هدایت شده از 🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌹یابن الحسن...
روزِ ما و شبِ ما،خورده گره با خال لبت..🌸
صبح باذکر سلام..شب با دعای فرجت..🌺
به رسم هرشب..ورق میزنیم برگی از دفتر انتظار را:
الهی عظم البلا..⚡️
@emamzaman
هدایت شده از 🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
هرروز با #دعای_عهد
✍بخوان دعای عهدراکه #فرج_نزدیک_است💚🙏
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
#داستان_آموزنده
📖 شهر دیوانه ها
دیوانه ای وارد شهری شد.
مردم شهر، او را با سنگ و چوب زدند.
دیوانه گفت ای مردم، من از شما خوش بخت تر ندیده ام.
گفتند چگونه فهمیدی؟
گفت از آنجا که من دیوانه ام و در شهر خودم همیشه در غل و زنجیر بودم و حال آن که شما تمام دیوانه اید و از عقل آزادید، هیچ کس شما را در غل و زنجیر نکرده.
📚 منبع: لطایف الطوایف، فخرالدین علی صفی
🆔 @Emamzaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#ازدواج_و_خانواده
💐#ازدواج در هنگام تنگدستی!
امام صادق علیه السلام میفرمایند:
هر کس از ترس فقر ازدواج نکند نسبت به لطف خداوند بدگمان شده است!
چرا که خداوند میفرماید: اگر آنان فقیر باشند خداوند از فضل و کرم خود بی نیازشان میکند.
📚(من لا یحضره الفقیه، ج. ۳، ص. ۲۵۱)
🆔 @emamzaman
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
سلام همراهان عزیز
از امروز با رمان #واقعی ، خالکوبی تا شهادت در خدمتتون هستیم
این داستان خلاصه زندگینامه #شهید_مجید_قربانخانی ،شهید مدافع حرم میباشد که توسط خانم الهام تیموری به رشته تحریر در آمده
🌟💫🌟
💫🌟
🌟
#رمان_خالکوبی_تاشهادت
#قسمت_اول
یڪی از شهدای جوان دفاع از حریم اهل بیت (ع) است.
ڪه ماجرای #تحول تا #شهادتش تنها ۴ماه به طول انجامید تا یڪی از شهدای نامی این جنگ باشد.
متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تڪ پسر خانواده است.
مجید از ڪودڪی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریڪ شیطنتهایش باشد؛
اما خدا در ۶ سالگی به او یڪ خواهر داد.
خانم قربانخانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر ڪوچڪ مجید میگوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت.
به بچههایی هم ڪه برادر داشتند خیلی حسودی میڪرد و میگفت چرا من برادر ندارم.
دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد.
مجید نمیدانست دختر است و علیرضا صدایش میڪرد.
ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش میکردیم؛ اما نمیشد ڪه اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود.
مجید وقتی فهمید بچه دختر است.
دیگر مدرسه نرفت.
همیشه هم به شوخی میگفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند.
ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش میزد.
آخرش همڪلاس اول نخواند.
مجبور شدیم سال بعد دوباره او را ڪلاس اول بفرستیم.
بشدت به من وابسته بود.
طوری ڪه از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط مینشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت میڪشم به مدرسه بیایم.
همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود.
هیچ شمارهای درگوشی ذخیره نڪرده بود. شماره هرڪی را میخواست از حفظ میگرفت.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
#ادامہ_دارد...
✍🏻 #نویسنده: الهام تیموری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🌟
💫🌟
🌟💫🌟
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌟💫🌟 💫🌟 🌟 #رمان_خالکوبی_تاشهادت #قسمت_اول یڪی از شهدای جوان دفاع از حریم اهل بیت (ع) است. ڪه ماج
🌟💫🌟
💫🌟
🌟
#رمان_خالکوبی_تا_شهادت
#قسمت_دوم
مجید پسر شروشور محله است ڪه دوست دارد پلیس شود.
دوست دارد بیسیم داشته باشد.
دوست دارد قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد.
مادر مجید میگوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود.
یڪ تابستان ڪلاس ڪاراته فرستادمش.
وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچهها را تڪهتڪه کرده است.
میگوید من ڪاراته میروم باید همهتان را بزنم.
عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا میرود پز داییهای بسیجیاش را می داد .
چون تفنگ و بیسیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود.
بعدها هم ڪه پایش به بسیج باز شد یڪی از دوستانش میگوید آنقدر عشق بیسیم بودڪه آخر یڪ بیسیم به مجید دادیم و گفتیم.
این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دستبردار نبود.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
#ادامه_دارد....
✍🏻 #نویسنده: الهام تیموری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🌟
💫🌟
🌟💫🌟
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌟💫🌟 💫🌟 🌟 #رمان_خالکوبی_تا_شهادت #قسمت_دوم مجید پسر شروشور محله است ڪه دوست دارد پلیس شود. دوست دا
🌟💫🌟
💫🌟
🌟
#رمان_خالکوبی_تاشهادت
#قسمت_سوم
سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اهل خانه مجید را داداش صدا میڪنند.
پدر، مادر، خواهرها وقتی میخواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید میچسبانند و خاطراتش را مرور میڪنند.
خاطرات روزهایی ڪه باید دفترچه سربازی را پر میڪرد اما نمیخواست سربازی برود.
مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم.
گفتم نمیشود ڪه سربازی نرود.
فرداڪه خواست ازدواج ڪند، حداقل سربازی رفته باشد.
وقتی دید دفترچه سربازی را گرفتهام.
گفت برای خودت گرفتهای!
من نمیروم.
با یڪ مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون ڪشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوششانس بود.
از شانس خوبش سربازی افتاد ڪهریزڪ ڪه یڪی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه ڪم بود هرروز پادگان هم میرفتم.
مجید ڪه نبود ڪلاً بیقرار میشدم.
من حتی برای تولد مجید ڪیڪ تولد پادگان بردم.
انگار نه انگار که سربازی است.
آموزشی ڪه تمام شد دوباره نگران بودیم.
دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد ڪه به خانه نزدیڪ بود.
مجید هر جا میرفت همهچیز را روی سرش میگذاشت.
مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یڪ ڪپی از آن برای خودش گرفته بود پدرش هرروز ڪه مجید را پادگان میرساند وقتی یڪ دور میزد وبرمی گشت خانه میدید ڪه پوتینهای مجید دم خانه است شاڪی میشدڪه من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی.
مجید میخندید و میگفت: خب مرخصی رد ڪردم!»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
#ادامه_دارد...
✍🏻 #نویسنده: الهام تیموری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🌟
💫🌟
🌟💫🌟