🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتادم ✍و او فقط و فقط گوش داد. یانِ پر حرف در سکوت،سنگ صبور
💐🍃🌸
🍃🌸
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هفتاد_و_یکم
✍ - جون و پول و وقتنونو دارین تو یه کشور دیگه هزینه میکنید که چی بشه؟
سوریه.. لبنان.. عراق.. افغانستان.. فلسطین.. و.. و.. و.. آخه به شماها چه؟
عصبی بودم و تشخیصش نیاز به هوش سرشار نداشت.
دستی به ابرویش کشید و نفسی عمیق بیرون داد.
خنده از لبهایش حذف نمیشد:
- خب #اولا خدا میگه وقتی صدای کمک مسلمونی رو شنیدی واسه کمک بهش شتاب کن...
پس رسم بچه مسلمونی نیست که مردم بیگناهو تیکه پاره کنن،ما بشینیم اینجا آبمیوه و کلوچمونو بخوریم.
#دوما کشورهایی که نام بردین همشون خط مقدم ایران هستن. هدف #داعش و بقیه ابر قدرتها از حمله و نا امن کردن این کشورها، رسیدن به ایرانه.
یه نگاه به نقشه بندازین،دور تا دور ایران آتیشه
و ایران حکم ابراهیمو داره وسط شعله هایِ سوزان.
ابراهیم نسوخت ما هم نمیذاریم که ایران بسوزه.
من دانیال و بقیه میریم تا اجازه ندیم حتی دودش به چشم هموطنامون بره.
ما جون و پولو وقتمونو می بریم اونجا تا مجبور نشیم تو خاک خودمون هزینشون کنیم.
مرزهامونو تو عراق و سوریه و الی آخر حفظ میکنیم تا شما با خیال راحت و بدون ترس از اینکه هر آن یه مشت وحشی بریزن تو خونتون، راحت کتاب دست بگیرنو مطالعه کنید.
اینجا ایرانه.
سرزمین دست نیافتنی واسه ابرقدرت های دنیا.
مرزامونو تو اون کشورها نگه میداریم تا دشمن نزدیک مرزای ما نشده
و ما اونوقت تازه به این فکر بیوفتیم که باید جلوی پیشروی شونو بگیریم تا وارد خاکمون نشدن.
ما تو سوریه و عراق و لبنان و فلسطین و الی آخر نفس دشمنو میبریم.
تا لب مرز از ترس ورودشون به خاک ایران،نفسمون بند نیاد.
منطق حرفهایش،خاموشم کرد.
من فقط نوک بینی ام را تماشا میکردم
و او سکوت و نفس عمیقم را که دید با خداحافظی از اتاق بیرون زد.
و من ماندم حسرت زده که ای کاش برای یکبار هم که شده آواز قرآنش را ضبط میکردم.
بسته ی هدیه اش را باز کردم.
یک روسری بزرگ با رنگهایِ در هم پیچیده ی شاد.
خوش سلیقه نبود...
این مرد بیشتر از ظرفیتش زیبابین بود...
چند روزی از رفتن حسام میگذشت و فاطمه خانم گه گاهی به خانه ی ما می آمد و با پروین هم کلام میشد.
حرفایش برایم جذاب بود.
از همسر شهیدش گفت و امیری مهدیِ تک فرزند،که هیچ وقت پدرش را ندید.
از دلشوره ها و نمازهایِ شبانه اش که نذر میشد برایِ سلامتیِ تنها امیدِ نفس کشیدنش،
از دلتنگی ها و دلواپسی هایِ مادرانه اش در ثانیه ثانیه های زندگی...
از نگرانی هایِ ایرانی مَآبش برای توپ بازی هایِ کودکانه ی پسرش در کوچه هایِ بچگی گرفته،
تا ماموریتش در آلمان و حالا وسطِ داعشی هایِ حیوان مسلک در سوریه...
من زیادی به این مادر بدهکار بودم...
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝 @emamzaman
#مهدی_شناسی 💙
#امام_زمانت_را_بشناس 💙
#شش_ماه_پایانی 💙
#قسمت_هفتاد_و_یکم💙
💎💎💎💎💎💎💎
🌐فیزیکدانان متأخر همه احتمال وقوع چنین مسئله ای را در خورشید می دهند، که در حدیث هم میتوان تأکید بر چنین مطلبی را مشاهده کرد. امیرالمومنین علی (علیه السلام) در حدیثی طولانی پس از ذکر صیحه و ندای آسمانی ماه رمضان در بیست و سوم ماه ،می فرمایند:
🌐از فردای آن هنگام ظهر خورشید رنگارنگ و سپس زرد شده و در نهایت سیاه و تاریک میشود.(۱)
🌐تاریکی خورشید خود دلیل روشنی است برای وقوع خسوف ماه در روز بیست و پنجم آن ماه رمضان و شاید این تفسیر بهترین تفسیر علمی و نزدیکترین احتمال به واقعیت باشد که احدی پیش از این بدان اشاره نکرده است و پس از تفکر جدی و عمیق در باب نشانه های ظهور و آیات آسمانی که الزاما نباید این حوادث معجزه باشند، حاصل شده است.
🔷۲.صیحه آسمانی( از علایم حتمی ظهور)
💠این نشانه سومین نشانه حتمی ظهور است.
💠«صیحه» به صدا و ندا اطلاق می شود و در این جا منظور ندایی است که شب بیست و سوم ماه رمضان که همان شب قدر است از آسمان شنیده میشود. هر جمعیتی آن را به زبان خویش می شنوند و از آن حیران و سرگردان می گردند.
خوابیده از شنیدن این ندا بیدار می شود، ایستاده مینشیند، نشسته بر سر جای خود میخکوب می شود ، نوعروسان از شدت ترس از خلوتگاه های خویش بیرون می آیند و این ندا را از جبرئیل امین (علیه السلام) است که به زبانی رسا چنین اعلام میکند:
💠صبح نزدیک شد. بدانید که حق با مهدی (علیه السلام) و شیعیان او است.(۲)
💠پس از آن در بعد از ظهر (نزدیک مغرب) شیطان لعین در میان زمین و آسمان ندا میدهد که آگاه باشید که حق با عثمان و پیروان او هست.(۳)
💠ابوحمزه می گوید: از امام باقر (علیه السلام) پرسیدم: آیا شورش سفیانی از علایم حتمی ظهور است؟
💠حضرت فرمودند :
💠آری ندا هم حتمی است...
💠از حضرت پرسیدم که این ندا چگونه خواهد بود؟ فرمودند:
💠یک منادی، اول روز ندا می دهد که حق با آل علی (علیه السلام) و شیعیان او است و در انتهای روز شیطان ندا میدهد که حق با عثمان و شیعیان او است و در این زمان یاوه گویان (باطل گرایان) دچار تردید می شوند.(۴)
💎💎💎💎💎💎💎💎
📘(۱) بحارالانوار، جلد ۵۲، صفحه ۲۷۵ ،بشارة الاسلام ،صفحه۵۹ و صفحه ۷۰
(۲) بحارالانوار جلد ۵۲ صفحه ۲۷۴
(۳)ظاهراً مراد از عثمان (عثمان بن عنبسه) یا همان سفیانی است.
(۴)الارشاد، جلد ۲ ،صفحه ۳۷۱، الغیبة شیخ طوسی ،صفحه ۲۶۶، اعلام الوری، صفحه ۴۲۹
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_هفتاد ــــ به به! چشم و دلم روش
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_هفتاد_و_یکم
مهیا از شنیدن این حرف، دلش به درد آمد.
ــــ یعنی چی جاموندید؟!
شهاب، نگاهی به عکس انداخت.
مهیا احساس می کرد، که شهاب در گذشته سیر می کند...
ـــ این عملیات، به عهده ما دو تا بود، نقشه لو رفته بود... محاصره شده بودیم... اوضاع خیلی بد بود... مهماتمون هم روبه اتمام بودند... مسعود هم با یکی از بچه ها مجروح شده بودند!
شهاب نفس عمیقی کشید. مهیا احساس می کرد، شهاب از یادآوری آن روز عذاب می کشید!
ــــ می خواستم اول اون رو از اونجا دور کنم، اما قبول نکرد. گفت: اول بچه ها... بعد از اینکه یکی از بچه ها رو از اونجا دور کردم تا برگشتم که مسعود رو هم بیارم، اونجا دست دشمن افتاده بود.
مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت؛ و قطره ی اشکی، از چشمانش، بر گونه اش سرازیر شد.
ـــ یعنی اون...
ــــ بله! پیکرش هنوز برنگشته!
شهاب عکس کوچکی از یک پسر بچه را از گوشه ی قاب عکس برداشت.
ــــ اینم امیر علی پسرش...
مهیا نالید:
ـــ متاهل بود؟!
شهاب سری تکان داد.
ــــ وای خدای من...
مهیا روی صندلی، کنار میز کار شهاب، نشست.
شهاب، دستی به صورتش کشید. بیش از حد، کنار مهیا مانده بود. نباید پیشش می ماند و با او آنقدر حرف می زد.
خودش هم نمی دانست چرا این حرف ها را به مهیا می گفت؟؟!
دستی به صورتش کشید...
و از جایش بلند شد.
ـــــ من دیگه برم، که شما راحت باشید.
شهاب به سمت در رفت، که با صدای مهیا ایستاد.
ـــ ببخشید... نمی خواستم با یادآوری گذشته، ناراحت بشید.
ــــ نه... نه... مشکلی نیست!
شهاب از اتاق خارج شد.
مهیا هم، با مرتب کردن چادرش، از اتاق خارج شد. از پله ها پایین آمد.
مهمان ها رفته بودند. مهیا با کمک سارا وسایل پذیرایی را جمع کردند.
ــــ نمی خواهی بپرسی که جوابم چی بود؟!
مهیا، به مریم نگاهی انداخت.
به نظرت با این قیافه ی ضایعی که تو داری، من نمیدونم جوابت چیه؟!😄
ــــ خیلی بدی مهیا...
مهیا و سارا شروع به خندیدن کردند.
ـــ والله... دروغ که نگفتم.
مهیا برای پرسیدن سوالش دو دل بود. اما، باید می پرسید.
ـــ مریم، شوهر عمه ات برا چی اون حرف رو زد؟!
ـــ میدونم ناراحت شدی، شرمندتم.
ـــ بحث این نیست، فقط شوکه شدم. چون اصلا جای مناسبی برای گفتن اون حرف نبود.
مریم روی صندلی نشست.
ــــ شوهر عمم ، یه داداش داره که پارسال اومد خواستگاری من! من قبول نکردم. نه اینکه من توقعم زیاده؛ نه. ولی اون اصلا هم عقیده ی من نبود. اصلا همه چیز ما با هم متفاوت بود. شهاب هم، با این وصلت مخالف بود. منم که جوابم، از اول نه بود. از اون روز به بعد عمم و شوهر عمم، سعی در به هم زدن مراسم خواستگاری من می کنند.
مهیا، نفس عمیقی کشید. باورش نمی شد، عمه ی مریم به جای اینکه طرفداری دختر برادرش را بکند؛ علیه او عمل می کرد.
کارهایشان تمام شد. مهیا با همه خداحافظی کرد و به طرف خانه شان راه افتاد.
موبایلش را روشن کرد، و آیفون را زد.
ـــ کیه؟!
ـــ منم!
در با صدای تیکی باز شد. همزمان صدای پیامک موبایل مهیا بلند شد. پیام را باز کرد.
ــــ سلام! مهرانم. فردا به این آدرس بیا... تا جزوه ات رو بهت بدم. ممنون شبت خوش!
مهیا هم باشه ای برایش ارسال کرد.
و از پله ها بالا رفت...
#ادامه_دارد....
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸