eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای‌هرروزماه‌مبارڪ‌رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
مداحی آنلاین - حالم از تو چه پنهون مثل حال خزونه - محمود کریمی.mp3
5.48M
🍀مناجات با امام_زمان(عج)🤲 🍃حالم از تو چه پنهون مثل حال خزونه 🍃حرفای دلمو کی بهتر از تو می دونه؟ 👌بسیار دلنشین @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝 در آخرالزمان همه چی میشه پول و لهو ولعب دنیارافرامیگیرد. 🎤 🌸 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
خبر پیدا شدن و کشف کشتی نوح خبر جدیدی نیست اما آنچه مسکوت ماند و هرگز رسانه ای نشد! 📚ترجمه ی این لوح عجیب بود(که در پیشانی کشتی بود) ؟؟ 🇷🇺اداره کل باستان‎شناسی‌ روسیه پس‌ از هشت ماه‌ تحقیق‌ و مطالعه‌ و مقایسه حروف‌ آن‌ با نمونه‌ سایر خطوط‌ و کلمات‌ قدیم‌ به صورت توافقی گزارش‌ زیر را در اختیار باستان‎شناسی‌ روسیه گذاشت: 1. حروف‌ و کلمات‌ این‌ عبارات‌ به‌ لغت‌ سامانی‌ یا سامی‌ است‌ که‌ در حقیقت‌ اُمّ اللغات‌ (ریشه لغات‌) و به‌ سام‌ بن‌ نوح‌ منسوب‌ است. 2. معنای‌ این‌ حروف‌ و کلمات‌ بدین‌ شرح‌ است‌: «ای‌ خدای‌ من‌ و ای‌ یاور من، به‌ رحمت‌ و کرمت‌ مرا یاری‌ کن و به‌ پاس‌ خاطر این‌ نفوس‌ مقدّسه: 💠مُحمّد 💠إیلیا (علیّ) 💠شَبَر (حَسَن‌) 💠شُبَیْر (حُسَین‌) 💠فاطِمَه‌ به‌ احترام‌ نام‌ آنها مرا یاری‌ کن‌.... بعداً دانشمند انگلیسی‌«این‌ ایف‌ ماکس‌»، استاد زبان‌های‌ باستانی‌ در دانشگاه‌ منچستر، ترجمه‌ روسی‌ این‌ کلمات‌ را به‌ زبان‌ انگلیسی‌ برگردانید و عیناً در این‌ مجله‌ها و روزنامه‌ها نقل‌ و منتشر کرده است: سپس‌ دانشمند و محدث‌ پاکستانی،‌ حکیم‌ سیّد محمود گیلانی‌ که‌ یک‌ موقع‌ مدیر روزنامه‌ «أهل‌ الحَدیث‌» پاکستان‌ (و نخست‌ از اهل‌ تسنّن‌ بوده‌ و بعداً از روی‌ تحقیق‌ به‌ آئین‌ تشیع‌ گرویده است) آن‌ گزارش‌ را به‌ زبان‌ اردو در کتابی‌ به‌ نام‌ «إیلیا مرکز نجات‌ ادیان‌ العالم‌» ترجمه‌ و نقل‌ کرده‌ است. این لوح به دست آمده هم اکنون در موزه واتیکان در رُم قرار دارد. ‌@EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر از من بپرسند لقب بزرگترین قلب دنیا به چه کسی می رسد بدون تردید نام مادر شهید را خواهم آورد. @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
دوستان و همراهان رمان سلام. ☺️✋ فصل اول رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی به پایان رسید. امیدواریم تا این
چندماهی از زندگی مشترکمان میگذشت. با همه چیز امیر احسان کنار امده بودم اما دغدغه شغلش و نبودن های گاه و بیگاهش کلافه ام میکرد. همه چیز بخوبی پیش میرفت و انگار گذشته تلخم را از یاد برده بودم. زنگ واحدمان را زدند و من درحالی لقمه ام را میجویدم به سمت در رفتم.از چشمی نگاه کردم ومتوجه شدم کسی دستش را جلوی دیدم قرار داده است.همان دم گودی کمرم تیر کشید و درحالی که ماساژش میدادم متعجب گفتم: _بله؟ جوابم فقط زنگ های پی در پی بود.اگر امیراحسان را نمیشناختم حتما این شوخی مسخره را از او میدیدم اما میدانستم همچین کاری در قاموسش نیست. با حرص و چاشنی استرس به سمت تلفن رفتم.و با نگهبانی تماس گرفتم : _آقا ببخشید کسی با ما کارداشت؟ الان کسی اومد بالا؟ _سلام خانوم سرگرد.خوبید؟ آقا سید خوبن؟ زنگ زدن لحظه ای متوقف شد. _خواهشا بگید کسی اومد؟ من میترسم الان زنگمونو میزنن، جلوی چشمی رو گرفتن اخه. _بله خانوم فقط نگید من گفتم به من سپردن واسه غافلگیری شما اومدن. از حرف زدن شل و وارفته اش در این شرایط عصبی گفتم.؛ _میشه بفرمایید کی؟ _دوتا خانوم جوون. با عصبانیت گوشی را کوبیدم و به سمت در رفتم.مستی و نسیم همیشه سرکارم میگذاشتند. دستم را به سمت دستگیره بردم و در همان حال گفتم: _احمقای بیشعور سکته کردم... همینکه چفت را باز کردم در با شدت کوبیده شدو من تقریبا وسط پذیرایی پرت شدم. گیج و گنگ از تمام این اتفاقات بهت زده به دو چهره ى آشنای قدیمی خیره شدم. چشمانم از حدقه در آمد: _شما ؟! گل و شیرینی مصلحتی ای که میدانستم برای ظاهر سازی جلوی نگهبان همراهشان بود را پرتاب کردند و فقط خشمگین به من نگاه کردند. زبانم قفل شده بود.با دردی که در کمر وزیر دلم حس میکردم آهسته از زمین بلند شدم و گفتم: _یا برید گم شید یا میگم کل ساختمون بریزن اینجا. با پر رویی تمام روی کاناپه نشستند وسرشان را گرفتند.خوب میدانستم چه شنیده اند و چه کار دارند و تا چه حد حالشان بد است. با دردکشنده کمرم خودم هم روبه رویشان نشستم و آرام گفتم: -الان میرسه خونه.برید تا همدیگرو نکشتیم. حوریه با زاری و عصبانیت غرید: _بهت گفته بودم بهار.بهت گفته بودم.. از شدت زور نتوانست ادامه دهد انگشت تهدیدگرش را پایین آورد و ساکت شد. نگاهم روی فرحناز افتاد.چقدر پر بغض به درو دیوار خانه ام نگاه میکرد. چشمانش پر از اشک بود. سنگینی نگاهم را حس کرد و خیره در چشمانم با بغض گفت: _هرچقدر بخوای بهت میدم از کیفش دست چک در آورد گذاشت روی میز _هرچقدر که خودت میخوای بنویس. با مسخرگی گفتم؛ _جداً ؟؟ چرا؟؟ چه خبره مگه؟! اما شوخی در کارش نبود.اشک هایش دانه دانه چکید و گفت: _بهارجان...تو رو خدا.... خیره به دانه های شفاف جاری از چشمان درشت و سیاهش گفتم: _توروخدا چی فرحناز؟ چیکار کنم؟ _تا دیر نشده طلاقتو بگیر.بخدا اونقدری بهت میدم که بدون شوهر بتونی زندگی کنى. با حیرت گفتم؛ _طلاق؟! تا دیر نشده یعنی چی؟! تو حد دیرو زود رو چی میدونی؟! دوباره سرش را در کیفش کرد وکیف پولش را در آورد.گریه اش کم کم اوج میگرفت. با هق هق بلند شد و نزدیکم آمد.کنارم نشست و عکس کوچکی از کیفش در آورد. عکس یک پسربچه ى پنج وشش ساله بود.با معصومیت به دوربین لبخند میزد. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_اول چندماهی از زندگی مشترکمان میگذشت. با همه چیز امیر ا
فرحناز با حال خراب گفت: _ایناها...حدش اینه.حدش اینه که مادر بشی. اونوقت مال خودت نیستی. اگه خودم بودم و حمید، انقدر حالم بد نمیشد,حالا من مادر این بچه ام,نگرانشم تو رو خدا بهار...توروخدا تا بچه نداری جدا شو. با عصبانیت دستش را پس زدم وگفتم: _به من چیکاردارید ؟! من آدم نیستم؟ من بچه نمیخوام؟ من زندگی نمیخوام؟! ماشاالله جفتتونم میلیاردر شدید! چشم دیدن زندگی معمولی منو ندارید؟! حوریه فریاد زد: -احمق چون پلیسه ما ترسیدیم، نفهم اینا اداره هاشون بهم وصله دوروز دیگه همه چی رو بشه یهو دیدی پروندمونو دادن به آقای تو!. از حرص خنده ی نا متعارفی کرد.بغض کرده از این نا آرامی ها گفتم: _هیچی نمیشه.من باهاش کنار اومدم دیگه ازش نمیترسم. من میخوام زندگی کنم. اگه شما دوروبرم نباشید من حالم خوبه و لازم نیست نگران باشید که من چیزی لو میدم یا نه.حالام برید بیرون. بلند شدم و جلو جلو به سمت در رفتم. حوریه وحشیانه دستم را کشید اما مقاومت کردم و خودم را به در رساندم. هردوپشتم جیغ جیغ راه انداخته بودند. التماس و ناسزا درهم شده بود.در را باز کردم و دیدم که امیراحسان با دهان باز و دستی که روی زنگ خشک شده به من نگاه میکند.رنگم را باختم و با وحشت یک نگاه به او و یک نگاه به آن دو انداختم.هردو رنگشان را بدتر ازمن باخته بودند. بدتر از همه بدحجابیشان بود. امیراحسان به خود آمد و سربه زیر گفت: _انگار بدموقع مزاحم شدم.بهارجان نگفتی مهمون داری؟! خنده دار بود که آنها هول شده اند. کسانی که برخورد با جنس مخالف برایشان آب خوردن بود.امیراحسان آنهارا مخاطب قرارداد وگفت: _سلام خیلی خوش اومدید... لال شده بودند.من را آرام کنار زدند و به امیراحسان نزدیک شدند.حالا هرسه بیرون از در بودند امیر احسان متعجب ابرو بالا انداخت وخودش را کنار کشید. چشمم روی تعجب امیراحسان خشک شد. احمق ها باکفش های آنچنانی اشان آمده بودند داخل خانه. به طرف آسانسور رفتند و حوریه با صدای خفه ای گفت: _رفع زحمت میکنیم.بهارجون خدافظ. خود را درون اتاقک پرت کردند و فرار!حالا من ماندم با گندی جمع نشده. امیراحسان آرام گفت: _ایشاالله اگه دوست داشتی برو کنار که رد بشم. به در چسبیدم و از کنارم رد شد. درحالی که پشتش به من بود گفت: _راستی واحد روبه رویی هم مثل ما چشمی داره . نگاهی به سرووضعم کردم و فوری داخل شدم در حالی که از استرس دست هایم را در هم میپیچاندم پشتش راه افتادم و چشمم روی گل و شیرینی پخش شده خشک شد, خوشحال از اینکه حواسش نبود آماده شدم تا سریع جمعشان کنم که نرسیده به در اتاق برگشت وبه من نگاه کرد: _چرا اینا اینجوری شده؟! مات زده گفتم: _از دستم افتاد. تک ابرویی انداخت و گفت: _حالت پرت شدگی داره نه افتادن. _مگه صحنه جرم رو تحلیل میکنی میخوای بگو احتمالا ضارب چپ دستم بوده! نگاه مهربانی بمن انداخت و چیزی نگفت. و من هم تمام تمرکزم را روی ادب کردن نسیم گذاشتم.چرا که او ادرس خانه را به حوریه و فرحناز داده بود.. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
این جمعه هم گذشت؛توامانیامدی😭😔 هر روزی که نمی‌آیید غروب جمعه است! فرقی نمی‌کند کدام روز هفته؟ اول سال باشد یا آخرش؛ برای منی که دوستتان دارم ... دلم گرفته از این جمعه‌ها نمی‌آیی😔😞 🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
AUD-20201205-WA0010.mp3
3.62M
قرائت‌ هرشب‌ دعای‌ فرج‌ به‌ نیت ‌ظهور 🌸 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️ همراه ما باشید... اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
69e08977d317f2fdcf75961765556402_747.mp3
26.46M
🍃تندخوانی؛ با تلاوت استادمعتز اقائی🍃 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
و ما می‌دانیم دلت از آن‌چه می‌گویند می‌گیرد؛ 💔 پس به آغوش ما پناهنده شو |حجر آیه ۹۷ و ۹۸🌱| 💜 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
دعای‌هر‌روز‌ماه‌مبارڪ‌رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796419491097215997.mp3
10.05M
👆اینو گوش کن تا از قافله جا نمونی الهی به حق آقا سید الشهدا امام حسین علیه السلام و اصحابش الساعه زود زود زود حتی کمتر از همین ثانیه فرج بابای غریبمان حضرت مهدی عجل الله را برسان😔💔 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
در روزگاری که بساط میهمانی ها جمع شده بود؛ تنها تو ما را به مهمانیت دعوت کردی. آنقدر مهمان‌نواز بودی که از سر لطف، نَفَس‌هایمان را تسبیح شمردی، حتی نَفَس‌هایی که در بی‌خبری از مهدی بالا آمده بودند. و خواب هایمان را عبادت خواندی، حتی خواب‌هایی که به غفلت از امام گذشته بود. 🔸 بهترین ها را برایمان رقم زدی و ما را به شب‌های قدر رساندی، تا رسم بنده نوازی را تکمیل کنی و ما را در تعیین تقدیرمان شریک. حتی با اینکه بر خواسته‌هایمان علم داشتی؛ به اینکه تنها برای خودمان می‌خواهیم... 🔹 باز هم اجابتمان کردی و خجالتمان دادی. می‌دانستیم هزاران سال است که اماممان زندانی گناهان ماست و منتظر است تا ظهورش را به عنوان تقدیر از تو بخواهیم، اما باز هم از تو کم خواستیم. 🔸 اما تو به رسم مهمان‌نوازی، به رویمان نیاوردی و باز هم خواسته‌های کوچکمان را به اجابت رساندی و شرمنده‌مان کردی. 🔺 شب قدر دیگری آغاز شده است، خدا کند امشب، مهدی در لا به لای اولویت‌هایمان غریب نماند... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
میرسد آوای تیغی پشت مسجد هاۍ شھـر قاتل مولایمان شمشیر صیقل می دهد😭💔 🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
هدایت شده از 🌸یاس گراف🌸
قصه شق القمرباردگرتکرار شد...       @sohagraph •┈┈••‍✵•𖣔•‍✵••┈┈•
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_دوم فرحناز با حال خراب گفت: _ایناها...حدش اینه.حدش ا
_تا تو لباساتو عوض کنی میزو میچینم. از اینکه با وجود مشکوک بود اوضاع سوال پیچم نکرد،اعتمادش به جانم نشست وتمام حرصم فراموشم شد. خسته بود.روبه رویم نشست وباچشمان خواب آلودش نگاهم کرد. _خوبی؟ _اوهوم...بده بکشم بشقابش را دستم داد خودم برای آنکه طبیعی باشد بحث را وسط کشیدم؛ _دوستام بودن.از مهد باهمیم. متعجب و بالبخند بشقاب را گرفت و مشغول شد؛ _چه جالب...چقدر هول کرده بودن. نه؟! _نه بابا فکر میکنی... راستی چشمای حوریه رو دیدی؟! چنگالش را که برای برداشتن شامی جلو آورده بود متوقف کرد و متعجب به من نگاه کرد؛ _به نظرت من ؟! خندید و گفت؛ _آخه دخترخوب من چشمای تورو دوروزه خوب ندیدم. _آه بله یادم نبود چشم همسرم پاکه. هردو خندیدیم ادامه دادم : _آخه اسمش حوریه اس اما چشماش آبیه. میدونی که حوریه یعنی پریان سیه چشم. _من یه چیزیشونو دیدم. _چی؟ _که باکفش اومدن داخل...کاش بهشون یه جوری میگفتی. _روم نشد آخه. روشدن نمیخواد.اینجا نماز خونده میشه خانومم. _چشم. دفعه بعد حتمن. آرام و پراحساس در حالی که سرَش پائین بود و مثلا داشت به غذایش نگاه میکرد گفت: _عزیزم معمولا این ساعت روز نمیام. یعنی اصولا ناهار نمیام..دیگه استثنا شد. دلم نیامد ناراحتش کنم چرا که پر از حس خوب بود چشمانش،نگاهم کرد وبرایم پلک زد. _واسه چی آدرس دادی؟ _واسه چی ندم؟! _واسه چی بدی؟؟ _واسه اینکه اصرار کردن,منم دیدم فرصت خوبیه واسه آشتی. _گند زدی نسیم.گند زدی.امیراحسان متنفره از این تیپ دخترا.حالا هرروز پلاسن. _ببخشید نمیدونستم.میتونی یه جوری بهشون بفهمونی که دلت نمیخواد زیاد باهاشون باشی. _خیلی خب،قطع کن پشت خطی دارم. تماس از طرف نسیم قطع شد و به شماره نا اشنای تلفن خیره شدم. حدس میزدم باز ان دو نفر هستند، تماس را وصل کردم و پر حرص گفتم؛ _الــو؟! _بهـار؟ منم حوری! _باز چیه؟ _دیروز فرصت نشد حرفمونو بزنیم.الان منو فرحناز باهمیم,تکلیف مارو روشن کن. _تکلیف چیتونو؟ _به ما بگو آدم شدی یا نه؟ قراره بزدل بازى در بیاری یا نه؟ _حواسم جَمعه،فقط شمارو "دیگه" نبینم. کلا انگار مردین. حوصله بحث نداشتم و تلفن را روی حوری قطع کردم... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سوم _تا تو لباساتو عوض کنی میزو میچینم. از اینکه با
زندگی راحت تر از آن چیزی بود که فکر میکردم. از اینکه انقدر ترسناک میدیدمش خنده ام گرفت. خبری از آن مزاحم ها نبود و من وامیراحسان بهترین روزهارا میگذراندیم. کم کم اخلاق هایش دستم آمده بود. با تمام سفت وسختیش؛گاهی آنقدر شیرین ومهربان میشد که سرشار از خوشبختی میشدم. حتی غیرت و زورگویی هایش خاص بود. خانه امان دوخوابه بود ویکی از اتاق ها یکجورهایی اتاق کارامیراحسان بود و من از الان در فکر آن بودم که اگر بچه دار شویم ,جا کم میاوریم. با این فکر در اتاق کارش را که به شدت رویش حساس بود باز کردم. گفته بود آنجا نروم و این برای خودم بهتر است. اوایل جدی گرفتم اما حالا از شدت بیکاری و بی حوصلگی تصمیم گرفتم چرخی در آن بزنم.روی میزش پر از پرونده بود، اما اول ترجیح دادم قفسه هارا بگردم. با کنجکاوی در شیشه ای کمد را باز کردم.اولین چیزی که برایم جالب آمد,چند بطری مشروب با اتیکت چسبانده شده به نام "نادر نیکبخت"بود. ابرو بالا انداختم و چشمم به چند بسته سیگار بامارکهای خاص اُفتاد. قفسه ى بعدی پلاستیک های کیپی ریز و درشت با انواع اشیاء مختلف از جمله ساعت مردانه,کیف پول زنانه,گیره ى سر و...! از اینکه این همه مدت از همچین سرگرمی ای غافل بودم خودم را سرزنش کردم. مشتاقانه کمد بعدی را باز کردم که با دیدن یک جنین در شیشه الکل, آه از نهادم برآمد. ناراحت دست جلو بردم و شیشه را برداشتم.نتوانستم سنش را تشخیص دهم,دلم برایش گرفت چراکه تقریبا کامل بود,تکانش دادم تا جنسیتش معلوم شود اما نشد.برچسبى به نام مینا زاهدی رویش خورده بود. هیچ نمیفهمیدم این چیزها چه ربطی به امیراحسان داشت. شیشه را سرجایش گذاشتم. و پشت میز کارش نشستم.اولین پرونده را باز کردم: "میم-شهرتی"متنفر از قیافه کریه مرد, پرونده را بدون خواندن جرمش بستم. چهره ی نکبتش یادآور خیلی چیزها بود. بدون هیچ حس رغبت دیگری بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.ما را چه به دخالت در شغل های خشن! در همین حین صدای موبایلم بلند شد.امیراحسان پیام داد: _سلام،آماده باش میریم جایی. _کجا؟ _خرید. خوشحال از یک خرید حسابی، حاضر وآماده منتظرش نشستم.وقتی تک زنگ زد یعنی رسیده. _سلام ! چرا بریم خرید؟! از تو بعیده! _علیک سلام.چرا بعیده؟ مگه من چمه؟! _حالا کجا میریم؟کدوم پاساژ... کجا.... _میخوام برات ماشین بخرم. با ناباوری گفتم: _نه!! این امکان نداره! شوخی میکنی؟! کوتاه خندید وگفت: -یه جوری میگی انگار میخوام چه ماشینى بخرم!! بین پراید وتیبا حق انتخاب داری. از خوشحالى صدایم جیغ شده بود! _"خیلیم خوبه"!قربونت برم! دستت درد نکنه ! من با پیکان بابامم حال میکردم! برای اولین بار این چنین شلیک وار قهقهه زد! عجیب خنده هایش دلنشین و قشنگ بود. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
شب قدر معراج مؤمن است. کاری کنیم عروج کنیم و از مزبله مادی که بسیاری از انسانها در سراسر دنیا اسیر و دچار آن هستند، هرچه می‌توانیم، خود را دور کنیم. دلبستگی‌ها بدخلقی‌ها، روحیات تجاوزگرانه، افزون خواهانه و فساد و فحشا و ظلم، مزبله‌های روح انسانی است. این شبها باید بتواند ما را هرچه بیشتر از اینها دور و جدا کند. @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
این خبر را برسانید به عشاق نجف بوی سجاده خونین کسی میاد 🖤 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
بسم‌الله‌النـور✨ فرا رسیدن ایام لیالۍ قدر، و شهادت اول مظلــوم ؏ـالم، حضـرت امیـرالمـومنیـن ؏ـلۍ❲؏❳ 🖤را به محضـرفرزند غائبـش، تسلیت عـرض میڪنیم.🥀 التمـاس ویـژه د؏ـاۍ فـرج.🙏 لطفـا توۍ حال خوبتون خادمین ڪانال رو فراموش نڪنید.💔 👇👇 https://digipostal.ir/c76mh6y