دعای روز پنجم ماهِ مبارکِ رمضان🌙
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸تولدت مبارک پدر اُمت و سایه ات تا ظهور منجی مستدام🎊🤩
تولدت مبارک ای مردانه ترین صدای حقیقت و کوبنده ترین فریادگر حق
و افشاکننده تزویر و ظلم جهان ما
#رهبری ♥️
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
پنجمین روز رسیده ز دل شهر الله
یادم آمد عطش ظهر و غم ثارالله
دل گودال و پسر بچه ی شیر جمل و
به فدای رجز یا حسنت قاسم جان💚
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
یا الهی 1.mp3
8.4M
●━━━━──── ⇆ㅤㅤ
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
به تو رو زده رو سیاهی،یا الهی🤲😞
#محمدحسین_پویانفر
#ماه_مبارک_رمضان 🌙
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ بخت باز آید از آن دࢪ...♥️🌱 ]
ماهفروردین به خودنازدکه مولودش تویے🌸
عاشق ازعشق خودآگاهست ومعشوقش تویی😌
#رهبری
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_دوم با تمام توانم سرش داد زدم: _ به من "باید" و " نباید
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_سوم
به خانه رسیدم وسوال های مادرم که از زود امدن من به خانه متعجب بود بی جواب گذاشتم. تاشب خوابیدم و
وقتی بیدار شدم پدر هم آمده بود. سرسفره پرسید:
_چرا اخراج شدی بابا؟؟
لقمه در دهانم ماند، سربه زیر گفتم:
_ از کجا فهمیدید ؟
_مادرت زنگ زده آرایشگاه.خب؟ نگفتی؟
_با یه خانومه دعوام شد.به من بی احترامی کرد. موقع کاشت ناخن سوهان به دستش گرفت؛بی ادبی کرد.
_خب بابا جان.من به شما یاد دادم کسی که شعورش پائینه کتک بزنی؟ من اینجوری تربیتت کردم؟
_اما بابا شماکه...
_دیگه چیزی نشنوم بهار، تو تا هفده هجده سالگیت گستاخ بودی، من امیدوار بودم با ترک دوستات درست بشی وهمینم شد. دختری شدی که مثل نسیم آرزوش روداشتم.خودت حجاب خوب رو انتخاب کردی ومثل خواهر
ومادرت شدی،اما حالا مدتیه که حس میکنم بازم شرّ و شور شدی.دروغگو شدی. چشمات دو دو میزنه.اون از
جریان خانواده ی سیّد. اینم از امروز. اگه خفه خون میگیرم نشونه ی احمق بودنم نیست.فقط حس میکنم خودت
اونقدر شخصیت داری که بفهمی چقدر کارات زشته.
حرفهای پدر تا مغز استخوانم را سوزاند دوباره با بغض گفتم:
_اول اون دست بلند کرد.
_به جهنم.اگه میزدی میکشتیش پاش وایمیستی؟؟ خانم تأثیری به مادرت گفته تا حد مرگ اونو کتک زدی!
با یک معذرت خواهی قضیه را فیصله دادم و باز هم به اتاقم پناه بردم.
**** *
یک هفته ای گذشته بود و روزگارم به خوردن و خوابیدن میگذشت.در فکر زدن یک آرایشگاه در محله ی خودمان بودم،
اینطور فایده نداشت.چندسال کار کردم وحالا خیلی راحت اخراج شدم.تلفن زنگ خورد،در حالی که نیم خیز شدم برای جواب؛ مادرم تلفن را برداشت
_بله؟... به مرحمت شما...حرفی نداریم.خیلی ببخشیدا..
سکوت مادرم طولانی شد وشنونده بود. هرازگاهی نگاه شماتت بارش با من تلاقی پیدا میکرد.نگران نشستم،وبه او چشم دوختم.
_یعنی چی خانوم حسینی؟
وحشت زده به مادرم زل زدم،ازلحن مادرم مشخص بود حاج خانم درحال دلجویی است. بعداز انتظاری طولانی و کشنده تماس را قطع کرد و باحرص گفت:
_بهار؟ اون روز چی شده بود دقیق؟؟ اون روز که اینارو رد کردیم!؟
به فکر فرورفتم.در بد شرایطی بودم.با آن همه غم واندوه،دیدن زندگی خوب حوریه وبیکاری خودم؛دیگر به اینکه
امیراحسان چه کاره است فکر نکردم. فقط به این فکر کردم که چقدر دراین شرایط بد روحی نیاز به یک مرد
دارم.یک تکیه گاه.از طرفی حرف های حوریه به شدت آزارم میداد...حس میکردم بیهوده میترسم و میتوانم این
راز را فراموش کنم و برای همیشه دفنش کنم.
_سوءِ تفاهم شده بود مامان، پشیمونم!
اُمیدوارنگاهش کردم وبا حسرت ادامه دادم:
_میشه بیان دوباره؟ میخوان بیان؟
مادرم بادهان باز گفت:
_خدا ذلیلت نکنه! مرده و زنده برای این خانواده نذاشتم اونوقت میگی سوءتفاهم شده؟!!؟ تازه زنگ زده حلالیتم میطلبه میخوان برن مکه!!!
با خشم به آشپزخانه رفت وپرسروصدا وعصبی کار میکرد.دنبالش رفتم وگفتم:
_مامان...چی میگفت؟ توروخدا...
-زنگ زده میگه اگه دلخوری ای دارید حلال کنید داریم میریم حج! بعدشم میگه بی تقصیر بودیم و بهار خانوم در جریانن!
_وا؟ یعنی چی؟ خب مگه چی شده؟!
کابینت را با ضرب کوبید وبرگشت طرفم. پر خشم گفت:
_خودت بهتر از همه خبر داری که چه گندی بالا اوردی بهار، دیگه تمومش کن!
عقب عقب رفتم و نا امیداز خواستگاری مجددشان به اتاقم رفتم. بهترین موقعیت زندگیم را از دست داده بودم، باید دنبال راه حل مناسبی میگشتم...
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_سوم به خانه رسیدم وسوال های مادرم که از زود امدن من به خ
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_چهارم
تصمیمم راگرفته بودم.زندگی جدیدی میساختم و گورپدر دنیا میکردم.شماره ی خانم حسینی را بارها و بار ها در
گوشی ام نگاه کردم.صفحه خاموش میشد و من دوباره روشنش میکردم.
با حسی که نود درصدش شک بود شماره
را لمس کردم وتماس برقرار شد.هنوز هم نمیدانم چرا؟ شاید خدای زینب بود.شاید دعای او بود نه...نفرین او بود.
اما مطمئنم چیزی بود که باعث شد من آن روز این تماس را بگیرم.نمیگویم عاشق سینه چاک امیراحسان
شده بودم آن هم در این دوسه ملاقات! اما خیلی تمایل به وجودش داشتم.دلم میخواست ازدواج کنم چیزی من را
هول میداد. چیزی اصرار داشت تا سرنوشت مارا بهم گره بزند.
حتی به آن حسی که میگفت درست نیست دختر خودش به خواستگارزنگ بزند هم توجه نکردم.
یک جورهایی دلم میخواست یک مَرد در زندگیم داشته باشم.دیگر خسته شده بودم از این فرار وگریز...
خواست خدا بود که به دلم بیفتد.
هیچکس نمیتواند درک کند.زمانی که تماس گرفتم؛خودم هم نمیدانستم دقیقاً میخواهم چه بگویم.
_بله؟
_حاج خانوووم؟ سلام من بهارم.غفاری.!
_هان! خوبی دخترم؟؟ مشکلی پیش اومده؟
_حاج خانوم...من...میشه ببینمتون؟
_چیزی شده؟من فردا مسافرم عزیزم. نمیشه بعد از سفر صحبت کنیم؟
_وای نه...میشه امروز ببینمتون؟؟
_امروزم خیلی شلوغه دخترم !صداهارو میشنوی؟ برای بدرقه ی من جمع شدن..
_وقتتونو زیاد نمیگیرم.اصلا بیاید نزدیک آرایشگاه، اون میدونه، فضای سبزه که روبه روی آرایشگاهه
_بهار؟ دخترم نگرانم کردی؟! من الان اینارو بذارم بیام اونجا؟بگم فائزه بیاد؟
_تورو خدا خانم حسینی کمکم کنید!..
از دور تشخیصش دادم.با آن صورت نورانی و ملیح به من نزدیک میشد.بلند شدم وآهسته نزدیکش شدم.با این
سنش هم قد من بود شاید کمی کوتاه تر. بی مقدمه به آغوشش رفتم.آخ که تنش بوی گل میداد.دستش را پشتم کشید وگفت:
_چرا انقدر نا آرومی دختر؟ خدا مارو نبخشه اگه ما باعث این نا آرومی شدیم! چیزی شده؟ به من بگو
دختر...
کاملا بی پرده گفتم:
_من حماقت کردم حاج خانوم.من پشیمونم.!
خودش را کنارکشید وبا مهربانی گفت:
_بیا بشین ببینم دخترجون!
هردو روی نیمکت نشستیم و من سر به زیر ادامه دادم:
-حتماً فکر میکنید خیلی پررو وبی ادبم. اما عیبی نداره، من میخوام بگم که دلم میخواد عروستون بشم.اگه لیاقت داشته باشم البته.
کمی اخمهایش درهم شد وگفت:
_خانوادت ازت خواستن؟ اجبارت کردن؟
_نه! نه! اصلا من خودم نشستم فکرکردم دیدم چقدر احمقانه رفتار کردم.یعنی یه جورایی....وای خدا
از خجالت کاملا برگشتم دست گرمش را روی رانم گذاشت:
_یعنی خودت خواستی؟ من راستش میترسم، میترسم باز یکه یه پول بشیم!
_توروخدا کسی نفهمه حاج خانوم.. دوباره زنگ بزنید به خانوادم...خواهش میکنم.من استخاره کردم خوب در
اومده برای اینه که اصرار میکنم.
دروغ گفتن عادتم شده بود.با اینکه نمیخواستم بازهم دروغ بگویم،
لبخند مهربان ورضایتمندی زد وگفت:
_خیالت راحت،تا قسمت چی باشه.پس من بعد سفرم دوباره زنگ میزنم دخترم. بخاطر سروسامون دادن پسرمم که شده سعی میکنم زودتر برگردم.
ایستاد وادامه داد:
_برو خیالت تخت،کسی از این ملاقات خبر دار نمیشه!
شانه اش را بوسیدم وفوراً رو گرداندم تا بیشتر ازاین شرمندگیم را به نمایش نگذارم!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
ایـنرابدانڪہخـدادرجـوابصبرهایت
درهـاییرامیگشـایدڪہهیچڪـس
قـادربـہبستنـشنیسـت :)🌱
#خدایخوبمن♥️
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
#دعای_عهد
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️
همراه ما باشید...
اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز ششم ماه مبارک رمضان🌙
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۰ به شمارش افتاد
📽خبرنگار شبکه خبر به میان مردم رفته تا آخرین اخبار انتخاباتی و تب و تاب آن را از شهروندان جویا شود.
#اجتماعی
#انتخابات
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸جزئیات عروج شهادت گونه سردار حجازی از زبان سخنگوی سپاه پاسداران
جمع بندی پزشکان این بود که عمده ترین دلیل شهادت ایشان عوارض شیمیایی است.
#سیاسی
#سردار_حجازی
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5958481582271497658.mp3
5.43M
🎧 مناجات بسیار دلنشین❣
🎼 چندوقتی است که بی حال شدم
مختصر حال دعا میخواهم...
#سیدمهدی_میرداماد
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
جاے #شهید_محسن_قوطاسلو خالے ڪه😔
♦️ همیشه دلش میخواست
به دیدن حضـرت آقــا برود
هیچوقت فڪرشو نمیڪرد
ڪہ روزے
حضـرت آقـا به دیدن او برود💔
✍ در وصیت نامه اش نوشت؛
🔺️دوست داشتم قبل از رفتن، حضرت آقا دست متبرکشان را بر روی سرمان بکشند اما قسمت نشد...😔
#شهیدان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_چهارم تصمیمم راگرفته بودم.زندگی جدیدی میساختم و گورپدر د
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_پنجم
تمام مدت درتاکسی به این
فکر میکردم حالا چطور با امیراحسان روبه روشوم؟! با آن حرف آخر...کلّاً از خودم متنفر بودم،اگر بعداز پیشنهاد
دوباره ی مادرش دهان بازکند و آبرویم را ببرد..شاید باید اول خودش را میدیدم وبرایش توضیح میدادم.نمیدانم
سرم در حال انفجار بود.
هیچ فکرش را هم نمیکردم که تا این حد مورد خشم وغضب پدرم قرار بگیرم.
وقتی کلید انداختم وداخل شدم با عصبانیت گفت:
_کجا بودی؟
_سلام! دنبال کار...چیزی شده؟
_بازم خانواده سیّد زنگ زدن!
نمیدانم چرا زیردلم خالی شد.به این زودی فکرش نمیکردم حاج خانوم دست به کار شود؟؟
_خب چرا عصبانی هستی بابا؟
_چون شرمندم کردی.چون دیگه نمیدونم چی جوری جوابشون رو بدم.
ترسیدم نکند حاج خانم گفته باشد
خودم التماس کردم؟! اما نه نگفته بود.حرص پدر از جواب منفی من بود
_میخوان بیان؟
مادرم متعجب از ذوق محسوس من گفت:
_آره دو هفته دیگه.البته اگه از الان تکلیفمونو روشن کنی و بگی بله!
بدون در نظر گرفتن شرایط با خوشحالی کفش هایم را پرت وبه طرف پدرم پرواز کردم.محکم به آغوشم کشیدمش وگفتم:
_بله که میگم بله!
پدرم با جدیت سعی میکرد پسم بزند، اما اخر برنده این بازی بهار بود، و پدر با خنده و شادی آغوشش را برایم باز کرد.
چقدر خوب بود.خوشی های سطحی هم خوب بود.چند لحظه رها شدن هم خوب بود.من توانستم زمان کوتاهی رَها و شاد باشم. چه اشکال داشت عروس شوم؟ مثل حوریه...مثل فرحناز...شاد و خوشبخت...
نمیدانستم امیراحسان چه واکنشی نشان میدهد.حالا که نُه روز شده بود دوازده روز، حس ترس ودلهره را به
خودم نزدیک تر میدیدم. نُه روزی که قول داده بودند طولانی شده بود ومن خوب میدانستم در کشمکش راضی
کردن احسان هستند. تا اینکه شب قبل ازآمدنشان حاج خانم با من تماس گرفت:
_سالم دخترم خوبی؟
_سلام حاج خانوم،زیارت قبول!
_ممنون دخترم،منو حلال میکنی؟ من مجبور شدم یه کاری کنم!
_چیشده مگه؟؟
_درسته بهت قول داده بودم...
چون به حالت پچ پچ حرف میزد گفتم:
_ببخشید نمیشنوم،بلندتر میگید چیشده؟
_میگم درسته قول داده بودم به کسی نگم تو اومدی و باهم حرف زدیم، اما مجبور شدم به امیراحسان بگم،طفلک خیلی دلش شکسته قبول نمیکرد این بار بیاد واسه همین ناچار شدم بگم خودت راضی ای.
بر پیشانی ام زدم وگفتم:
_وای حاج خانوم..حالا من چیکار کنم؟
_شرمندتم دخترم.آخه اصلا زیربار نمیرفت. مشکوک شده بود.تو نمیدونی چقدر تیزه!
_حالا چی میشه ؟
_هیچی دیگه فردا میایم.بامامان هماهنگ کردم.فقط خواستم حلالم کنی و راضی باشی!
_نه مشکلی نیست، خدانگهدار
_خداحافظ
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄