❀
هدیهادمینایکانالبهعزیزانهمیشههمراه🌹❤️
هستید بریم زیارت مجازی ؟!
بریم نجف ؟😍
بریم کربلا ؟ 🙂
بریم مشهد ؟😇
بریم کرمان ؟ 🙃
🦋زیارت مجازی امام علی↓
💠imamali.net/vtour
🦋زیارت مجازی امام حسین↓
💠app.imamhussain.org/tour
🦋زیارت مجازی امام رضا↓
💠tv.razavi.ir/VR/2/#s=pano11246
🦋زیارت مجازی سردار حاج قاسم سلیمانی↓
💠soleimany.ir/tour/
#التماسدعا
#زیارتقبول
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🛎 #تلنگر
علی به عدد ابجد میشه ۱۱۰ ❤️
نمک هم به عدد ابجد ۱۱۰ میشه!🧂
بزرگی میگفت: 📜
میدونید وجه اشتراک این دو تا چیه؟🤔
اینِ که هر کی علی (ع) رو نشناسه
نمک نشناسه...😔🔥
#مولا_علی
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
#مهدویت🌱🌸🌱
یادماڹ باشد🌱. . .
آݩ لحظہ اے ڪہ💭
با خیاݪِ راحٺ🙃
گناهـ مےـڪنیم🖤
چشماݩِ خیسے درحالِ🕊
نگاهـ ڪردن ما👀
هـسـتــنــد💔!
#شرمندهـ_مہدےجاڹ😭
❀[@EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
632.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 این جمله از روح الله رو را بارها گوش کنیم‼️
🚨 یکی از مهمترین اعترافات #روح_الله_زم همین است: ما در انتخابات از #حسن_روحانی حمایت کردیم تا نارضایتی مردم به نقطه جوش خود برسد! اگر قالیباف یا رئیسی رئیس جمهور شده بود امروز این مشکلات و نارضایتیهای مردمی وجود نداشت !
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
3.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ذوالفقار علی را دست کم نگیر
فتح خیبر را فراموش نکن ...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
7.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚡️ پاسخ دندانشکن رهبر معظم انقلاب به آمریکا و کشورهایی که ایران را تهدید به حمله نظامی میکنند...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_ششم بازم شکه شدو یک قدم عقب رفت ولی دستهاش بین دست هام
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_بیست_و_هفتم
_خوبی مادرجون ؟ شوهرت کجاست؟
چادرم رو به جالباسی دم در آویز کردم و همونطور که گونه مامان بزرگ رو می بوسیدم گفتم:
_حتماتعمیرگاه، راستش امروز باهاش صحبت نکردم با عمه میاد دیگه!
مامان بزرگ هم صورتم رو بوسید:
_امان از شما جوون ها،الان تو باید بدونی شوهرت کجاست دختر!
لبخند مظلومی زدم و بحث رو عوض کردم:
_امشب عمه هدی و عمو مهدی هم میان ؟
مامان بزرگ هم قدمم شد و مثل همیشه از درد دستش روی زانوش بود:
_مهدی جایی دعوت بود ولی هدی گفت اگه آقا مصطفی زودتر بیاد خونه میان.
لبخندی به صورت مامان بزرگ پاشیدم خوب بود که دیگه دنباله ماجرا رو نگرفت تا توبیخم کنه!
_چه خوب، دلم تنگ شده برای همه!
مامان بزرگ هم با خنده سرش رو تکون داد و من با دیدن بابابزرگ رفتم سمتش.
دستم روی شونه بابابزرگ گذاشتم که بلند نشه و گونه زبرش رو بوسیدم:
_سلام بابابزرگ خوبین؟
دست بابابزرگ هم حلقه شد دور شونه ام و صورتم رو بوسید:
_ سلام دختر بابا خوبی؟کم پیداشدی؟
لبم رو گزیدم:
_ببخشید آقاجون.
بابابزرگ با همون لبخندی که همیشه روی صورتش بود نگاهم کرد:
_پس پسرم کو؟ اونم کم پیدا
شده!
با گیجی گفتم:
_پسرتون؟؟
بابا چون حواسش به ما بود با خنده و بلند گفت:
_امیرعلی دیگه!
ابروهام و بالا دادم و نگاه بابابزرگ خندون شد از آهان گفتن بامزه من !
خیلی دلم می خواست حداقل گله کنم پیش بابابزرگ از این نوه اش که حالا شوهرم بودو همه توقع
داشتن من ازش خبر داشته باشم ولی خودش از من خبری نمی گرفت و منم همیشه بی خبر از احوالش!
فقط تونستم جوابی رو که به مامان بزرگ دادم رو دوباره طوطی وار بگم
مامان با سینی چایی وارد هال شدو من نفهمیدم مامان کی وقت کرد چادرمشکیش رو با چادررنگی عوض کنه چایی بریزه بیاره به هر حال من خوشحال شدم چون تونستم از زیر نگاهها و بقیه سوالها فرار کنم.
طبق عادت همیشگی ام به آشپزخونه سرک کشیدم مهتابی بازم پر پر میزد یادش بخیر بچه که بودم هروقت مهتابی اینجوری میشد فکر می کردم داره عکس میگیره و سعی می کردم خوشگل
باشم بیام تو آشپزخونه!
بلند خندیدم با خودم از فکر دیوونه بازی بچگی هام !
مرغ های خوشمزه زعفرونی روی گاز بودو عطر برنج ایرانی و کره محلی که همیشه مامان بزرگ
باهاش غذا درست می کردباعث میشد آدم حسابی احساس گشنگی بکنه...
عاشق این دور همی هایی بودم که همه خونه بابابزرگ جمع می شدیم چه قدر این شام های دسته جمعی و صدای
خنده های بلند و شلوغ بازی ما بچه ها لذت داشت . البته قدیم یک حال و هوای دیگه داشت.
بچه بودیم و مجرد، ولی حالا دوپسر و دودختر عمو مهدی عروس شده بودن وحنانه عمه هدی از حالا برای کنکور می خوند وچیکار میشد که همه دور هم باشیم با جمعیتی که بیشتر شده بود !
اول از همه عطیه وارد هال شد مثل همیشه باهمه سلام و احوالپرسی کرد و آخر از همه اومد سمت
من و شال روی سرم رو که عقب رفته بود کشید جلو:
_درست کن این شالت رو امیرمحمد هم هست.
تعجب کردم و همونطور که شالم رو مرتب می کردم که همه موهام رو بپوشونه گفتم:
_علیک سلام.
ادامه دارد..
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_هفتم _خوبی مادرجون ؟ شوهرت کجاست؟ چادرم رو به جالباسی
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_بیست_و_هشتم
لبخند دندون نمایی زد:
_بهت سلام نکردم؟! خب سلام!
خندیدم و زیرلب زهرماری نثارش کردم
امیر محمد ؛ امیرسام رو که من برای بغل کردنش دستهام رو دراز کرده بودم ؛ توی بغلم گذاشت.
عاشق این لپهای سفیدش بودم و چشمهای درشت میشی رنگش که از مامانش ارث برده بود.
خوب بود غریبی نمی کرد من هم محکم تو بغلم چلوندمش و بعد جواب احوالپرسی امیر محمد رودادم !
نفیسه با لبخند نزدیکم شد:
_سلام محیا جون خوبی؟؟
صورتم رو از صورت یخ کرده ی امیرسام جدا کردم و با نفیسه دست دادم:
_سلام ممنون.شماخوبین ؟
لبخند پررنگتری به صورت پسر کوچلوش که توی بغل من بود زد:
_ممنون.اذیتت نکنه؟
دوباره محکم به خودم فشردمش:
_نه قربونش برم!
نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بود.گرم شدم از نگاهش، که با یک لبخند آروم بود!
قدم هام رو بلند برداشتم سمتش و با لبخندی به گرمی لبخند خودش سلام کردم:
_سلام.
انگشت تا شده اشاره اش رو روی گونه امیرسام کشیدو نگاه دزدید از چشمهام که داد میزد عاشقتم امیرعلی!
_سلام.خوبی؟
بد نبود کمی طعنه زدن وقتی اینقدر دلتنگ میشدم و اون بی خیال بود!
_ممنون از احوالپرسی های شما!
بوسه کوتاهی به گونه امیرسام زد و نگاهش رو دوخت به چشمهام:
_طعنه میزنی؟
بازمن طاقت نیاوردم و نگاهم رو دوختم به دست کوچیک امیرسام که محکم پیچیده شده بود دورانگشت امیرعلی. سکوت کردم، نفس آرومی کشید:
_ هنوز با خودم کنار نیومدم محیا خانوم، طعنه نزن! هنوز پر از تردیدم و ترس از آینده.
باز سرم پرشد از سوال !نگاهم رو دوختم به چشمهایی که هاله ای از غم گرفته بود از حرفش:
_آینده ترس داره؟؟ از چی انقدر میترسی؟ به چی شک داری امیر علی؟؟
_ترس داره خانومی ! وقتی صبرو تحملت لبریز بشه! وقتی حرف مردم بشه برات عذاب ! وقتی برسی به واقعیت زندگی!وقتی...
پریدم وسط حرفش، خانومی گفتنش آرامش پشت آرامش به قلبم سرازیر کرده بود! مگر مهم بود این حرفهایی که می خواست از بین ببره این آرامش رو!:
_ من نمیفهمم معنی این وقتی گفتن ها رو، دلیل ترست رو از کدوم واقعیت! ولی یک چیزی یادت باشه من از روی حرف مردم زندگی ام رو بالا پایین نمی کنم.
من دوست دارم خودم باشم خودِ
خودم ، در کنارتو پر از حضورتو،مگه مهم حرف مردمیه که همیشه هست؟!
چشمهاش حرف داشت ولی برق عجیبی هم میزد و من رو خوشحال کرد از گفتن حرفی که از ته قلبم بود!
امیرسام رو محکم بوسیدم و گذاشتمش توی بغل امیر علی:
_حالا هم شما این آقا خوشگله رو نگه
دار تا من برم یک سینی چایی بریزم بیارم خستگی آقامون دربره دیگه هر وقت من و ببینه ترس برش نداره و شک کنه به دوست داشتن من!
لبخند محوی روی صورتش نشست و برق چشمهاش بیشتر شد و کلا رفت اون هاله غمی که پرده انداخته روی نگاهش.ولی من حسابی خجالت کشیدم از جمله هایی که بی پروا گفته بودم !
ادامه دارد..
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
#اعمال_قبل_از_خواب
⓵قرآنو ختم کنیدباخوندن۳بارسوره توحید
#نبی_اکرم⇪
⓶پیامبرانوشفیعخودتونکنیدباذکریک صلوات⇩
⦅اَللهُمَ صَّلِ عَلےِمُحَمَدوآلِ مُحَمَدوعَجِل فَرَجَهُماَللهُمَ صَلِ عَلےٰجَمیعِ الاَنبیاءوَالمُرسَلین⦆
⓷مومنینروازخودتونراضےنگهداریدباذکر⇩
⦅اَللهُمَ اغْفِرلِلمومنین وَالمومِنات⦆
⓸یهحجوسهعمرهبهجابیاریدباگفتن⇩
⦅سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُالله وَلااِلهَ اِله الله وَاللهُ اَکبر⦆
⓹خوندنهزاررکعتنمازبا³بارگفتنذکر⇩
⦅یَفعَلُ اللهُ مایَشاءُبِقُدرَتِهوَیَحکُمُمایُریدُبِعِزَتِه...⦆
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
.
🍁#دعای_فرج
#وعده_شبانه🕘
🍂بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🍂
❀اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ
❀وَ بَرِحَ الْخَفآءُ
❀وَ انْکَشَفَ الْغِطآء
❀وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ
❀وَ ضاقَتِ الاَْرْض
❀وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ
❀وَ اَنْتَ الْمُسْتَعان
❀وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی
❀وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّ وَ الرَّخآءِ
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِران یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✿ฺالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✿ฺاَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✿ฺالسّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
✿ฺالْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
✿یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ
✿ฺبِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین
◎#دعای_غریق◎
یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّت قَلْبِی عَلَى دِینِک
| ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج |
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄