eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
کیست؟؟؟ 🔖نام: #م ح م د 💜نام پدر: امام (ع) 💚نام مادر:  ( نرگس ) ❤️القاب: حجت ، خاتم ، صاحب الزّمان ، قائم ، منتظَر ، و از همه مشهورتر 💛شكل: چون درخشان نورانى ، و داراى خالى بر گونه راست  💖زاد روز: شب 255 ، هنگام طلوع 💙زادگاه: شهر غيبت صغرى: از سنّ سالگى به مدّت 69 سال 💜غيبت كبرى: با در گذشت نماينده و آن حضرت از سال 329 آغاز گرديد؛ و تا به هنگام مبنى بر اجازه و قيام آن بزرگوار ، همچنان خواهد داشت. 💚محل ظهور:  معظّمه. ❤️محل بيعت:  ، ميان ركن و مقام. 💛يادگار أنبياء: انگشتر در انگشت او ، عصاى در دستش ، و بطور خلاصه آنچه همه دارند او تنها دارد. 💙ياران:  و نفر ( به عدد اصحاب بدر ) ، افرادى باشند كه مركزى زمامدارى او را تشكيل دهند؛ و در حقيقت كارگردانان اصلى مهدى(ع) ، و كارگزاران درجه اوّل اسلام خواهند بود كه از اطراف به دور حضرتش گرد آيند. 💖مركز حكومت:  ، ــ  مركز خلافت و حكومت جدّ بزرگوارش (ع) 💚وزير و معاون: (ع) از آسمان فرود آيد و به عنوان با حضرتش همكارى نماید🌹 💜محل زندگی پس از ظهور: 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🔺در نشر این شریک شوید. ✨🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌸✨ 🍃💖 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_دوم ✍سرو صداهای بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود. حسام
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 ✍ نمیدانم چقدرگذشت؟ چند ساعت؟ یا چند روز؟ اما اولین دریافتی حسی ام، بوی تند ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نوری شدید که به ضربش،جمع میشد پلکهای سنگینم و صدایی که آشنا بود. آشنایی از جنس چای شیرین با طعم ... باز هم میخواند. قرآنی که در ناخودآگاهم، نُت شد و بر موسیقایی خداپرستیم نشست. در لجبازی با دیدن و ندیدن،تماشا پیروز شد. خودش بود... حسام قرآن به دست،روی ویلچر با لباس بیماران بیمارستان‌ لبخند زدم. خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش،هم صدایش. باز دلم جای خالی دانیال را فریاد زد. صدایم پر خش بود و مشت شده - دا... دانیال کجاست؟ تعجب زده نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید. راستی چشمانش چه رنگی بود؟ هرگز فرصت شناساییش را نمی داد این جوان با حیا. لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت - الحمدالله به هوش اومدین دیگه😊نگرانمون کرده بودین. مونده بودم که جواب دانیالو چی بدم؟ با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد - همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون تحفه رو دوست دارین؟ آخه مشکل اینجاست که هر چی نگاه میکنم می بینم چیزی واسه دوست داشتن نداره. نه تیپی،نه قیافه ای، نه هنری، از همه مهمتر،نه عقلی😂 دوست داشتم بخندم. دانیال من همه چیز داشت. تیپ،قیافه،هنر،عقل و بهترین مهربانی های برادرانه ی دنیا. صندلی اش را به سمت پنجره هل داد. پرده را کنار زد. - ایران نیست نگران به صورت ریش دارش خیره شدم. - اما اصلا نگران نباشید جاش اَمنه. من تمام ماجرا رو براتون تعریف میکنم. مردی چاق و میانسال وارد اتاق شد. - آقا سید،میشه بفرمایید منو همکارام چه گناهی کردیم که تو بیمار این بیمارستانی؟😐😞 حسام با لبهایی جمع شده از شدت خنده،دست در جیبش کرد و موزی درآورد - عه نبینم عصبانی باشیا موز بخور حرص نخور لاغر میشی می مونی رو دستمون این جوان در کنار داشتن خدا،طبع شوخ هم داشت؟ خدا و شوخ طبعی منافات نداشتند! پرستار سری تکان داد. - بیا برو بچه سید،مادرت در به در داره دنبالت میگرده. آخه مریضم انقدر سِرتِق؟ بری که دیگه اینورا پیدات نشه😒☹️ حسام خندید - آمینشو بلند بگو😂 سرش را پایین انداخت و با صدایی پر متانت مرا خطاب قرار داد. - سارا خانم الان تازه بهوش اومدین. فردا با اجازه پزشکتون میامو کل ماجرا رو براتون تعریف میکنم.فعلا نام غریب ترین اسم به گوشم بود. چون تا وقتی پدر بود به زبان آوردنش در خانه،فرقی با هنجارشکنی نداشت. دو پرستار زن وارد اتاق شدند و حسام کَل کَل کنان با آن پرستار چاق از اتاق خارج شد و من خواب زمستانی را به انتظار کشیدن تا فردا ترجیح میدادم... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_هفتم ✍با همان متانت برایم آرزوی سلامتی کرد و قول داد
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 ✍نمیدانم چه سری در آن معجون شده در آبِ زمزم بود که چشمانِ فاطمه خانم و پروین را به سلامتیِ محالم،امیداوار و گریان میکرد. چند روزی از آن ماجرا گذشت و غیر از ملاقات های هر روزه ی آن دو زن مهربان،حسام به دیدنم نیامد. دل پر میکشید برای شنیدن آواز و دیدن چشمان به زمین دوخته اش... اما نیامد. بالاخره حکم آزادیم از زندان بیمارستان امضا شد، و من بیحال شده از فرط خواستن و نداشتن، خود را سپردم به دستانِ پروینی که با مهربانی لباس تنم میکرد، محض رهایی. چند روز دیگر به دیدن دنیا مهلت بود؟ همه اش را به یک بار دیدن دانیال و… شاید حسام می بخشیدم. پروین با قربان صدقه زیر بغلم را گرفت و با خود در راهروی بیمارستان حرکت داد. نزدیک به در ورودی که رسیدیم ریه هایم خنک شد.. از بویِ تند بیمارستان خالی شدم و سرشار از عطری که زیادی آشنا بود. صدایش پیچک شد به دورِ سرم.🌸 خودش بود... نفس نفس زنان و لبخند به لب. مثل همیشه. و باز مردمک چشمانش خاک را زیر و رو میکرد. - سلام..سلام.. ببخشید دیر کردم. کار ترخیص طول کشید. ماشین تو پارکینگ پارکه. تا شما آروم آروم بیاین،من زودی میارمش تا سوار شین نفسهایم را عمیق کشیدم. خدایا بابت سوپرایزیت متشکرم. پروین با لحن مادران ایرانی، خود را فدای این حسام و جَدی که نمیدانستم کیست،می کرد. حسامی که بود و لایق این همه دوست داشتن. راستی چرا خبری از فاطمه خانم نبود؟ بیچاره مادرم که هیچ وقت اجازه ی مادری کردن را به او ندادم. کاش خوب میشد.. کاش حرف میزد.. کاش… مردانه برایش دختری میکردم.💔 سوار ماشین شدیم. پروین روی صندلی عقب در کنارم، سرم را به شانه می کشید. حسام مدام شیرین زبانی میکرد و سر به سر پروین می گذاشت و من حسرت میخوردم به رنگی که زندگیش داشت و من سالها از آن محروم بودم. خطاب قرارم داد. - سارا خانم،حالتون که بهتره؟ انشالله کم کم پاشنه ی کفشاتونو ور بکشین که دانیال قراره تشریف فرما بشه.☺️ به سرعت در جایم نشستم. متوجه حالم شد - البته به زودی این به زودی چرا انقدر دیر بود؟ پس باز هم باید روزهایم با ترس ملاقات عزرائیل میگذشت، که دوستی اش گل نکند و تا آمدن دانیال،سراغم را نگیرد. به خانه رسیدیم. پروین زودتر برای باز کردن در از ماشین خارج شد. قبل از پیاده شدن؛حسام صدایم زد. به تصویر چشمان خیره به رو به رویش در آیینه نگاه کردم. - مادرم کاری براشون پیش اومد نتونستن بیان،گفتن از طرفشون ازتون عذر خواهی کنم. چند کتاب به سمتم گرفت - این چندتا کتابم آوردم که مطالعه بفرمایید. کتابای خوبین.شاید به دردتون خورد. هم حوصلتون سر نمیره،هم اینکه شاید براتون جذاب بود. اینجا هیچ هم زبانی نداشتم و جز حسام کسی زبان آلمانی نمیدانست. در سکوت نگاهش کردم،وقتی متوجه مکث طولانی ام در گرفتن کتابها شد به عقب برگشت - حالتون خوب نیست؟؟ چیزی شده؟بابت کتابها ناراحت شدین؟ چرا باید بابت کتابها دلگیر میشدم؟ - دیگه قرآن برام نمی خونید؟ لبخند زد - هر وقت امر کنید میام براتون میخونم. ناگهان انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد به سمت داشبورد ماشینش رفت و چیزی را از آن درآورد. - تو این فلش،تلاوت چندتا از بهترین قاری های جهان هست. اینم پیشتون بمونه تا هر وقت دلتون خواست گوش کنید. فلش را روی کتابها گذاشت و به طرفم گرفت. بغض گلویم را فشرد. این فلش یعنی دیگر به ملاقاتم نمی آمد؟ من بهترین تلاوتهای دنیا را نمیخواستم. گوشهایم فقط طالب یک صدا بود. کتابها و فلش را بدون تشکر و یا گفتن کلمه ای حرف گرفتم و به خانه رفتم. دلم چیزی فراتر از بغض و غم گرفته بود. به سراغ مادر رفتم. مات جانمازش گوشه ای از اتاق، چمپاتمه زده بود. ناخواسته بغلش کردم. بوسیدم.. بوییدم.. فرصت کم بود.. کاش زودتر دخترانه هایم را خرجش میکردم. و او انگار در این عالم نبود. نه لبخندی نه اخمی.. هیچ.. هیچه هیچ.. سرخورده و ماتم زده به اتاقم کوچ کردم. کتابهای حسام روی میز بود. ترجمه ای انگلیسی و آلمانی از ، و . لبخند روی لبهایم نشست. حالا دلیل سوالش مبنی بر ناراحت شدم را می فهمیدم. دادن کتابی از به دختری زاده مثل من... چهره ی برزخی پدر در مقابل چشمانم زنده شد. کجا بود که ببیند تنفراتش، وجب به وجبِ زندگیش را با طعمی شیرین پر کرده بودند. و من...سارای بی دین.. دخترِ سنی زاده.. عاشق همین تنفرات شده بودم.❤️ هر چه که پدر از آن بد میگفت، یقینا چیزی جز خوبی نبود. فلش را در دستانم فشردم. این به چه کارم می آمد؟ منی که قرآن را با صدای امیرمهدیِ فاطمه خانم را دوست داشتم...❤️ ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
❌ وقتی میخواهند برای من و تو بگویند، می گویند یک روز ...! در صورتیکه غضنفر یعنی "شیر، مرد با صلابت و قوی" و از قضا یکی از القاب حضرت (ع) است ‼️ ❌ وقتی یک چیز از مُد افتاده به آن می گویند ! و جواد به معنای ”بخشنده و سخاوتمند” است. و از قضا از القاب ! ❌ از اسم برای مسخره کردن استفاده میکنند! ولی بتول یعنی پارسا و پاکدامن… که بصورت خیلی اتفاقی از القاب حضرت زهرا و مریم(س) است!😔 ❌ در فیلمها نامهای و را به هزل می آورند! و تقی یعنی با تقوا و نقی به معنای پاک و پاکیزه... و اتفاقا از القاب امام (ع) و امام (ع) ! ❌ اخیرا (جفر!) هم شده است نماد بلاهت و سفاهت! سوژه جوکهایی با تم مشروب، زن بارگی، لواط و..!! جعفر به معنای ”جوی پر آب” است و کاملا اتفاقی !! اسم ما شیعیان امام صادق (ع) که علم و دانش در جهان اسلام و حتی جهان است! ❌ و هم دارند میکنند سوژه فلان تیپ آدم ها! و باز هم خیلی اتفاقی!! ⚠️⚠️بنظر شما این حجم از جوک سازی و حتی کانال سازی با اسامی (ع)، است؟! چرا در این جوکها، نام شاهان ستمگر جهان در طول تاریخ، سمبل حماقت و زن بارگی و توحش و بزن بهادری و سوژه طنز نمیشوند؟! ✅ دوست خوبم برای از بین بردن مقدسات و هویت یک ملت، اول ⬅️ و میسازند، بعد ⬅️ میکنند، و بعد ⬅️ و نگذاریم به همین سادگی، هویت شیعی و اسلامی مان را بمیرانند.. 🔥 🚫هرگز با اسامی اهلبیت و پیامبران، جوک نسازیم.. کپی نکنیم.. و نخندیم⛔️🚫 🔺 🔻 💟 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_هشتم ✍نمیدانم چه سری در آن #تربت معجون شده در آبِ زمز
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 ✍چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت و آمدهای گاه و بیگاهِ فاطمه خانم، خبری از امیر مهدیش نبود. کلافگی چنگ شده بود محض اتمامِ ته مانده ی انرژیم. کاش میتوانستم دانیال را ببینم و یا حداقل با یان صحبت کنم. بی حوصلگی مرا مجبور به خواندن کرد... خواندن همان کتابهایی که نمیدانستم هدیه اند یا امانت. حداقل از بیکاری و گوش دادن به درد دلهای پروین خانمی که زبانم را نمی فهمید بهتر بود. باز کردن جلد کتابها،اجباری شد برایِ ادامه شان. خواندن و خواندن،حتی در اوج درد در آغوش تهوع و بی قرار... اعجاز عجیبی قدم میزد در کلمه به کلمه یِ ... کتابی که هر چه بیشتر میخواندمش،حق میدادم به پدر محض تنفر از (ع) علی مجمسه ی خوش تراشِ دستان خدا بود،شیطان را چه به دوستی با او و باز حق میدادم به مادر که کنار مذهب سنی اش، ارادتی خاص داشته باشد به علی و اهل بیتش... قلبت که به عشق خدا بزند،علی را ❤️ میشوی. دیالوگ یک فیلم ایرانی در ذهنم مرور شد. فیلمی که چندسال پیش،مادر دور از چشم پدر تماشا کرد و کتکی مفصل بابتش از پدر خورد. همه میگویند علی درب خیبر را کَند،اما علی نبود که خیبر شکنی می کرد، علی وقتی مقابل درب ایستاد،خدا را دید... در خدا حل شد،با خدا یکی شد و آن خدا بود که دربِ خیبر را با دستان علی کند و حالا درک میکردم. آن روز آن جمله نامفهموم ترین،پیچیده ی عالم بود. عالمی که خدایش در لابه لای موهایِ بافته شده ام پنهان بود و من لجوج بازانه،سر میتراشیدم. علی مسلمان بود،علی خدا را در نبض دستانش داشت. علی بقچه ای کوچک از نان،در کنار غلاف شمشیرش پنهان کرده بود. علی قنوتِ دستانش پینه ی جنگاوری داشت،اما وقتِ نوازش، ابریشم میشد بر پیشانیِ یتیمان. علی شیرِ رام شده در پنجه های خدا بود و بس... هر چه کتابها را بیشتر مطالعه میکردم،گیجی ام بیشتر میشد. من کجایِ دنیا ایستاده بودم؟ نمیدانم چند روز،چند ساعت،چند دقیقه در بطن خواندن های چندین و چندباره ی آن وِردهایِ جادویی گذشت که صدایِ “یاالله” بلند حسام را از بیرون اتاق شنیدم. حیران بودم،سرگشته شدم. چند ضربه به در زد. ناخواسته شال سر کردم و اذن ورود دادم. با اجازه ای گفت و داخل شد. در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد. سر به زیرو محجوب،درست مثل همیشه. اما لبخند گوشه ی لبش،با همیشه فرق داشت. پر از تحسین بود. تحسینی از صدقه سرِ نیمچه پوششی برای احترام. خوب براندازش کردم. موهایِ کوتاه و مشکی اش همخوانی لطیفی داشت در مجاورت با ته ریشِ کمی بلندش. شلوارِ کتان طوسی رنگش،دیزاین زیبایی با پولیورِ خاکستری اش ایجاد میکرد. لبخند بر لبانم نشست. خوش پوشی،مختص غیر مذهبی ها نبود. این جوان تمام معادلاتم را بهم ریخته بود. سلام کرد و حالم را جویا شد. چه میدانست از طوفانی که خودش به پا کرده بود و حتی محض تماشا،سر بلند نمیکرد‌. گفت که آمده به قولش عمل کند. انقدر در متانتش غوطه ور بودم که قولی به ذهنم نمیرسید. با گوشی اش شماره ای را گرفت و بعد از چند بوق به زبان آلمانی احوال پرسی کرد. مکالمه ای به شدت صمیمانه،یعنی با دانیال حرف میزد؟ - پسر تو چرا انقدر پرچونه ای؟ یه مقدار سنگین باش برادر من. یه کم از من یاد بگیر آخه هر کَس دو روز با من گشته،ترکشِ فرهیخته گیم بهش اثابت کرده اما نمیدونم چرا به تو امیدی نیست...😐 باشه..باشه..گوشی.. چقدر راست میگفت،و نمیدانست که کار منِ موجی از ترکش هم گذشته است. موبایل را به سمتم گرفت: - بفرمایید با شما کار دارن. با تعجب گوشی را روی گوشم گذاشتم و لبخند رویِ لبهایم خانه کرد. خودش بود دیوانه ترین روانشناسِ دنیا... یانی که شیک میپوشید،شیک حرف میزد،شیک برخورد میکرد اما نه در برابر دوستانش. صدایِ پر شیطنتش را میشنیدم که با لحنی بامزه صدایم میکرد. این مرد واقعا،پزشکی ۳۴ ساله بود - سلام بر دختر ایرانی، شنیدم کلی برام گریه کردی سیاه پوشیدی گل انداختی تو رودخونه، روزی سه بار خود زنی کردی شیش وعده در روز غذا خوردی بابا ما راضی به این همه زحمت نبودیم😂 حسام راست میگفت،یان همیشه پر حرف بود اما حسِ خوبِ برادرانه هایش وادار به شکرگذاریم میکرد. اینکه زنده بود و سالم،طبق طبق شادی در وجودم میپاشید. حسام از اتاق خارج شد و من حرف زدم از خستگی هایم،از دردهایم،از ترسهایم،از روزهایی که گذشت و جهنم بود، از موهایی که ریخت و ابروهایی که حتی جایش را با مداد هم پر نکردم. از سوتی که در دقیقه ی نود عمرم زده شد و وقت اضافه ای که داور در نظر داشت و من میدانستم خیلی کم است. از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت،که در چشمک زنِ کمبودِ فرصت برایِ زندگی، در دلم جوانه زده بود... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_سوم ✍ دستی غرغرکنان پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیر
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 ✍مدتی از هم صحبتی مان میگذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال،زبانش به رویم نمی آورد سرِ بی مو و صورتِ اسکلتی ام را و چقدر خود خوری میکرد این برادرِ از سفر رسیده... از جایش بلند شد. - یه قهوه ی خوشمزه واسه داداشِ گلت درست میکنی؟ یا فقط بلدی با حسرت به این کوه خوش تیپی و عضله زل بزنی؟ از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم: - نداریم.چایی میارم چشمانش درشت شد از فرط تعجب - چایی؟😳 تا جاییکه یادمه وقتی بابا چایی درست میکرد از خونه میزدی بیرون که بوش به دماغت نخوره، حالا میخوای چایی بریزی؟ و او نمیدانستم چای نوستالژیِ روزهایِ پر حسامم بود... چای شیرین شده با دستانِ آن مبارزه محجوب که طعم خدا میداد... و این روزها عطرش مستم میکرد. بی تفاوت چای ریختم در همان استکانهایِ کمر باریکِ قدیمی که جهاز مادر محسوب میشد اما حالا همه چیز برعکس شده. عاشق عطر چای هستم و متنفر از بویِ قهوه و من چقدر ساده نفرت در دلم می کاشتم. متعجب دلیلش را پرسید و من سر بسته پاسخ دادم. - از چای متنفر بودم چون انگار هر چی مسلمون تو دنیا بود این نوشیدنی رو دوست داشتم و اون وقتها هر چیزی که اسم رو تو ذهنم زنده میکرد،تهوع آور بود. ابرو بالا داد: - و الان چطور؟ نفسی عمیق کشیدم و سینی چای را درمقابلش رویِ میز گذاشتم. - اما اشتباه بود... خلاصه میشه تو ❤️ و علی حل میشه تو خب من هم اون وقتها نمیدیدم دچار نوعی کوری فکری بودم اما حالا نه... چای رو دوست دارم،عطرش آرومم میکنه.. چون... چه باید میگفتم؟ اینکه چون حسام را در ذهنم مرور میکند؟ زیر لب زمزمه کرد ، اسمی که لرز به بدن بابا مینداخت نگاهم کرد این یعنی اینکه مثل یه ،علی رو دوست داری؟ شانه ای بالا انداختم: - شیعه و سنی شو نمیدونم اما علی رو به سبک خودم دوست دارم. سری تکان داد. اگر پدر بود حکمی جز اعلام برایم صادر نمیکرد و دانیال فقط نگاهِ پر محبتش را به سمتم هل داد بدون هیچ اعتراضی😊 انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت.❤️ از چای نوشید و لبخند زد: - آفرین کدبانو شدیا عجب چایی دم کردی😉 خب نظرت در مورد قهوه چیه یعنی دیگه نمی خوریش؟ استکان را زیر بینی ام گرفتم. چطور این معجون مسلمان پسند را هیچ وقت دوست نداشتم؟ - اولا که کار من نیست و پروین دم کرده. دوما از حالا دیگه قهوه متنفرم، چون عطرش تمام بدبختیامو جلو چشمام ردیف میکنه و میرقصونه. سوما نوچ خیلی وقته دیگه نمیخورم. خندید: - دیوونه ای به خدا خلاص😂 ناگهان صدای در بلند شد. به سمت پنجره رفتم،پروین بود و مادری که زیر بغلش را گرفته بود و با خود به سمت خانه می آورد. نگران به دانیال نگاه کردم. یعنی از شرایط مادر چیزی میدانست؟ در کلنجار بودم تا چطور آگاهش کنم که با دو به طرف حیاط رفت... از پشت پنجره ی باران خورده به تماشا نشستم‌. هنوز هم لوس و مامانی بود. بدون لحظه ای درنگ از گردن مادر آویزان شد و غرق بوسه اش کرد پروین با تعجب سر جایش خشک شده بود و جُم نمیخورد و اما مادر... مکث کرد...مکثش در آغوش دانیال کمی طولانی شد. انتظارِ عکس العملی از این زنِ اعتصاب کرده نداشتم، اما نگرانِ برادر بودم که حال مادرِ دردانه اش،دیوانه اش کند. ولی ورق برگشت... مادر دستانش به دورِ دانیال زنجیر شد،بلند گریست و بوسه بارانش کرد. ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 ✍ آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ و خفاش هایش را فراری داده بود،سخت تر از مردن، گریبانم را می درید. اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت؟ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ نام... کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند. هر ثانیه که میگذشت پریشانیم هزار برابر میشد و دانیال،کلافه طول و عرضِ حیاط را متر میکرد. مدام آن چشمانِ میخ به زمین و لبخندِ مزیّن شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابل دیدگانم هجّی میشد. اگر دست آن درنده مسلکان افتاده باشد،چه بر سرِ مهربانی اش می آورند؟ اصلا هنوز سری برایِ آن قامتِ بلند و چهارشانه باقی گذاشته اند؟😭 هر چه بیشتر فکر میکردم،حالم بدتر و بدتر میشد... تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بود، لحظه ای راحتم نمیگذاشت... تکه تکه کردن یک مرد زنده با ارّه برقی و التماس ها و ضجه هایش... سنگسارِ سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی آن هم با قلوه سنگهایی بزرگتر از آجر... زنده زنده آتش زدنِ خلبانِ اردنی در قفسی آهنی... بستنِ مرد عراقی به دو ماشین و حرکت در خلاف جهت... حسام... قهرمانِ زندگیم در چه حال بود؟ نفس به نفس قلبم فشرده تر میشد💔 احساس خفگی گلویم را چنگ میزد و من بی سلاح فقط میکردم. و بیچاره پروین که بی خبر از همه جا،این آشفته حالی را به پایِ شکراب شدن بین خواهر و برادری مان میگذاشت و دانیال تاکید کرده بود که نباید از اصل ماجرا بویی ببرد. که اگر بفهمد،گوش هایِ فاطمه خانم پر میشود از گم شدنِ تک فرزندِ به یادگار مانده از همسر شهیدش... باید نفس میگرفتم. فراموش شده ی روزهایِ دیدار برادر،برق شد در وجودم. ... من باید نماز میخواندم... نمازی که شوقِ وجودِ دانیال از حافظه ام محوش کرده بود. بی پناه به سمت حیاط دویدم. دانیال کنارحوض نشسته و با کف دو دست،سرش را قاب گرفته بود. - یادم بده چجوری نماز بخونم. با تعجب نگاهم کرد و من بی تأمّل دستش را کشیدم. وقتی برایِ تلف کردنِ وجود نداشت، دو روز از گم شدنِ حسام در میدان جنگ می گذشت و من باید خدا را به سبک امیر مهدی صدا میزدم. در اتاق ایستادم و چادرِ سفید پروین با آن گلهایِ ریز و آبی رنگش را بر سرم گذاشتم. مهرِ به یادگار مانده از حسام را مقابلم قرار دادم و منتظر به صورتِ بهت زده ی برادر چشم دوختم. سکوت را شکست: - منظورت از این اینکه میخوای مثه ها نماز بخونی؟ و انگار تعصبی هر چند بندِ انگشتی،از پدر به ارث به برده بود... محکم جواب دادم که ❤️ که من شیعه ام و شک ندارم که اسلام بی ، اصلا مگر میشود؟ و در چهره اش دیدم،گره ای که از ابروانش باز شد و لبخندی که هر چند کوچک، میخِ لبهاش شد. - فکر نکنم زیاد فرقی داشته باشه. صبر کن الان پروینو صدا میزنم بیاد بهت بگه دقیقا چیکار کنی... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
۵ روز تا عید غدیر ولی الله
۴ روز تا عید غدیر ولی الله
۳ روز تا عید غدیر ولی الله
۲ روز تا عید غدیر ولی الله
⚠️❗️⚠️ ❗️⚠️ ⚠️ ؟🤔 🖇 را با فحاشی، توهین، رقص به بهانه شادی از کشته شدن دشمن اهل بیت(علیهم السلام)، بی منطق و بی هویت نشان ندهیم. 💫امام على عليه السلام آنگاه كه شنيد گروهى از يارانش به شاميان ناسزا مى گويند فرمود : 🌺 من خوش ندارم كه شما ناسزا گو باشيد، بلكه اگر اعمال و رفتار و موقعيت [باطل] آنها را خاطرنشان كنيد ، مؤثّرتر و در بيان عذر و حجّت رساتر و قانع كننده تر باشد . به جاى ناسزا گفتن به آنها ، بگوييد : خدايا! خونهاى ما و آنان را حفظ كن .در نقلى ديگر آمده است : من خوش ندارم كه شما لعنتگر و دشنام گو باشيد . 📗( نهج البلاغة : الخطبة ۲۰۶ - شرح نهج البلاغة : ۳/۱۸۱ ) 📣شما شیعه کدام امام هستید؟ (ع) یا امامی که خودتان ساختید.؟🤔 ⛔️ 💐همانا برترین کارها، کار برای امام زمان است💐 🆔 @EmamZaman
❓ پایه گذار چه کسی است؟! 🔶 برخی گمان میکنند امام (ره) یا حتی آیت الله ، مبدع و بنیانگذار و هستند. (با توجه به اقدامات متعدد و برجسته شان) اما سابقه وحدت شیعه و سنی نه تنها در بین علمای سابق وجود داشته که اولین اسوه ، شخص امیرالمومنین (ع) است. ✅ امام علی(ع) در دوره سه خلیفه، بهترین نمودهای عینی و عملی وحدت مسلمانان را در تاریخ اسلام ثبت کردند. در اولین گام وحدت، امیرالمومنین از حق شخصی خویش به خاطر حفظ وحدت مسلمین گذشتند و سالها مصیبت ها و رنجهای زمانه را هم بدان سبب تحمل نمودند. در اولین بزنگاه تفرقه پس از رحلت پیامبر اکرم(ص)، در ، که شم سیاسی نیرومندی داشت و زمینه اختلاف را فراهم می دید، مستقیما به درب خانه علی(ع) رفته و به وی پیشنهاد کرد که «دستت را بده تا من با تو بیعت کنم که اگر من با تو بیعت کنم، همه فرزندان عبد مناف و بعد قریش و سرانجام همه عرب تو را به فرمانروایی می پذیرند.» و امام علی(ع) که از هدف فتنه انگیزانه ابوسفیان در ایجاد تفرقه و آشوب برای خشکاندن نهال نوپای اسلام و بازگرداندن جاهلیت به خوبی آگاه بود، ضمن رد این پیشنهاد به وی فرمود: «تو به جز فتنه و آشوب، هدف دیگری نداری. تو مدتها بدخواه اسلام بوده ای. مرا به نصیحت و سپاهیان تو نیازی نیست.» 🔶 امام علی(ع) با مشورت، همکاری و همفکری با خلفا تمام توان خویش را برای جلوگیری از انحراف پس از رسول خدا(ص) به کار بستند. ✔️ در بزنگاههای مختلف (جنگ با مرتدین، در نبرد با رومیان، در مناظره با علمای یهود و نصاری و...) خود را مدیون مشورت ها و علم امیرالمومنین(ع) میدانست. ✔️ این از سانسورهای تاریخ اسلام است که علاوه بر مشاوره های علمی، نظامی، سیاسی، در طول خلافت بن خطاب، حضرت علی(ع) سه بار (به هنگام عزیمت خلیفه دوم به شام، در ابتدای جنگ قادسیه و عزیمت او به بیت المقدس) جانشینی عُمر در مدینه و اداره این شهر را می پذیرد. صرفا برای حفظ اسلام. وحدت از این بالاتر؟! ✔️ حضرت علی در عصر خلیفه سوم، افزون بر مشاوره های معمول، در برابر ناراضیان خلیفه نیز نقش میانجی گری را به عهده داشت و هنگام محاصره خانه و بستن آب بر وی، به خلیفه آب رساند و فرزندان جگرگوشه اش حسنین(ع) را برای حفاظت از او به درِ خانه اش فرستاد. 🔶 این از بزرگترین ظلمها در حق حضرت علی(ع) است که این شیعه و سنی که حضرت برای ایجاد آن تلاش بسیار زیادی کردند، به بدل شود. 🌹چه خوب است که شیعه درست پا بر جای پای اهلبیت(ع) گذارد و نه پیش و نه پس از آن، در عمل و نه در حرف.
🌷 رســـــول اکرم(صلی الله علیه و آله) : ☘ خوشـبخت ڪامل و واقــعى کسى است ڪه را در زنـدگى و بعـد از مـــرگش دوســــت بدارد و بدبخت كامل و واقعى كسی است که دشـمن على در زندگى و بعد از مرگش باشد. 📚 الامالى صدوق ص ۲۴۹ ح ۸ 🍃💐همانا برترین کارها،کار برای امام زمان است💐🍃 🆔 @EmamZaman
Ali Fani - Doaa Faraj.mp3
2.75M
قرائت دعاے فرج با نوای فانے✨ . ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے❤️ 🍃💐همانا برترین کارها، کار برای امام زمان است💐🍃 🆔 @EmamZaman
❓ پایه گذار چه کسی است؟! 🔶 برخی گمان میکنند امام (ره) یا حتی آیت الله ، مبدع و بنیانگذار و هستند. (با توجه به اقدامات متعدد و برجسته شان) اما سابقه وحدت شیعه و سنی نه تنها در بین علمای سابق وجود داشته که اولین اسوه ، شخص امیرالمومنین (ع) است. ✅ امام علی(ع) در دوره سه خلیفه، بهترین نمودهای عینی و عملی وحدت مسلمانان را در تاریخ اسلام ثبت کردند. در اولین گام وحدت، امیرالمومنین از حق شخصی خویش به خاطر حفظ وحدت مسلمین گذشتند و سالها مصیبت ها و رنجهای زمانه را هم بدان سبب تحمل نمودند. در اولین بزنگاه تفرقه پس از رحلت پیامبر اکرم(ص)، در ، که شم سیاسی نیرومندی داشت و زمینه اختلاف را فراهم می دید، مستقیما به درب خانه علی(ع) رفته و به وی پیشنهاد کرد که «دستت را بده تا من با تو بیعت کنم که اگر من با تو بیعت کنم، همه فرزندان عبد مناف و بعد قریش و سرانجام همه عرب تو را به فرمانروایی می پذیرند.» و امام علی(ع) که از هدف فتنه انگیزانه ابوسفیان در ایجاد تفرقه و آشوب برای خشکاندن نهال نوپای اسلام و بازگرداندن جاهلیت به خوبی آگاه بود، ضمن رد این پیشنهاد به وی فرمود: «تو به جز فتنه و آشوب، هدف دیگری نداری. تو مدتها بدخواه اسلام بوده ای. مرا به نصیحت و سپاهیان تو نیازی نیست.» 🔶 امام علی(ع) با مشورت، همکاری و همفکری با خلفا تمام توان خویش را برای جلوگیری از انحراف پس از رسول خدا(ص) به کار بستند. ✔️ در بزنگاه‌های مختلف (جنگ با مرتدین، در نبرد با رومیان، در مناظره با علمای یهود و نصاری و...) خود را مدیون مشورت ها و علم امیرالمومنین(ع) میدانست. ✔️ این از سانسورهای تاریخ اسلام است که علاوه بر مشاوره های علمی، نظامی، سیاسی، در طول خلافت بن خطاب، حضرت علی(ع) سه بار (به هنگام عزیمت خلیفه دوم به شام، در ابتدای جنگ قادسیه و عزیمت او به بیت المقدس) جانشینی عُمر در مدینه و اداره این شهر را می پذیرد. صرفا برای حفظ اسلام. وحدت از این بالاتر؟! ✔️ حضرت علی در عصر خلیفه سوم، افزون بر مشاوره های معمول، در برابر ناراضیان خلیفه نیز نقش میانجی گری را به عهده داشت و هنگام محاصره خانه و بستن آب بر وی، به خلیفه آب رساند و فرزندان جگرگوشه اش حسنین(ع) را برای حفاظت از او به درِ خانه اش فرستاد. 🔶 این از بزرگترین ظلمها در حق حضرت علی(ع) است که این شیعه و سنی که حضرت برای ایجاد آن تلاش بسیار زیادی کردند، به بدل شود. 🌹چه خوب که شیعه درست پا بر جای پای اهلبیت(ع) گذارد و نه پیش و نه پس از آن. در عمل و نه در حرف. ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
⇜📲❣ ↝ حضـرت‌ { ع } : بـه‌اندازه‌ای‌ڪه‌طاقـت‌ داری؛ ڪن❗️🖇 دودقیقه‌رواین‌حدیـث‌فڪرکن☝ ❀ ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🌱🌺 ✨درغربٺ عشق،آشنا را برسان ✨فرزند مرتضی را برسان ✨خشنودے قلب چهارده معصومٺ ✨یارب امام ما را برسان… 🌺🌱 🌙 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #چله_ترک_گناه 💟 #روز_بیستم 🌷🌱 راهکار_ترک_گناه ✍🏻 #امیرالمؤمنین على عليه السلام فرمودند: 🌸خداو
💟 🌸 •🍀•حضـرت‌ { ع } چه زیبـا فرمودنـد : بـه‌اندازه‌ای‌ڪه‌طاقـت‌ داری؛ ڪن❗️•🍀• °🌿°دودقیقه‌رواین‌حدیـث‌فڪرکن☝️🏻‌°🌿° ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
کارمارا سپردند دو دنیا به •🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 • @sohagraph •┈┈••‍✵•𖣔•‍✵••┈┈•