Moghadam-Shab19Ramazan1394[03].mp3
10.85M
دارممیـرمشبوصـالـھ
ندیـدمشایـنهمـھسالـھ...😞💔
#رزق_شبانه 🦋
#پیشنهادی😭
#امام_علی
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
دعایِ روز بیست وسوم ماه مبارک رمضان🌙🖤
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
#دعای_عهد
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️
همراه ما باشید...
اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️جهانگیری جدیدترین گزینه اصلاح طلبان؛ اصولگرایان هنوز در انتظار خبری از رئیسی
🔹در این ویدئو تمام اخبار داغ انتخاباتی 24 ساعت گذشته را تماشا کنید.
#سیاسی
#انتخابات
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
بـه احــترام غیرتتــــ
حجـابــــ بر سر میکنـم قربهً إلــی الله…😌
حجـاب یعنی زیبـایی هـای مـن بـرایِ خــدا
حجـابـــ یعنـی خــدایـا می دانـم غیرتتــــــ به من وصفـــ نـا شدنـی ستـــ
بـه احــترام غیرتتــــ حجـابــــ بر سر میکنـم قربهً إلــی الله…☺️😍
.
#حجاب
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
غربتی به وسعت تاریخ.mp3
12.75M
هزار و چهارصد ساله🥀
که شیعه تنها مونده🥀
با داغ روی دوشش🥀
تو راه مولا مونده...🥀
#امام_زمان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
⭕️ مومنان همان مجرمانند!
🔹 افراد با ایمان، نزد خداوند بهترین مقام را دارند؛ در قرآن مجید، همواره از ارزش و گرامی بودن آنها در نزد خداوند، تعریف و توصیف بسیاری شده است.
🔸 پیامبر گرامی اسلام در مورد حالات افراد با ایمان در دوره آخرالزمان میفرمایند: «... در آن وقت، قلب مومن در درونش آب میشود، مانند حل شدن نمک در آب؛ زیرا منکرات را میبیند، ولی قدرت جلوگیری و تغییر آن را ندارد. مومن در میان آن ها با ترس و لرز راه میرود، که اگر حرف بزند، او را میخورند، و اگر ساکت شود، دق مرگ میشود.»
📚 الزام الناصب، ص ١٨٢ - روزگار رهایی، ص ٣۵۵
🔺 در آخرالزمان، الگوهای رایج مردم عوض میشود. اگر با حجاب و عفیف باشی، دیگران تو را فردی قدیمی، بیکلاس و عقب افتاده میدانند؛ ولی اگر اخلاق و حجاب را رعایت نکنی، آنوقت باکلاس و امروزی به حساب میآیی. اگر بخواهیم واضح تر بگوییم، در آخرالزمان فضائل اخلاقی از بین میرود و رذائل اخلاقی به جای آن رواج مییابد.
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یامحمدُیاعلےُیافاطمـهیاصاحبالزمان
ادرکـــــــــــنے ولاتُهلکنے🤲
#امام_زمان
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
اهمیت روز قدس از دیدگاه رهبری
برگزاری درست روز قدس ~ عقب نشینی صهیونیست
#روز_قدس
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
من برای #شهادت اصرار نمےکنم
آنقدر کار مےکنم که لایق شهادت بشوم و خدا من را بخرد☝️🏻
#شهیدان
#شهید_مرتضی_حسین_پور 🌱
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_دوازدهم -"ولی تو گفتی خودتون رضایت دادید راننده بره!"
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سیزدهم
_چشم...ممنون،آخه زحمت میشیم مادر،خودم و امیراحسان هم زیادیم.
_نخیر,همه میانا حتی آقا فرید.به خونتونم زنگ زدم از قبل.
_پس مزاحم میشیم.
-او چقدر تعارف میکنی دخترم؟! خیلی وقته دور هم نبودیم.کار خاصیم نمیخوام بکنم دیدی که بدون قرار قبلی
زنگ زدم,پس نگران زحمتم نباش
دور هم جمع بودیم اما، محمد تا آخرشب نیامد وفائزه ازاین موضوع ناراحت بود وقتی سر سفره ای که به پیشنهاد پدرم وسرهنگ روی زمین پهن شده بود نشستیم؛محمد هم رسید.با حالی آشفته که کاملا مشخص بود محمد همیشگی نیست.دست و رویش را شست وکنار امیر احسان که طرف راست من بود نشست.
زمزمه هایش زیر گوش امیراحسان نشان از باز شدن پرونده ى جدیدی بود وبه دنبالش تنهایی و حرص برای من.
مدتی بود سرش خلوت شده بود ومشکلی نداشتیم.متوجه شدم اخم های امیراحسان لحظه به لحظه درهم
میشد.هیچکس بجز من در نخ آنها نبود.حتی آخر شب توی ماشین هم به حرفهایم توجهی نکرد و در فکر بود.
به خانه رسیدیم گوشیم رو از کیفم در اوردم متوجه شدم چند تماس از دست رفته از حوریه دارم. بیخیال گوشی رو روی پا تختی رها کردم و توجهی نکردم.
حوریه دوباره تماس گرفت،گوشی را از پاتختی چنگ زدم و به پذیرایی رفتم.این حوریه همانطور ترسناک بود چه رسد به آنکه نصف شب نامش روی گوشیم خاموش روشن شود.امیراحسان ول کن معامله نبود پشتم آمد وگفت:
-حالت خوبه؟
خودم را با دو به دست شویی رساندم وگفتم:
-الان میام.ببخشید.
دررا به رویش بستم وقفل کردم تماس را که قطع شده بود دوباره برقرار کردم و به دو بوق نرسیده جواب داد:
-الو؟
آب را باز کردم تا سروصداشود.آهسته گفتم:
-چته حوری؟ بابا چی از جون من میخواین؟!
-بهار بدبخت شدیم.
-چرا؟!
دستم را روی قلبم گذاشتم.دلم گواه بد میداد
امیراحسان: بهار خوبی؟ چی شد یهو عزیزم؟ بازکن.
-هیچی...خوبم.
حوریه با بغض گفت:
-کریم رو گرفتن!
برپیشانی کوبیدم و گفتم:
-یا امام رضا...
حوریه باگریه گفت:
-غروب مسعود روزنامه اورده بود.عکسشو دیدم.
از ترس حس کردم حالت تهوع دارم.با وحشت و ناباوری گفتم
_ من باید ببینمت حوری
امیراحسان هم دائم یا به در میزد یاصدایم میکرد
-صبح میام ...
-حوری فقط..
وصبرم از تقلای امیراحسان سرآمد و جیغ کشیدم:
_امیر احسان دست از سرم برمیداری یانه؟
ساکت شد اما بجایش گریه من در امد.
_حوری من صبح بهت میگم کی بیای!
گوشی را قطع کردم و پشت آینه گذاشتم.دست و صورتم را شستم و خارج شدم.دلم برایش سوخت.نگرانم شده
بود اما من مثل وحشی ها رفتار کردم.آنقدر بزرگوار بود که قهر نکند.با نگرانى حوله به دستم داد و محو چشمان
سرخم گفت:
-چی شد عزیزم، داشتیم حرف میزدیم یهو چت شد؟
چیزی نگفتم که ادامه داد:
-من ناراحتت کردم؟
خیره به چشمان معصومش سرتکان دادم.یعنی تا کی فرصت داشتم این چشمهای نجیب راـداشته باشم؟!
بی اراده سرم را روی قلب تپنده اش گذاشتم.کاش انقدر جدی نبود تا میتوانستم دردم را بگویم.دستش را روی سرم گذاشت:
-تو چته دختر؟؟
-یه لحظه حالم بهم خورد ببخشید سرت داد زدم.
-گوشی رو کجا بردی؟!
_گوشی؟
سرتکان داد.گویا تیزی اش را فراموش کرده بودم.ازش فاصله گرفتم و گفتم:
-آهان!! راست میگی! دیوونه ام.حواسم نبوده انقدر عادت کردم به این حرکت که گوشی رو از روی عسلی بردارم...
چرت گفتم.خودم هم میدانم خودش هم میدانست! ناراحت شد اما مراعات کرده و رو گرداند..
-باشه من میرم بخوابم. قبلش برو گوشیتو از دست شویی بردار.شب بخیر.
ممنونش بودم که انقدر ساده چشم پوشی کرد.اما با سکوتش شرمندگی هم نصیبم میشد
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سیزدهم _چشم...ممنون،آخه زحمت میشیم مادر،خودم و امیراحس
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهاردهم
صبح بعد از رفتن امیر احسان بلافاصله به حوریه زنگ زدم و منتظرش ماندم.
زنگ در بلند شد همین که در را باز کردم هر دو با رنگ پریده گفتند:
-نیست که؟
-نه سرکاره
روزنامه را به سینه ام چسباند و داخل شد. قبل از باز کردن صفحه, چشمم به فرحناز افتاد که زیر چشمش کبود شده بود. روبه رویشان نشستم و صفحه را باز کردم.چهره ى کریحه کریم را دیدم.بدون هیچ پوششی روی چشمش.با قرمز تیتر شده بود:
"با اجازه ى قضایی منتشر شد"...آنقدر حالم بد بود که نتوانستم متنش را بخوانم.
حوریه دست مرتعشم را دید و ادامه داد:
_نوشته یکی از اعضای باند قاچاق مواد و آدمه که دستگیر شده,چند مورد شرارت داشته که هرکس شاکیه بیاد شکایت کنه.
باخیال خام گفتم:
-خب! اینکه چیزی نیست!
_ابله اگه دهن باز کنه مارو لو بده چی؟
-چرند نگو خب؟ هر چرتی به دهنت میاد لازم نیست بگی. ما پا دو هم نبودیم،نوچه هم نبودیم.
_ نبودیم ؟ اصلا هیچی ...اونوقت پلیسم اینارو باور میکنه؟ اون وقت قضیه زینب رو بشه بازم ما هیچ کاره ایم؟
-اون رو نمیشه.اون چرا رو بشه؟ مگه گفتن جرمش قتله؟ اصلا مگه فقط تیتر نزده قاچاق؟
نگاهی بهم انداختند و بعد نوع خاصی به من نگاه کردند و حوریه گفت:
_چرا...اونجا اینجوری زده و واقعنم کریم مغز خر نخورده که به قتل هم اعتراف کنه!اونم قتل یه آدم بی کَس و کار! ولی تو اعتراف میکنی!! از این به بعد که خبرا سریالی بشه تو میخوای رنگ به رنگ بشی و مثل الان بلرزی؟ خوب گوشاتو باز کن بهار مث بچه ادم طلاق میگیری و گورتو از زندگیش گم میکنی.نزار بدبخت تر از اینکه هستیم بشیم.
حرفایش را زد و بافرحناز از خانه بیرون رفتند. هر آن چهره معصوم زینب جلوی چشمام نقش میبست.حس میکردم روح او در این خانه است و مرا میبیند. از بچگی ترسو بودم، مانتویی روی لباسم انداختم و بدون توجه به ظاهرم کیفم را چنگ زدم و از خانه تقریبا فرار کردم.
* * * *
مستی در را باز میکرد و گفت:
_امیراحسان میدونه کشف حجاب کردی؟!
_نخیر..حواسم نبود چادر سرکنم خواهشا تو هم چیزی نگو شب که میاد.
مادرم خوشحال از سرزده آمدنم مثل پروانه دورم میچرخید.نسیم هم با فرید نشسته بودند.دخالتی در زندگیشان نمیکردم اما دیگر لجم درآمد و آهسته به مادرم گفتم:
-تا کی وضع همینه؟!
مادر عصبی سیر میکوبید گفت:
_نمیدونم والا
-فرید نمیخواد کاری کنه؟ از بابا خجالت نمیکشه؟؟
_چی بگم دخترم. خودمم از این وضعیت نسیم ناراحتم!
مادر سرگرم سیر کوبیدن بود،همینکه آمدم به امیراحسان زنگ بزنم خودش تماس گرفت:
-بهار جان من شب با دوستم میام,شما شامتو بخور
-نه! من میخواستم زنگ بزنم تو بیای خونه مامانمینا.
-خب چه بهتر تنهام نیستی همونجاشامتو بخور شب دوستم رفت میام دنبالت.
-ماشین اوردم خودم.
-خب آخر شب نمیشه که تنها پاشی بیای.
_الان تا قبل شب بشه حرکت میکنم. فقط سریعتر برو خونه یادم رفته کلید بیارم.
_چشم بهارجان میبینمت.
تماس قطع شد. خداحافظی کردم و راه افتادم. ترافیک سنگین باعث شد دیرتر به خانه برسم. زنگ را زدم که محمد در را به رویم باز کرد.
_سلام زنداداش.
از همان اول من را زنداداش صدا میزد اما صمیمی تر از زنداداش بودن برخورد میکرد.انگار که تمایل داشت زنداداش را به آبجی تغییر دهد.
-سلام آقا محمد خوبید؟ خوش اومدید ببخشید من نبودم.
_خواهش میکنم شما ببخشید.
در همان حال وارد شدم از اینکه امیر احسان به پایم بلند شد دلم ضعف رفت.با روی باز به مردی که پشتش به من بود اشاره کرد ودر حالی که به سمتم می آمدگفت:
-سلام! ایشون جناب سرگرد علی نادرلو همکار جدیدم هستن.
مرد بلند شد و نگاهش به من افتادهر دو بهم خیره شدیم،چشمانش یک برقی زد و خاموش شد:
-سلام خانوم.
دستم را روی سرم گذاشتم و با بیحالی بازوی امیراحسان را گرفتم و از حال رفتم.....
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
خوشادࢪدےڪہدرمانشتوباشے . . .
خوشاࢪاهےڪہپایانشتوباشے . . .
#اللهمعجللولیکالفرج❤️
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
حاج آقا قرائتی✨
وقتے#پلیس به شما میگہ 🚔
گواھینامہ شما
اگه پاسپورٺ، شناسنامه و ڪارتملے رو هم
نشوݩ بدے بازم میگہ گواھینامـہ🔖
اون دنیا هم وقتـے گفتن نماز
تو ھر چے دم از معرفٺ و انسانیٺ و ... بزنے ،
بهٺ میگݩ همہ ے اینا خوبہ✨
اما شما اصل ڪارےرو نشوݩ بده😎
#تلنگر
#التماس_دعای_فرج
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
May 11
AUD-20201205-WA0010.mp3
3.62M
قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور
#دعای_فرج🌸
#شب_بخیر_آقای_مــــــــ♥️ــــن
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
#دعای_عهد
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️
همراه ما باشید...
اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز بیست وچهارم ماه مبارک رمضان🌙
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄