eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور 🥀 ⭐️ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
بسم ربّ اول مظلوم عالـم..💔
یاالله.. بازهم‌اومدم‌بادست‌خالۍ دلۍشڪستھ‌،روۍ‌سیـاھ..💔
الهی! اگرستارالعیوب‌نبودی‌.. چه‌میکردیم‌ازرسوایی؟💔
الھۍ بھ‌فـرق‌شڪافتھ‌مولا امشب‌قلـب‌ما‌رو‌آمادھ‌ڪن..💔🥀
اللھٌم‌اغفـرلـۍ خدایا‌ببخش‌امشب گنـاهایۍڪھ‌پیش‌چشـم‌تــومرتڪب شدم ..💔
اللھُـم‌اغفـرلۍ.. خدایا‌ببخش‌امشب تمـام‌خـطاهایۍڪھ‌بھ‌اون‌آلــودھ‌شدم.. 💔
اللھٌـم‌اغفرلۍ.. خدایارهـایـم‌ساز از بند‌محڪـم‌گنـاھ..💔
سڪوت تلخ نخلستان غریبے تازه مے جوید ڪه امشب بر ملاقاتِ علے شمشیر می آید😭 💔
الھـۍ‌قسـم بھ‌نالـھ‌جانسوزامشب‌عمھ‌ساداتـــ ...💔
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️ همراه ما باشید... اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز نوزدهم ماه مبارک رمضان🌙🖤 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
abna-download-99 (1).mp3
26.02M
🍂تندخوانی؛ با تلاوت استادمعتز اقائی🍂 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
💥 بــــ👱‍♀ـــانو! ☝🏻آن زمان که↪️ 🔻جلوی آیینه مینشینی برای دل خودت! 🔻 چهره می آرایی💄 برای دل خودت! 🔻 مو پریشان میکنی👱🏻‍♀️ برای دل خودت! 🔻 لباسهای_تنگ و بدن نما👗 برای دل خودت! 🔻و قدم👠در خیابان میگذاری آنهم برای دل خودت! ⭕اگر مجالی یافتی... ⬅️نیم نگاهی هم به دل💘 پسرهمسایه بینداز... ⬅️حالی از 👀چشمان آن مرد رهگذر بپرس! ⬅️تاملی هم بکن به حال و روز آن پسرک نوجوان🚶‍♂ 💢و چه بسیار♥️ دل هایی که به خاطر تو بانو؛ میلرزند🙁 و ... 💢و چه بسیار ذهن هایی که به خاطر دلِ تو بانو؛ کج میروند😱... 💥و دل تو سالهاست که دارد ویران میکند🤦🏻‍♂️ ♡دل ها و 🤔فکر ها و🍃 زندگی ها را... 👈🏻 و این تضاد را پایانی نیست که تو میگویی: 😌 برای_دل_خودم❣تیپ میزنم💃او نگاه نکند!😑 🔹و او میگوید 💁🏻‍♂️ برای_دل_خودم❣نگاه میکنم👀 او تیپ نزند😏 💥اینجاست که ⚖ عدالت نمایان میشود! عدالت... 🔸️همان مفهومی که می گوید ⬅️هر چیزی سر جای خودش!✔️ 🍃و این یعنی 🧕🏻 بــــــانو 👈🏻نجیب باشو باحیا!✨ 🧔🏻آقا.... 👈🏻سربه زیر باشو باغیرت!🍃 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
مداحی آنلاین - خداحافظ ای بی وفا دنیا - بنی فاطمه.mp3
4.06M
خـداحافظ ای بی وفادنیا💔 سلام ای تنها؛یارِ من زهرا🖤 🎤سـید_مجید_بنے_فاطـمه (ع) (ع) @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
⚘شهـدا، هدفشان‌شهادت‌نبود! آن‌ها فقط‌مسیر‌را درست‌انتخاب‌ڪردند ⇦بین‌راه‌هم‌ شهادت‌‌به‌آن‌هاداده‌شد...⚘ 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
معلمی شغل انبیاست.. @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهارم زندگی راحت تر از آن چیزی بود که فکر میکردم. از
حقیقتا نمیخواستم خودم را لوس کنم اما حس هیجان شدیدی که حاصل از خرید ماشین در من ایجاد شده بود و همچنین نگاه های کنجکاو حضار نمایشگاه روی جناب سرگرد جدی اشان,شرایطی ایجاد کرده بود تا من بچگانه رفتار کنم.وقتی رئیس نمایشگاه گفت: -تیبا یا پراید؟ سرم را به گوش امیراحسان رساندم وگفتم: -تیبا متوجه شدم امیراحسان این رفتار بچگانه ام را نپسندید چرا که اخم نامحسوسی کرد وگفت: -تیبا. -پشت دار یا مدل جدید؟ باز,امیراحسان به سمتم متمایل شد ومن دوباره گردن کشیدهـآهسته گفتم: -هاچ بک.. -مدل دو. -رنگشم بگید که ایشااله بریم واسه قولنامه. باز امیراحسان پرسشگر نگاهم کرد وسرتکان داد با خوشحالی گفتم: -صورتی! ابروهایش بالد رفت و با تعجب نگاهم کرد اما وقتی جمع مردان خندیدند کم کم ناراحت شد. مرد که معلوم بود تا به حال از جدیت امیراحسان حساب میبرده حالا راه را باز تر دید وبا مزاح گفت: -خانوم سرگرد،صورتی نداره! حالا نمیشه این خانوما بیخیال رنگ صورتی بشن؟! هوا را پس دیدم و کم کم زنگ خطر بلند شد. مثل کودکی که بعداز دعوا واخم مادرش بازهم به خودش پناه میبرد؛با شرمندگی بازوی امیراحسان را چسبیدم و خودم را نزدیکش کردم. وقتی قولنامه ى تیبای سفیدم را نوشتیم؛ مطمئن بودم به محض خروج از نمایشگاه سرزنش هایش شروع میشود. _صبر کن ببینم! چادرم را گرفت ونگه داشت _جانم؟ _اون چه حرکاتی بود؟! سکوت کردم و چیزی نگفتم تا شاید بحث پایان بگیرد اما امیر احسان با عصبانیت غرید: -دیگه تکرار نمیکنی بهار. با چشمان گرد شده گفتم: _یعنی من نباید خوشحالی کنم یا تشکر کنم !؟ _من خوشم نمیاد سبک بازی درمیاری. بعد کمی لحنش را تمسخری کرد: _من "صورتی" میخوام! این چه حرفیه؟ چند سالته تو؟ _واقعاً که ! خیلی نامردی...بدو منو ببر خونمون که میخوام به خانوادم خبر بدم. _من از خدامه توشاد باشی عزیزم اما جلوی جمع نه! بلند خندیدم و پر عشوه گفتم: -چـشـم آقـا!! _به به چشمم روشن! تو خیابون قهقهه ؟ برگشتم وباسرعت رفتم.اگر میماندم تا صبح نصیحت میکرد. متوجه شدم از پشت بلند صدا میزند: _امیرحسین!! امیرحسین ؟! با توام!! متعجب برگشتم تا ببینم پسر نسرین و امیرحسام اینجا چه کار میکند؟! اما در کمال تعجب دیدم مخاطبش من هستم! جلورفتم و گفتم: _بامنی؟! _بله,ماشین اونور پارکه.جلو جلو کجا میری؟! هنوز در تعجب نام جدیدم بودم: _منو امیرحسین صدا زدی؟! یا اشتباه شنیدم؟! ریموت را زد و در همان حالى که به سمت ماشینش میرفتیم گفت: _بله با شما بودم،اسمت تو خیابون امیر حسینه. عالی بود.! گیر های رو اعصابش عجیب به دلم مینشست! نام من در خیابان امیرحسین بود!! دلش نمیخواست نامحرم بشنود که من بهار هستم...!! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_پنجم حقیقتا نمیخواستم خودم را لوس کنم اما حس هیجان شدی
چرخی دورتادورش زدم و با خوشحالی به جمع نگاه کردم. علیرضا با خجالت گفت: _واسه شماست؟ با مهربانی دستی روی سرش کشیدم و گفتم: _آره عزیزم. حاج خانوم با اسپند آرام آرام از پله ها پائین آمد: _مبارکت باشه مادر..خودش نیومد تو؟ _نه...داده بود سربازش بیاره. فائزه طاهارا به بغلم داد وبه شوخی گفت: _شیرینیش این باشه که دوساعت طاهارو نگهداری! کودک خوشبو و نرمش را محکم گرفتم و گفتم: _عشق زندائیشه. امیرحسین و علیرضا که با من غریبی میکردند؛با این حرفم انگار که حسادت کرده باشند,خودشان را به پایم چسباندند! علیرضا گفت: _میشه بریم دور بزنیم؟ پرسشگر به حاج خانوم نگاه کردم: _برید زنگ بزنید از مامان اجازه بگیرید! بچه ها با خوشحالی به خانه رفتند.باز هم به جای جای ماشینم دست کشیدم و طاهارا روی کاپوت نشاندم که دائم با آن بدن لمسش پخش کاپوت میشد.بچه ها هیجانزده برگشتند و سوار ماشین شدند. -بریم بریم بریم.. نگاهی به سرووضعم انداختم و گفتم: _به به!چشم عمو احسانتون روشن! بذارید برم آماده بشم. حاضر وآماده پشت فرمان نشستم وبا دوپسربچه ى مؤدب و متین خاندان حسینی رابطه ی صمیمانه ای برقرار کردیم. برایشان بستنی وکیک و آبمیوه خریدم. _زن عمو نریم خونه.. _نمیشه پسرم! مامانت پلیسه میاد منو دستگیر میکنه. _نخیرم ما نمیذاریم. دوباره فازم عوض شد.حرف امیدبخش دو کودک دلم را لرزاند.چقدر خوب که دوستم داشتند.گوشیم زنگ خورد: _جانم امیرجان؟ _امیراحسان! _خیله خب..قربونت بشم خیلی خوش دسته، خیلی عالیه نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم. _الان درحال رانندگی حرف نزن عزیزم. شب میام خونه میبینیم همو.فقط دیدم زنگ نزدی نگران شدم. _قربونت برم.بچه ها باهامَن عموشون ! _آره مادر گفت گوشی رو بده بهشون. بعد از اینکه گوشی صد دور بینشان چرخید در آخر رضایت دادند و قطع کردند. همینکه بچه هارا به خانه رساندم؛باز صدای گوشی بلند شد.شماره ناشناس بود: -بهار؟ -بفرمائید ؟ -درو بزن. -شما؟؟ -من فرحنازم.درو بزن. صدایش آنقدر غمگین ولرزان بود که نشناختم: -من خونه نیستم. -پس بیا خونه. -دیگه چیه؟؟ -بیا...با حوریه جلو خونتیم. جلوی خانه که رسیدم سرعتم را کم کردم دیدم که فرحناز کنار جدول نشسته و حوریه برایش آب معدنی میریزد. چشمشان که بمن افتاد بلند شدند... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
علۍاندوه‌خود‌در‌چآه‌میگفت.. هرآن‌ظلمۍمیدیدآه‌میگفت..💔 تمام‌قدسیان‌درسجده‌دیدند..📿 میان‌خـۅن‌فقـط‌الله‌میگفت..🕋 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
📃 🖋 دلــــــــــ❣ــــــنوشته ... 📌 ناگهان زمین لرزید ناگهان زمین لرزید، پایه‌های هدایت در هم شکست و فرق عدالت به دست شقی‌ترین اشقیاء و همدستانش شکافت. ◽️ آری! ابن ملجم تنها نبود، غم فاطمه، بیست و پنج سال سکوت و تنهایی، قاسطین و مارقین و ناکثین، نادانیِ مردمانی که حقیقت را رها کردند و دروغ و تزویر را باور، همه و همه همدست او بودند برای از پا درآوردن علی و وای از این مؤمن‌نماهای امام نشناس... ◼️ این شمشیرِ جهلِ اُمّت بود که از آستین پسرِ ملجم بیرون آمد و بر فرق علی نشست. و وای بر ما اگر از تاریخ عبرت نگیریم. امام خویش را نشناسیم و دلش را خون کنیم، خارِ چشمش شویم و استخوانی در گلویش خدا نکند... 🔘 ویژهٔ ضربت خوردن @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
قرائت‌‌هرشب‌دعا‌فرج‌‌به‌نیت‌ظهور‌ 🥀 💫 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄