتی شون رو پرسید:
- الحمدلله که سالمن هانیه جان.
- فقط همین بی ذوق؟؟ همه کلی واسشون ذوق کردن، اونوقت باباش انقد بی ذوقه.
- هانیه خانومم همین که سالمن کافیه، سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد.
مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست، دختر و پسرش مهم نیست.
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود.
الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم.
خیلی دلم براش تنگ شده بود حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم.
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم تازه به حکمت خدا پی بردم.
شاید کمک کار زیاد داشتم اما واقعا دختر عصای دست مادره.
این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود.
سه قلو پسر، بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک.
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن.
توی این فاصله، علی یکی دو بار برگشت خیلی کمک کار من بود اما واضح، دیگه پابند زمین نبود.
هر بار که بچه ها رو بغل می کرد بند دلم پاره می شد.
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم انگار آخرین باره دارم می بینمش، نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن.
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه، هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن.
موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد دوباره برمی گشتن بغلش می کردن.
همه، حتی پدرم فهمیده بود این آخرین دیدارهاست.
تا اینکه واقعا برای آخرین بار رفت.
حالم خراب بود می رفتم توی آشپزخونه بدون اینکه بفهمم، ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم.
قاطی کرده بودم، پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت.
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در،
بهانه اش دیدن بچه ها بود اما چشمش توی خونه می چرخید تا نزدیک شام هم خونه ما موند،آخر صداش در اومد:
- این شوهر بی مبالات تو هیچ وقت خونه نیست؟؟
به زحمت بغضم رو کنترل کردم:
- برگشته جبهه آغاجون.
حالتش عوض شد سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره.
دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه.
چهره اش خیلی توی هم بود.
یه لحظه توی طاق در ایستاد:
- اگر تلفنی باهاش حرف زدی،
بگو بابام گفت، حلالم کن بچه سید.
خیلی بهت بد کردم.
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم.
شدم اسپند روی آتیش.
شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد یا اگه میخوابیدم همش کابوس نبودن علی میدیدم.
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد.
خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی، هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد.
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون.
بابام هنوز خونه بود.
مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد.
بچه ها رو گذاشتم اونجا، حالم طبیعی نبود.
چرخیدم سمت پدرم:
- باید برم.اینا امانتی های سیدن.
همه شون بچه سیدن.
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در.
مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید:
- چه کار می کنی هانیه؟ چت شده مادر؟
نفس برای حرف زدن نداشتم برای اولین بار توی کل عمرم، پدرم پشتم ایستاد.
اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون:
- برو دخترم، بـــــرو هانیه جان.
و من رفتم ...
👈ادامه دارد…
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
✨🌙🌟
#دعای_فرج
قرائت هرشب دعا فرج به نیت ظهور
✨🌙🌟
#مهدی_جان
چشمهاے دل من در پےِ دلــدارے نیسٺ
در فراق تو بہ جزگریـہ مـرا ڪارے نیسٺ
سوختن در طلبِ یوسـفِ زهــرا عشق اسٺ
اے بنازم بہ چنین عشق ڪہ تڪرارے نیسٺ
#شب_بخیر_تمام_زندگی_ام❤️
#شبتون_امام_زمانی
✨🌙🌟
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
Ahd.mp3
2.07M
❀
#دعای_عهد
#استاد_فرهمند
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد...
🌸امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح) #دعای_عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
امام زمانی شو👇👇👇👇
کانال امام زمان (عج)
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
﷽❣️ #سلام_امام_زمانم
🌺#سلام_جان_جـانانم
چنین نوشتہ خدا در شناسنامہ ے دل
منم غلام و بنده زاده ے خورشید
سلام مے دهم از عمق این دلِ تاریڪ
بہ آخرین پسر خانواده ے خورشید
#العجل_یامولا
🦋【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】🦋
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
دانلود {شاهزاده روم}
#پیشنهاد_دانلود
#کودکانه
#مهدویت
👇👇👇
http://www.filimo.com/m/kAbVj
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❀
🌱از دور سلامی و تو از دور جوابی
🌱این فاصلہ انگار نہ انگار زیاد است
#چہارشنبه_های_امام_رضایی🌺
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄