چرا به امام حسن(ع)، کریم اهل بیت گفته میشه؟👇
☘ امام مجتبی(ع) در طول عمر خود دو بار تمام اموال و دارایی خود را در راه خدا خرج کردند و سه بار نیز ثروت خود را به دو نیم تقسیم کردند و نصف آن را در راه خدا به فقرا بخشیدند.
منتهی الآمال ج1، ص 417
☘ روزی عربی به نزد ایشان آمد و درخواست کمک کرد و امام دستور دادند که آنچه موجود است به او بدهند و قریب ده هزار درهم موجود را به آن اعرابی بخشیدند.
منتهی الآمال، پیشین، ص 418.
☘ هیچ فقیر و مسکینی از در خانه حضرت ناامید برنگشت و حتّی خود ایشان به سراغ فقرا میرفتند و آنها را به منزل دعوت میکردند و به آنها غذا و لباس میدادند.
📕حقایق پنهان ص 268
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝 زندگی بدون امام زمان(عج) ینی مغضوب علیهم بودن...
🎤#استاد_رائفی_پور
#ماه_مبارک_رمضان🌸
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
خدایا،
هنگامے ڪہ شیپور جنگ طنین انداز
میشود، قلب من شڪفتہ شده
بہ هیجان در مےآید زیرا جنگ
مرد را از نامرد مشخص میڪند.🥀
|شهیـدچمـران|
#شهیدان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_دوم فیلم بردار خنده اش گرفت.امیراحسان دستم را گرم گرفت وفش
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهل_و_سوم
تمام مدت یک نگرانی وحزن در چشمان امیراحسان میدیدم.حتی حس میکردم از من خجالت میکشد.این از بعداز ظهر برایم سؤال شده بود.کراوات را فرید برایش بست. در مقابل هم خیلی تضاد داشتند.فرید شوخ و تا
حدودی امروزی اما امیراحسان مردانه و جدی.
صامت و بی حرکت در چشمان فرید زل زده بود تا کراواتش را برایش ببندد. با خانم عکاس به نقاط مختلف تالار و حیاطش رفتیم وعکس گرفتیم
مثل دختربچه ها شاد بودم.فرید به نسیم پیام داده بود که خوش بحالتون که حداقل اونور دف ونی دارید!
اینجا مجلس ختمه! نسیم خجالت کشید اما من از خنده ترکیدم.
تازه همان هم طوری بود که نوازندگان کوچک ترین اشرافی به مجلس زنانه نداشتند و مستی به شوخی میگفت
_"صدارو داریم تصویر نداریم!"
...اما کم کم عادی شد و زنان سرخوش مجلس با همان بشکن هم میرقصیدند.
چندبار که امیراحسان به زنانه آمد؛همان نگرانی وشرمندگی را بازهم دیدم.دایم گوشی اش را چک میکرد وفقط
جسمش در مجلس بود.تماس میگرفت، تماس میگرفتند،پیام میداد.یک پایش داخل بود یک پایش بیرون. آخری
کلافه گوشی را از دستش کشیدم وگفتم:
_میشه تمومش کنی عزیزم؟! بابا رقص بلد نیستی،دست زدن که بلدی؟! ببین دختر بچه ها چه خوشگل میرقصن.!
_بهار...مجلس تا ساعت چند بود؟
متعجب ابروهایم بالا رفت:
_من چی میگم تو چی میگی؟!
_از هفت تا ده؟
به نشانه ی تأئید سرتکان دادم
_الان چنده؟
به ساعت موبایلش نگاه کردم وگفتم:
_نه و ربع.
_ببین،من باید برم.خب؟نه نه یعنی چیزه...
نزدیک تر نشست ودستهایم را گرفت وعاشقانه اما شرمنده در چشمانم غرق شد.
_نگاه کن..من باید برم. وقتی بعدازظهر اومدم دنبالت بهم گفتن یه پرونده ای که روش کار میکردیم امروز اجرا شده وبچه ها موفق شدن..یعنی الان امیرحسامم داره میره اداره...یعنی شانس قشنگ من درست توروز عروسیم....
با سرخوشی گفتم:
_اینکه عالیه! چه عروس خوش قدمیم!
بازهم غمگین وشرمنده خندید اما دوباره ادامه داد:
_اما من مسئول پرونده ام.
-خب باشی عزیزم.مگه چیه؟!
_من نمیتونم تا آخر شب کنارت باشم خانومم.
خندیدم.فکر کردم مثل قضیه کراوات دستم انداخته
_شوخی نمیکنم بهار.بخدا شرمنده ی روی ماهتم.اما اگه نباشم نمیشه.میدونی ضروریه.به جان بهار درسته که
کارمون قاطی وبی زمانه،اما انقدر هم مسخره نیست! شانس توءِ که هر بار قراره باهم باشیم،اتفاقات خاص می اُفته!
امیرحسام که از خجالت تو کلا خودشو نشونتم نداد.ندیدی نیومد برای تبریک؟ الان تو راهه.
آرام خندیدم...و خسته چشمانم را چرخاندم طرف جمعیت.دقیقا حالا که اوضاعم بهم ریخته بود؛ملودی نی به
شدت سوزناک بود.
_بهار...یه چیزی بگو خانومم...شرمنده ترم نکن.
آرام ومحزون گفتم:
_مهم نیست.میتونی بری.اصلا همین حالا برو.اصلا فردا وپس فردا هم نیومدی نیومدی.
دستم را گرفت و آرام گفت:
_ببین الان که آخرای مهمونیه خانومم. شمام میری خونه خودمون دیگه..
_با کی برم؟ با آژانس؟!
_نه،امیرحسام یکی ازسربازای پاسگاه رو فرستاده که ببرت.خیلی مطمئنه.
ازعصبانیت نفهمیدم چه میگویم:
_با سرباز؟! امیراحسان تو واقعاً غیرت داری؟!؟! خجالت نمیکشی این حرفو به تازه عروست میزنی؟
دستم که در دستش بود رامحکم فشرد وگفت:
_نشنیدم..!
_دستمو ول کن زورتو به رخ نکش.با بابام میرفتم که سنگین تر بودی! مثلا خیلی لطف کردی؟! هیچ متوجه کارات هستی!؟ انقدر متعجبم که ....
آنقدر از حرفهایم بدش آمد که دستم را به حالت پرتابی رها کرد ویک آن از مجلس خارج شد..
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_سوم تمام مدت یک نگرانی وحزن در چشمان امیراحسان میدیدم.حتی
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهل_و_چهارم
همه رفتن امیر احسان را فهمیدند، فامیل های خودش کاملا عادی برخورد کردند! اما امان از اقوام خودم.عمه
ها که تکّه بارانمان کردندو خاله ها غصه دارم شدند. مادرم کبود شده بود و اگر دلداری های نسیم نبود دورازجانش
سکته میکرد. آنقدر حفظ ظاهر کردم که همه باورشان شده بود شرایط سخت امیراحسان را باجان ودل پذیرفته
ام.
لبخند هایم را که میدیدند متعجب میشدند، نمیدانستند من همیشه دلم خون است. آخرشب؛پدرم را دیدم.او
که همه ی زندگی اش شده بود سیداحسانش؛ با لبخند به من گفت:
_آفرین دخترم،مبادا به شوهرت اخم کنیا! خیلی آقاست. خداحفظش کنه...اگه بدونی چقدر جلوی عموهات افتخار کردم! مثل شیر میمونه.
برداشت من با پدر زمین تا آسمان تفاوت داشت،من به چه فکر میکردم و پدرم چه...
_باباجون امیراحسان باهام صحبت کرده گفت چطور بفرستمت. دستم را گرفت وبه سمت ماشین امیراحسان برد.
با همه خداحافظی کردم ودر آخر بافرید که چشمانش غمگین بود مواجه شدم.
حق هم داشت.دوسال بود که
تکلیف خودش ونسیم را نمیدانست حالا ما کمتراز دوماه سرخانه زندگی امان رفتیم.
درعقب ماشین عروس را باز
کردم وتنها روانه ی خانه امان شدم.
درهمان ناراحتی به این فکر کردم که امیراحسان اگر تنها من را با این سرباز فرستاد، حتما اعتماد زیادی به او
دارند و واقعا هم درست بود.تمام مدتی را که در راه بودیم نه یک نگاه به من کرد نه یک کلام حرف زد.
اما بازهم این دلیل نمیشد تنهایم بگذارد.بدون درنظر گرفتن شرایط گریه کردم.سرباز بیچاره معلوم بود آنقدر حساب میبرد که حتی جرات نداشت یک عکس العمل کوچک به "فین فین" های من نشان دهد. تنها مثل یک آدم آهنی من را به خانه ام رساند وگفت:
_خانم رسیدیم.تشریف ببرید،من باید ماشینوبه آقا برسونم.
_ممنون.شب بخیر!
تا مطمئن نشد نگهبان آپارتمان دررا برایم بازمیکند،ازجایش تکان نخورد.درکه بازشد، برایش دست تکان دادم واو از دور چراغ داد و راه افتاد.
نگهبان که پیرمردی بود بالباس آبی وشلوار سورمه ای، کلیدی را که آویز قلبی بهش آویزان بود به دستم داد
وگفت:
_مبارک باشه،آقا سید نیستن؟!
چیزی نگفتم و تنها سری به نشانه ی تشکر تکان دادم وراه افتادم.
کلید را به در انداختم و وارد شدم.خانه تاریک بود. هنوز به جای پریز وکلید ها عادت نداشتم.کمی دستم را سراندم واولین کلید را زدم.
هالوژن های آشپزخانه روشن شد.با همان نور هم میشد ادامه داد.کفش هایم را همانجا درآوردم وبه سمت اتاق رفتم.
لامپ را روشن کردم، سرم را به راست چرخاندم وتصویر خودم را در آینه ی بزرگ میزتوالت دیدم.چون کفش هایم را درآورده بودم؛ دامن بزرگم دست وپاگیرتر شده بود.چنگی به آن زدم وبه آینه نزدیک شدم.همچین هم بد نشده بودم..
چقدر امیراحسان بی احساس بود که راحت از من گذشت! بغض کردم.درآینه به خودم گفتم:
_حق نداری گریه کنی.خود کرده را تدبیر نیست! چه توقعی داری؟؟ که خوشبخت بشی؟ همینش هم برات زیاده.لیاقت ما سه دوست پوشیدن این لباس نیست.ما باید کفن بپوشیم.مایی که فرصت پوشیدن این لباسوبرای همیشه از دختر دیگه ای گرفتیم...
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 دستورالعمل مهم برای کسانی که توانایی روزه گرفتن ندارند!
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیر! خداییش ماه رمضون بدون ماه عسل اصلا حال نمیده!😂
#کلیپ_طنز
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
#دعای_عهد
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️
همراه ما باشید...
اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز شانزدهم ماه مبارک رمضان🌙
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌تشخیص مصلحت جامعه با مردم باشد یا حکومت؟
پاسخ استاد #رحیم_پور_ازغدی
#سیاسی
#ظریف
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
〖🌿〗
🤛🏻خفاشها نمیتوانند بر چهره خورشید خاک بپاشند...
از عکس تو هنوز هم میترسند...
#حاجقاسمکجایی💔
#مرد_میدان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
#چادرانہ 🌸
حــرفے نیسـٺ وقٺے از مــادر
ارثۍ رسیـدهـ باۺد بہ ریحــانہ ها...☺️😉
تـــابسٺــان🍉
پــائـــیـــز🍂🍁
زمـسـٺـــان❄️
مشــهــــد💫
مـــالــــزی🌴
یا لــنـــدن🌈
و لبـنــــان🌲
فـرقے نــدارد هـر زمـانے و هـر مڪانے کہ باشـد، تـ👑ـاجـ بنــدگے بـر سـر دارنـد😌
ارث مــادریسـٺ چـــادر...😍
#چادر
#حجاب
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
#تلنگر
⇦•دوربین خداهمیشه روشنه! 📸
⇦•دیدین گاهی میریم عروسی یا جشن تولد🎂
دوربین داره فیلمبرداری میکنه و تا نوبت به ما میرسه؛ 📷
خودمون رو جمع و جور میکنیم😌
چرا؟ چون دوربین روی ما زوم میکنه؛📸
نکنه زشت و بد قیافه بیفتیم!😅
⇦•اگه فقط به این فکر کنیم که دوربین خدا همیشه روشنه🤔
و روی ما هم زوم شده، شاید یه جور دیگه زندگی می کردیم!☹️
⇦•شاید اخلاقمون یه جور دیگه بود!😔
شاید لحن صحبتمون یه جور دیگه میشد!🗣
⇦•مطمئن باشیم که دوربین خدا همیشه روشنه 🔆
و روی تک تک ما زوم شده؛☝️
چون خودش فرمود:
«ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری» (علق/14)
آیا نمی دانند خدا می بیند...🙃
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ حالت بد باشه خدا ناراحت میشه...
✅ با حال خوب برو در خونه خدا...
#استاد_پناهیان
#تاثیرگذار👌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
امامصادق(ع)
یڪباربہشدتگریهمیکردند،
گفتند:اقاجانچراگریهمیکنید؟!ـ
امامفرمودند:خودمرایکلحظهگزاشتم
جایشیعیانماندرغیبتمهدی(عج)
سختاستخیلیسختاست...🙂💔
#امام_زمان
#ماه_مبارڪ_رمضان🌸
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعر طوفانی میثم مطیعی خطاب به آشنایان نفوذی از جمله #ظریف
از بردن نام شهیدان شرمتان باد
چون تشت رسوایی تان از بام افتاد
#حاج_قاسم
#مرد_میدان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترم خیلی خستهام 30 سال است که نخوابیدهام💔😞
نامهی سردار سلیمانی برای دخترش؛
اولین بار است اعتراف میکنم هیچوقت نمیخواستم نظامی شوم...من راه خدا را انتخاب کردهام
#حاج_قاسم
#شهیدان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_چهارم همه رفتن امیر احسان را فهمیدند، فامیل های خودش کاملا
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهل_و_پنجم
خشمم را روی لباس سپیدم که به من دهان کجی میکرد
خالی کردم. باقدرت کشیدمش وپاره شدن زیپ پشتش را حس کردم.شنل را وحشیانه درآوردم وگلوله کرده
وپرتش کردم.دوباره اتاق را تاریک کردم.
خودم را روی تخت پرت کردم ونفس عمیقی کشیدم.دیگر حوصله ی گریه هم نداشتم.
راحت وآسوده به سقف کاذب وچراغ های کارشده ی خاموشش زل زدم.
دست دراز کردم آباژور را روشن کنم.حالا بهترشد.ساعت یک بامداد را نشان میداد.آنقدر به پاندول کوچکش نگاه
کردم که چشمانم سنگین شد و خوابم برد.
_السـّـلام علیک اَیّها النّیبیُّ والرحمة الله وبرکاتُ...
غلتی زدم واز درباز اتاق ؛پذیرایی را ناواضح دیدم چندبار خواب آلود پلک زدم واین بار کمی بهتر دیدم.احسان پشت به در اتاق نشسته بود لبخندی روی لبم آمد.چقدر خوش لحن بود. اما یک آن همه چیز یادم آمد.
به شدت دلخور بودم.همانطور نشسته برسرسجاده اش باقی مانده بود.
حتما ذکر میگفت یا دعا میکرد.یک سجده ی طولانی رفت ودوباره نشست.سرش پائین بود.ازاینکه یکهو وبی هوا مخاطبم قرار داد تپش قلب گرفتم وترسیدم:
_سلام...نماز صبحه خانوم.بلندشو.
ازکجا فهمید بیدار هستم؟!! خدایا من چطور میخواستم با این آدم تیز زندگی کنم؟! جوابش را ندادم.
_جواب سالم واجبه ها.
درحد آنکه یک سین بشنود؛سرسنگین جواب دادم:
_س...
_با من قهری.با خدا هم قهری؟!
ازاینکه انقدر ریلکس بود حرصم گرفت:
_حوصله ندارم بعدا میخونم.
سرش را برگرداند و نیم رخ به من گفت:
_امیرحسام قول داد چندوقتی به حال خودمون بذارمون.سختی ها فعلا تموم شد. ببخشید عزیزم.حالا بلند شو نمازتو بخون.
_ولم کن.خستم!.
صدایش ازآن نرمش درآمد وجدی گفت:
_نشنوم بهار.بلند شو.ازفردا توباید منم بیدار کنی.
برای لجش گفتم؛
-اگه خونه بودی،چشم! حتماً!!
_چطور برای بلبل زبونی ودعوا خسته نیستی؟!
دیگرجوش اوردم با عصبانیت لحاف را کنار زدم وپاکوبان نزدیکش شدم پشتش ایستادم ودست به کمرگفتم:
_حاج آقا خیلی مؤمنی؟! ببینم خدای عزیزت نفرمودن رفتارتون با زنتون چطوری باشه؟
شاکی وکلافه غرید:
_تمومش کن بهار.
_برای خودم متأسفم وبرای توبیشتر.
(چهارتاهم رویش گذاشتم وادامه دادم)
_تازه عروست دیشب با اون آرایش بین یه مشت نامحرم بود! هرکسی یه تیکه انداخت و رد شد، راننده و نگهبانو که نگو..اما آقای محترم درحال انجام وظیفه ی فرعیش بود! هاها! اصلو ول کردی و...
با شتاب بلندشد وبه سمتم آمد ازترس ساکت شدم اما قافیه را نباختم ونشان ندادم که ترسیده ام.
پررو درچشمانش زل زدم.هیچوقت این شکلی ندیده بودمش.در حالی که ازعصبانیت نفس نفس میزد گفت:
#ادامه_دارد...
#کپی_حرام ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهل_و_پنجم خشمم را روی لباس سپیدم که به من دهان کجی میکرد خالی
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهل_و_ششم
_بگو چرا ادامشو خوردی؟
چشمانم را با قهرو ناراحتی گرفتم و به سمت آشپزخانه رفتم صدای قدم هایش را شنیدم که پشتم می آمد.تشنه نبودم، به بهانه ی آب،یخچال را باز کردم که محکم درش را کوبید.
با ترس نگاهش کردم.با خشم گفت:
_امانی چه غلطی کرد؟
نگاه ترسان وپرسشگرم را دید وخودش ادامه داد:
_همون سربازه.چی گفت بهار؟
پشت بندحرفش ضربه ی محکمی به در یخچال کوبید وعصبی نگاهم کرد. آه، دلم نمیخواست گنددیگری بزنم وانسان بی گناه دیگری را بدبخت کنم.ازشدت بدبودن حالم زبانم قفل شده بود،آتشش لحظه به لحظه شعله ور میشد.اول صبحی فریاد کشید:
_بگو چه غلطی کرد تا همین الان آتیشش بزنم.تا ببینی غیرت دارم یا نه.
بی اراده مچ دست هایش را که درهوا تکان تکان میداد گرفتم و با التماس گفتم:
_هیس. بقرآن کاری نکرد.یواش!
صدایش آرام ترشد وگفت؛
_پس چی؟ بهار حرف بزن تا اون روی سگم بالا نیومده.
_هیچ..هیچکس...به جان امیر..هیچ اتفاقی نیفتاد.
_پس اون حرفای مفتت چی بود؟
با پشیمانی گفتم:
_خواستم یه کمم تو حرص بخوری.مثل دیشب که من نابود شدم
واین بارواقعا اشک هایم جاری شد.
آتش شعله ور چشمانش یک آن خاموش شد و رفته رفته مهربانی درنگاهش خانه کرد.گویی اشک هایم آبی روی آتشش شد.
دست چپ حلقه نشانش را جایی روی گونه وبین گردنم گذاشت وبا شصتش نوازشم کرد.سرش را جلو آورد وروی
موهایم بوسه زد.اولین بوسه ی زندگیمان!
بعد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشدبا صدای جذابی گفت:
_ازدیشب موهات بسته اس؟! بشین تا بازش کنم!
همانطور که آرام آرام سنجاق هارا از سرم باز میکرد؛گفت:
_تو بازجویی دیشب یه زنم تو باند بود. دائم با تومقایسش میکردم.میگفتم این زنه,بهارم زنه.
لب گزیدم و باصدای گرفته گفتم؛
-نگو...شاید ناخواسته وارد شده.
-هه.ناخواسته! یعنی اون نمیتونسته خودش راه درست رو تشخیص بده؟
بیخیال این حرفا فعلا،بخاطر دیشب یه عذرخواهی جانانه بهت بدهکارم عزیزم.
وقتی که خوب بود؛همه چیز یادم میرفت حتی کوتاهی هایش. دستم را روی دستش که با گیره ها درگیر بود گذاشتم و آرام فشردم؛
_اشکال نداره.جبران میکنی!
خندید.کوتاه و محجوب!
_روم سیاهه دختر..انقدر بخشنده ای کم میارم.تو جون بخواه.
صندلی کناریم را بیرون کشید ومتمایل به من نشست
_عزیزم اگه من میذارم میرم به این معنی نیست تو احساس تنهایی کنی!
از اینکه امیراحسان را درقالب
جدید"فوق مهربان"میدیدم,سرشار میشدم.
_امیر احسان دلم میخواد اگه تمام دنیا بهم پشت کردن تو بمونی.میمونی؟
_میمونم!
با آسودگی چشمانم را بستم وعمیق نفس کشیدم.با اینکه امیدی به حمایتش نداشتم,با اینکه منظورم را نگرفته بود.
_حالا سریع بلند شو نمازتو بخون.
از ترس قضا شدن نمازم وضو گرفتم و قامت بستم. باکلی آرزو در دل با خدا حرف زدم. با تمام تلاشم برای نترکیدن
بغضم,موفق نشدم و برای زینب از ته دل گریستم. از ته دل برایش دعا کردم و خواستم تابرای من دعا کند. امیراحسان نگران کنارم زانو زد وپشتم را دورانی نوازش کرد:
_بهار از من دلت شکسته؟! شکایتمو پیش خدا نکنیا گناه دارم! خانومم....
چیزی نگفتم که سرم را به طرف خودش کشید و بغلم کرد.به خیال آنکه همه چیز درست شده با تمام وجودم خندیدم...
#پایانفصلاول
#کپی_حرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
#اندکیتفڪر💭
ازحاجآقاپرسید:
- حاجآقاچیکارکنمسمتگناهنرم؟
+ اولبایدببینےعاملِگناهچیہ!
زمینہشروازبینببری!
امابھترینراهِحلاینہکہخودترو
بہکارخدامشغولکنے..
آدمبیکاربیشتردرمعرضگناهہ..!
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅