eitaa logo
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
11.8هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
6.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🍃 من اعتقاد دارم که خدای بزرگ انسان را به اندازه درد و رنجی که در راه خدا تحمل کرده است پاداش می‌دهد، و ارزش هر انسانی به اندازه درد و رنجی است که در این راه تحمل کرده است، و می‌بینیم که مردان خدا بیش از هرکسی در زندگی خود گرفتار بلا و رنج و درد شده اند. علیِ بزرگ را بنگرید که خدایِ درد است که گویی بندبند وجودش با درد و رنج جوش خورده است. حسین را نظاره کنید که در دریایی از درد و شکنجه فرو رفت که نظیر آن در عالم دیده نشده است، و زینب کبری را ببینید که با درد و رنج انس گرفته است. درد، دل آدمی را بیدار میکند، روح را صفا میدهد، غرور و خودخواهی را نابود میکند، نخوت و فراموشی را از بین میبرد، انسان را متوجه وجود خود میکند. دکتر شهید مصطفی چمران🌹🌸 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman
🌹یابن الحسن... روزِ ما و شبِ ما،خوردْ گره با خال لبت..🌸 صبح باذکر سلام..شب با دعای فرجت..🌺 به رسم هرشب..ورق میزنیم برگی از دفتر انتظار را: الهی عظم البلا..⚡️
#ذکر_روز_پنجشنبه 💞اللهم عجل لولیک الفرج 💞 @emamzaman
#هر_روز_یک_صفحه_از_قرآن ⭐️ صفحه۵۱۱_سوره فتح ✨🌺الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🌺✨ 🆔 @emamzaman
هرروز با #دعای_عهد ✍بخوان دعای عهدراکه #فرج_نزدیک_است💚🙏 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @emamzaman
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🌸🍃🌼 🍃🌼 🌼 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_بیست_و_دوم ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺯﺩﻡ
🌸🍃🌼 🍃🌼 🌼 … ﮐﻤﯽ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ، ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺳﻼﻡ ! ﻣﻘﻨﻌﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ﮐﻤﯽ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﻋﻠﯿﮑﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ ! ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ . ﻗﺪﻣﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﻨﺪ ﮐﺮﺩﻡ . ﺳﯿﺪ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﺩﻭﯾﺪ : ﺧﺎﻧﻢ ﺻﺒﻮﺭﯼ ! ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ … ﺻﺒﺮ ﮐﻨﯿﺪ ! ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻧﺎﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ . ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺮﻭﻡ . ﺳﯿﺪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﺎﻣﺪ ﻭ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﮔﻮﺵ ﺑﺪﻫﻢ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ . ﺍﻭﻫﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ . ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺤﺘﺮﻡ ! ﻣﻦ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺮﻓﺎﻣﻮ . ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ . ﺑﺎﺯﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﺯﺩ : ﺧﺎﻧﻢ ﺻﺒﻮﺭﯼ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻭﺍﯾﺴﯿﻦ ! ﺑﺬﺍﺭﯾﻦ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﺑﺰﻧﻢ ﺑﻌﺪ … ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ : ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺲ ﮐﻨﯿﻦ ! ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺗﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺧﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍﯼ ﮔﻤﻨﺎﻡ . ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻟﺐ ﺳﮑﻮ ﻧﺸﺴﺘﻢ . ﺳﯿﺪ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ، ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯿﺰﺩ . ﺍﺷﮑﻢ ﺩﺭﺁﻣﺪ . ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﻪ ﻣﯿﺎﻡ ﺳﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﮔﺮﻩ ﮐﺎﺭﻡ ﺑﺎﺯﺷﻪ ! ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻌﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻔﯽ ﺷﻤﺎ ﻓﮑﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺮﺩﻡ . ﺁﺧﻪ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺑﮕﯿﺪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺩﺳﺘﺮﺳﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺗﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ؟ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺯﺗﻮﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺨﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﻡ ﺭﺳﻤﺎ ﺧﺪﻣﺖ ﭘﺪﺭ ﻭﻟﯽ … ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﺷﺎﯾﺪﻡ ﺍﺻﻼ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺣﺮﻓﯽ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺍﯾﻨﻢ ﻗﺴﻤﺖ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ! ﯾﻌﻨﯽ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﻭﻃﺮﻓﻪ ﻧﯿﺴﺖ؟ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﮔﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﺖ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻤﺘﻮﻥ ! ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ، ﺳﯿﺪ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﻧﯿﺎﻣﺪ . ﺩﺍﺧﻞ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺳﯿﺪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻻﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﺟﯿﺒﯽ ﺍﻡ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻡ . ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻣﺶ . ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﯿﺲ ﺧﯿﺲ ﺍﺳﺖ 📚 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @emamzaman 🌼 🍃🌼 🌸🍃🌼
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🌸🍃🌼 🍃🌼 🌼 #رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا #قسمت_بیست_و_سوم … ﮐﻤﯽ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ، ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔ
🌸🍃🌼 🍃🌼 🌼 ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺑﺎﻻﯼ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ ﻭ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﻀﻮﺭ ﻭ ﻏﯿﺎﺏ ﺭﺍ ﭼﮏ ﮐﺮﺩﻡ . ﺁﻗﺎﯼ ﺻﺎﺭﻣﯽ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﺯﺩ : ﺧﺎﻧﻢ ﺻﺒﻮﺭﯼ ! ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯿﺎﯾﻦ ! ﺑﺎ ﺯﻫﺮﺍ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﺁﻗﺎﯼ ﺻﺎﺭﻣﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺗﺪﺍﺭﮐﺎﺕ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﮔﻔﺖ : ﻣﺎ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺗﺪﺍﺭﮐﺎﺕ ﻣﯿﺎﯾﻢ، ﻭﻟﯽ ﺷﻤﺎ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﺸﻨﺎﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﺪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﯿﺪ . ﺑﻌﺪ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ : ﺁﻗﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ … ﺁﻗﺎﯼ ﻧﺴﺎﺝ … ﺑﯿﺎﯾﻦ … ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻔﺖ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺳﺮﺟﺎﯾﻢ ﺧﺸﮑﻢ ﺯﺩ . ﺳﯿﺪ ﻭ ﯾﮏ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪﻧﺪ : ﺑﻠﻪ؟ ﻫﺮﺩﻭ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﻫﻢ ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻟﺒﺎﺱ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﺖ ﻧﭙﻮﺷﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ . ﺁﻗﺎﯼ ﺻﺎﺭﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﻧﻢ ﺻﺒﻮﺭﯼ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﻤﺲ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍ ﻫﺴﺘﻦ . ﺧﻮﺍﻫﺮﺍ ﺷﻤﺎﻡ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﺸﻨﺎﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﭘﯿﺶ ﻧﯿﺎﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﯿﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺗﻐﺬﯾﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍ ﺭﻭ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮐﺮﺩﯾﺪ؟ – ﺑﻠﻪ ﻓﻘﻂ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍ ﻣﻮﻧﺪﻩ . ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ . ﺍﻣﺎ ﺁﻗﺎﯼ ﺻﺎﺭﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﺟﻌﺒﻪ ﻫﺎ ﺳﻨﮕﯿﻨﻪ، ﺁﻗﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﻭ ﻧﺴﺎﺝ ﻣﯿﺎﻥ ﮐﻤﮏ . ﺳﯿﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻢ ! ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎ ﺟﻌﺒﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻃﺮﻑ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ . ﺳﯿﺪ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻭ ﺯﻫﺮﺍ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺗﻐﺬﯾﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺪﺍﺩﯾﻢ . ﮐﺎﺭ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﺗﻐﺬﯾﻪ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺳﯿﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺭﻓﺖ . ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ : ﺍﮔﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﺪ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﻩ ﺑﮕﯿﺪ، ﺑﺎ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻫﻢ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﺪ ﺑﮕﯿﺪ ﻣﻦ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻢ ! ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﮔﻔﺘﻢ ” ﭼﺸﻢ ” ﻭ ﺩﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻢ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ . ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﻭ ﺳﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺍﺭﺩﻭ ﺑﺎﺷﯿﻢ؟ 📚 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @emamzaman 🌼 🍃🌼 🌸🍃🌼
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 💐طلبه جوان و دختر فراری شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید. دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید. صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و .... محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسید. طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود. هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند. شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود. 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🌹 🔰 🍃 دعوا هم رسم و رسومی داره. سعی کنید توی دعواها، دائم همسرتون رو متهم نکنین. مثلا دائم نگین... 👈 تو اینجوری هستی! 👈 تو اونجوری گفتی!!! 👈 همیشه حواست پرته!!! 👈 تو همیشه همین اشتباه رو تکرار می‌کنی!!! ✅ اولا با طرز بیان بهتر با همسرتون صحبت کنین. دوما کلمه «همیشه» و «لحن اتهام» رو از صحبت‌هاتون حذف کنین. 👈 بگین: «بعضی وقت‌ها» اونم نه با حالت قهر و دعوا و نه با بیان مستقیم بلکه با مهربونی... 🌸🌸🍃💐🍃🌸🌸 @Emamzaman
🎊❤️🎊 ❤️🎊 🎊 هوا گـَـرم بود نسيمـی مُلايــم می وزيـد چه هنــری بود رقص ِ بلونــدی هايت در هوا چه خُنک مي شدی با آن آستيــن كوتاه چه جذاب بـودی با آن عشـوه😍 و خنده هـا😄 كنـــآرم نشستـه بودی و حس نكــردی لــــذت مرا وقتے راننــده مــرا "خانـوم" خطــاب كرد و تــو را "خانــومي" و من همچنان به بودن خود میبالم.😊 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🎊 ❤️🎊 🎊❤️🎊
🎊🎉🎊 🎉🎊 🎊 🌺جرات ازدواج: به قد و قواره اش نمی آمد که درباره ازدواج بگوید؛اما با صراحت تمام موضوع را مطرح کرد!😐 گفتیم:زود است بگذار جنگ تمام شود،خودمان آستین بالا می زنیم. گفت: (( نه،پیامبر فرموده اند ازدواج کنید تا ایمانتان کامل شود،من هم برای تکمیل ایمان باید ازدواج کنم،باید!)).❤ همین ها را گفت که در سن نوزده سالگی زنش دادیم!☺️ گفتیم: حالا بگو دوست داری همسرت چگونه باشد؟!😊 گفت :(( عفیف و با حجاب باشد.))🙈🙈 📝راوی:همسر شهید حسین زارع کاریزی🌼 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🎊 🎉🎊 🎊🎉🎊