eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_هفتم ✍به میان حرفش پریدم،کمی عصبی بودم. - لابد به
💐🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ ✍سوالهای مختلفی در ذهنم پرواز میکرد و من سعی داشتم جوابی برای یک یک آنها بیابم. اعتماد به پسری از جنس پدری سازمانی،کمی سخت به نظر میرسید. احتمال برملا کردن نام و هویت رابط توسط دانیال زیاد هم دور از ذهن نبود. حسام شوخ طبعانه سری تکان داد - دانیال میدونه که انقدر زیاد بهش اعتماد دارین؟ دوست نداشتم برداشت بدی از سوالم شود،پس به دنبال جملاتی مناسب محض توضیح گشتم که حسام با لبخندی مهربان به فریادم رسید. - نیاز به هل شدن نیست،مزاح کردم. خب در هر صورت دانیال به هویت واقعی رابط پی نمیبرد، نه تنها دانیال که جز چند نفر،اونم در سمتهای بالای فرماندهی، هیچکس از هویت اصلی رابطمون با خبر نیست. مگر میشد؟ - پس چجوری قرار بود اون چیت رو از رابط بگیره و بهتون برسونه؟ دستی به محاسنش کشید: - قرار نبود به طور مستقیم چیت رو از رابط تحویل بگیره. ما آدرس مکان خاصی رو بهش میدادیم و دانیال چیت رو از اونجا برمیداشت و از طریق یکی از نیروهامون تو به ما میرسوند. خب حالا اگه سوالی ندارین من ادامه ی ماجرا رو براتون توضیح بدم. با تکان سر او را دعوت به گفتن کردم - حالا وارد فاز جدیدی شده بودیم. دانیال با ورود به علاوه بر رسوندن چیت به ما،گلهای دیگه ای هم کاشت از جمله لو دادن چندتا از اسرارهای نظامی و استراتژیکشون تو و شمال ، که کمک زیادی به بچه های ❤️ کرد و از طرفی نیروهای داعش رو به اینکه یه خبرایی هست و کسی از داخل خودشون داره به ما گِرا میده،حساس کرد. حالا ما میخواستیم تا دانیال برگرده و اون کله شقی میکرد، تا اینکه اتفاق مهم افتاده و دانیال یه آمار دقیق و بی عیب از عملیاتی به ما داد که نیروهای تکفیری داعش قصد داشتن تو سوریه انجام بدن. اما با اطلاعاتی که از طریق دانیال به دست بچه های ما رسید، اون عملیات تبدیل شد به یه شکست بزرگ و میدون مرگ برای اون حرومزاده های باورم نمیشد که تمام آتشها را برادرِ خوش خنده من به پا کرده باشد. لبخند غرور آمیزش عمیق شد - شکستی که اصلا فکرشم نمیکردن. آخه بعید بود با اون همه سربازو تجهیزات،حتی تلفات داشته باشن، چه برسه به قیمه قیمه شدن. با اون شکست بزرگ که نتیجه ی لو رفتنشون بود،داعش به شدت بهم ریخت،طوری که برای شناسایی اون خبرچین به جون همدیگه افتاده بودن. حالا دیگه موندن دانیال تو شرایط اصلا به صلاح نبود و باید از اونجا خارج میشد. پس به کمک نیروهامون تو سوریه،فراریش دادیم با ناپدید شدنش،انگشت اتهام رفت به سمت دانیال و افرادی که اونو وارد نیرو کرده بودن،مثله صوفی که یه جورایی معشوقه و همسر سابق برادرتون محسوب میشد. ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_صد_و_سی_و_چهارم ماشین که ایستا
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 مهیا با احساس اینکه کسی روبه رویش نشست؛ سرش را بالا آورد. با دیدن شهاب، اشک هایش، گونه اش را خیس کرد. آرام زمزمه کرد. ــ شهاب! شهاب، به چشمان سرخ و پر اشک مهیا نگاه کرد. ــ جانم؟! گریه اجازه حرف را به مهیا نمی داد. شهاب می دانست، مهیا الان به چه چیزی فکر می کرد. خودش لحظه ای به این فکر کرد، که اگر شهید شود؛ و مهیا برای دیدنش اینگونه زار بزند و دیگران را التماس کند؛ عصبی شد. ـــ مگه من به مامان نگفتم نزاره بیای؟! مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ انتظار نداشتی تو این موقعیت ولت کنم؟! شهاب لرزه بر دلش افتاد. لیوان آب را به دست مهیا داد. ــ بیا یکم بخور... پسری از جمعیت جدا شد و به طرف آن ها آمد. ــ شهاب! شهاب سر برگرداند. ــ جانم؟! ــ حاج آقا موسوی گفتند بیاید. می خواهند شهید رو دفن کنند. ــ باشه اومدم! شهاب، نگران مهیا بود. نمی توانست اورا تنها بگذارد. مهیا که از چهره و چشمان شهاب قضیه را فهمید؛ دستش را روی دست شهاب گذاشت. ــ شهاب برو من حالم خوبه. ــ بیا ببرمت تو ماشین، خیالم راحت باشه. ــ باور کن شهاب! حالم خوبه! سارا و مریم پیشمن تو برو... شهاب سری تکان داد. ــ مواظب خودت باش! ــ باشه برو! شهاب از او دور شود. مهیا دوست نداشت برود. دوست داشت کنارش می ماند و او را آنقدر نگاه میکرد، تا مطمئن شود؛ که هست و هیچوقت تنهایش نمی گذارد. مهیا با دخترها به سمت جمعیت رفتند. کار خاک سپاری تمام شده بود و مرضیه سرش را روی قبر گذاشته بود و با گریه امیر علی را صدا می کرد. صدای مداح در فضای غم انگیز معراج پیچید. عشق؛ عشق بی کرونه... اشک؛ از چشام روونه... حق؛ رزق و روزیمونو... تو؛ روضه میرسونه... عشق یعنی ، نوکر روسفید شدن... عشق یعنی ، مثل شهید حمید شدن... عشق یعنی ، تو سوریه شهید شدن.. کاش میشد ، جدا بودم از هر بدی... کاش میشد ، شبیه حجت اسدی... رو قلبم ، مهر شهادت میزدی... نغمه ی لبات، اعتقاد ماست... راه سوریه، راه کربالست... کلنا فداک...... صدای گریه مرضیه بلندتر شده بود. مهیا دستش را روی دهانش گذاشته بود. تاصدای هق هقش بالا نرود. نگاهی به شهاب انداخت، که به دیوار تکیه داده بود؛ و شانه های مردانه اش تکان می خوردند. احساس می کرد، خیلی خودخواه است که شهاب را از آرزوهایش جدا کرده... آن هم به خاطر اینکه نمی توانست، نبود شهاب را تحمل کند. به خاطر خودش، به شهاب ظلم کرده بود. مهیا احساس بدی داشت. دائم در این فکر بود، که او که همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب_س داشت. الان که همسرش می خواست، برای دفاع از حرم بجنگد؛ جلویش را گرفته بود. او جلوی شوهرش را گرفته بود. مهیا لحظه ای شوکه شد. خودش تا الان اینجور به قضیه نگاه نکرده بود. من ، خاک پاتم آقا... باز ، مبتلاتم آقا... حرف دلم همینه... هر شب ، گداتم آقا... ) عشق یعنی ، محافظ علم باشم... عشق یعنی ، تو روضه غرق غم باشم... عشق یعنی ، باشم... ( ۲ نغمه ی لبم ... ذکر هر شبم ... نوکر حسین_ع ... مست زینبم_س ... کلنا فداک ...... دل خورده باز، به نامت... هر شب میدم، سلامت... شاهم تا وقتی که من... هستم بی بی، غلامت... ) عشق یعنی ، همش باشی به شور و شین... عشق یعنی ، میون بین الحرمین.... عشق یعنی ، فقط بگی حسین_ع حسین_ع ...( ۲ من خداییم ... باز هواییم ... از عنایتت ... ... کلنا فداک ...... نگاهی به مرضیه انداخت و در دل خودش گفت. مگر مرضیه همسرش را دوست نداشت؟! پس چطور به او اجازه داده بود، که برود؟! اگر دوستش نداشت، که اینگونه برای نبودش زار نمی زد! نگاهش دوباره به طرف شهاب سو گرفت. به شهاب نگاهی کرد. به شهابی که با آمدن اسم سوریه و حضرت زینب_س گریه اش بالاتر می رفت. مهیا احساس بدی داشت. از جمعیت جدا شد. احساس خودخواهی او را آزار می داد. آرام زمزمه کرد. ــ من نمیتونم جلوشو بگیرم... نمیتونم... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
(چهل پله تا خدا)😍 (۲۱ روز تا اربعین)⏳ سلام همراهان چله ترک گناه دیشب در مورد انتخاب 😍 صحبت کردیم میتونی دوست شهیدت رو از بین شهدای عزیز دفاع مقدس مثلا ❤️ ❤️ ❤️ یا شهدای عزیز مثلا ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ و شهدای عزیز دیگه انتخاب کنی 💓حتی میتونی چندتا رفیق شهید برای خودت پیدا کنی😊✌️ ✔️حالا که رفیق شهیدتو انتخاب کردی امشب به یادش هم باش😍😍 زیارت عاشورا،چندصفحه قرآن یا حتی۱۰تاصلوات بهش هدیه کن و به یادش باش تا رفیقت هم تو رو پیش امام حسین (ع)یادکنه ان شاالله.💙🌹 💫راستی عزیز خـــدا قــوت نصف راه رو اومدیااااا👌👌👌👌 🌺مطمئنم احساس کردی برکات و آرامش رو در این بیست روز😊 ✨اگر هنوز شروع نکردی یا اگه توی این نصف راه شکست خوردی نا امید نشیاااااا هنوز دیر نشده بگو یا علی وبلند شو و شروع کن✌️ 🌤اَلسَّلامُ عَلَیْکــَ یٰاصٰاحِبــَ الْاَمْرْ🌤 @emamzaman
👈 درســـــت است !!... 👈 چـــــشم براے دیدن است... 👈 اما... 👈 نہ هر کـــــس !!... 📛 👈 چشمان تو لایق دیدن بهترین چـــــهره هستند !!... 👀 👈 یعنے :... ❤️ مـــــهدے_فـــــآطمه(س) ❤️ . 👈 نہ چهره رنگ شده افرادے کہ عقده دیده شدن دارند !!... 🙂 👈 یڪ نفر با زبانش گدایـــــے میڪند !!... 👅 👈 یڪ نفر با دســـــتش !!... 👋 👈 و یڪ نفر با نـــــگاهش !!... 👀 👈 مراقب این یکے باش !!... 😕 👈 آن دو را با اسڪناسے میتوان رد ڪرد !!... 👈 ولے این را نہ !!... 👈 ڪسے کہ با اندامت را گدایے میڪند !!... 😏 . . 👈 خواهرم ؛... 👈 تو خودت حرمی ، بیا و با چآدرت باش...✌️ 🆔 @EmamZaman