🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_دوم نگاه آرومش رو دوخت به چشمهام دیگه نمی خواستم نگاه ب
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_بیست_و_سوم
دستهای خیس و یخ زده ام رو گرفتم روی بخاری.
عمه خیره به پوست قرمز شده دست هام گفت:
_ بهت گفتم ظرفها رو با آب سرد آبکشی نکن دختر،الان زمستونه!
لبخند بچگونه ای زدم:
_آب سرد بیشتر دوست دارم کیف میده.
عمو احمد به طرز صحبت کردن و جمله بندیم خندید و عمه سرش رو تکون داد:
_امان ازدست شمادخترها،اون یکی هم لنگه خودته.
لبخند دندون نمایی زدم که عطیه هم سریع وارد هال شدو دستهاش رو کنار من گرفت روی بخاری و گفت:
_ یخ زدم.!
زیر لب و از بین دندون هام گفتم:
_ بهتر نوش جونت!
اخم مصنوعی کرد و آروم گفت:
_ تو که کینه ای نبودی بی معرفت!
مثل قبل گفتم:
_آبروم و بردی دختره دیوونه صبر کن تا تلافی کنم کارت رو.
لبخند مسخره وریزی نشست روی صورتش:
_جون تو اصلا قصد ازدواج ندارم می دونی که امسال دوباره می خوام بشینم برای کنکور بخونم.
لبهام رو متفکر جمع کردم و از بحث دلخوریم بیرون اومدم:
_دیوونگی کردی امسال انتخاب رشته
نکردی بیکاری یک سال دیگه بخونی؟
دستهاش رو پشت و رو کرد تا پوست قرمزش گرم بشه;
_ رتبه ام خوب نبود.
_خب انتخاب رشته می کردی سال دیگه هم کنکور می دادی!
دستهاش رو به هم کشید:
_ خب حالا ته دلم و خالی نکن عوض این حرفها بگو ایشاالله رشته
خوبی قبول بشی من چشمهام درآد!
خنده ام گرفت:
_خیلی بی ادبی عطیه.
_دخترای بابا چی به هم میگین بیاین چایی یخ کرد!
نگاهی به سینی پر از چایی و صورت مهربون عمو احمد انداختم رسم این خونه عوض شدنی نبود، بعد نهار حتما باید چایی می خوردن به خصوص عمو احمد، عطیه زودتر از من کنار عمو نشست و لیوان چاییش رو
برداشت و گفت:
_ سهم چایی محیاهم مال من،این دردونه که چایی نمی خوره بابا جون تعارفش می کنین.
_واقعا چایی نمیخوری؟؟؟
همه نگاه ها چرخید روی امیر علی و عطیه باشیطنت گفت:
_ یعنی بعد یک ماه که خانومته و یک عمر که دختر داییته و از قضا خیلی هم خونه ما بوده نمیدونی چایی نمی خوره؟؟
همه به عطیه خندیدیم و امیر علی چشم غره ریزی به عطیه رفت..
عمو احمد کوچیکترین لیوان چایی رو برداشت:
_حالا بیا این یکی رو بخور،چایی دارچین های عمه خانومتون خوردن داره.
با تشکر لیوان رو از عمو گرفتم و پهلوی امیر علی روی زمین نشستم همون طور که نگاه ماتم به رو به رو بود آروم گفتم:
_ زیاد چایی دوست ندارم مگر چی بشه یک فنجون اونم صبح می خورم!
سرش چرخید و توی چشمهاش هزار تا حرف بود وبا صدای آرومی گفت:
_دیشب فکر کردم چون خونه عمو اکبره اینجوری گفتی، یعنی میدونی...
پریدم وسط حرفش حالا خوب می فهمیدم علت نگاه زیر چشمی دیشبش رو!
دلخور گفتم:
_ امیرعلی فکرت اشتباه بوده من اگه قرار بود مثل فکر تو دیشب رفتار می کردم پس نه باید شیرینی می خوردم و نه میوه.من فقط چایی نخوردم،فکرت اشتباه بوده مثل چند دقیقه پیش توی اتاق، راجع به من چی فکر می کنی ؟ چرا زود قضاوتم می کنی؟
سرش رو پایین انداخت و انگشتش رو دایره وار لبه لیوان بخار گرفته از چایی می کشید:
_درست میگی،ببخشید!
ادامه دارد..
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_بیست_و_دوم اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت، هنوز الرحم
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_بیست_و_سوم
بعد از دو سال برگشتم کشورم،خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود،نمی دونم چطور؟
ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بود.
پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای
وهابی رو هم دعوت کردن.
نور چشمی شده بودم، دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند، من رو
قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند ،نوجوانی که در 16 سالگی از
همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود.
برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم،وارد
مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند، همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند
و یک صدا الله اکبر می گفتند،سالن پر بود از جوانان و نوجوانان 15 سال به بالا.
مبلغ وهابی حدود 40 ساله ای قبل از من به منبر رفت،چنان سخن می گفت که تمام جمع
مسخ شده بودند و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که
به نام دین می زد؛ نمی شد.
خون خونم رو می خورد، کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و
اهل بیت پیامبر کرد،دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم.
به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم:
_ خدایا! غلبه و نصرت از آن توست، امروز،
جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند، کشته شدن در راه تو،
پیامبر و اهل بیتش افتخار من است، من سرباز کوچک توئم،پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم.
در دل، یاعلی گفتم و برخاستم،از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم:
_ من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ،اگر
اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم
خودم و این جوانان اضافه بشه، با خوشحالی تمام بهم اجازه داد...
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_دوم با تمام توانم سرش داد زدم: _ به من "باید" و " نباید
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_سوم
به خانه رسیدم وسوال های مادرم که از زود امدن من به خانه متعجب بود بی جواب گذاشتم. تاشب خوابیدم و
وقتی بیدار شدم پدر هم آمده بود. سرسفره پرسید:
_چرا اخراج شدی بابا؟؟
لقمه در دهانم ماند، سربه زیر گفتم:
_ از کجا فهمیدید ؟
_مادرت زنگ زده آرایشگاه.خب؟ نگفتی؟
_با یه خانومه دعوام شد.به من بی احترامی کرد. موقع کاشت ناخن سوهان به دستش گرفت؛بی ادبی کرد.
_خب بابا جان.من به شما یاد دادم کسی که شعورش پائینه کتک بزنی؟ من اینجوری تربیتت کردم؟
_اما بابا شماکه...
_دیگه چیزی نشنوم بهار، تو تا هفده هجده سالگیت گستاخ بودی، من امیدوار بودم با ترک دوستات درست بشی وهمینم شد. دختری شدی که مثل نسیم آرزوش روداشتم.خودت حجاب خوب رو انتخاب کردی ومثل خواهر
ومادرت شدی،اما حالا مدتیه که حس میکنم بازم شرّ و شور شدی.دروغگو شدی. چشمات دو دو میزنه.اون از
جریان خانواده ی سیّد. اینم از امروز. اگه خفه خون میگیرم نشونه ی احمق بودنم نیست.فقط حس میکنم خودت
اونقدر شخصیت داری که بفهمی چقدر کارات زشته.
حرفهای پدر تا مغز استخوانم را سوزاند دوباره با بغض گفتم:
_اول اون دست بلند کرد.
_به جهنم.اگه میزدی میکشتیش پاش وایمیستی؟؟ خانم تأثیری به مادرت گفته تا حد مرگ اونو کتک زدی!
با یک معذرت خواهی قضیه را فیصله دادم و باز هم به اتاقم پناه بردم.
**** *
یک هفته ای گذشته بود و روزگارم به خوردن و خوابیدن میگذشت.در فکر زدن یک آرایشگاه در محله ی خودمان بودم،
اینطور فایده نداشت.چندسال کار کردم وحالا خیلی راحت اخراج شدم.تلفن زنگ خورد،در حالی که نیم خیز شدم برای جواب؛ مادرم تلفن را برداشت
_بله؟... به مرحمت شما...حرفی نداریم.خیلی ببخشیدا..
سکوت مادرم طولانی شد وشنونده بود. هرازگاهی نگاه شماتت بارش با من تلاقی پیدا میکرد.نگران نشستم،وبه او چشم دوختم.
_یعنی چی خانوم حسینی؟
وحشت زده به مادرم زل زدم،ازلحن مادرم مشخص بود حاج خانم درحال دلجویی است. بعداز انتظاری طولانی و کشنده تماس را قطع کرد و باحرص گفت:
_بهار؟ اون روز چی شده بود دقیق؟؟ اون روز که اینارو رد کردیم!؟
به فکر فرورفتم.در بد شرایطی بودم.با آن همه غم واندوه،دیدن زندگی خوب حوریه وبیکاری خودم؛دیگر به اینکه
امیراحسان چه کاره است فکر نکردم. فقط به این فکر کردم که چقدر دراین شرایط بد روحی نیاز به یک مرد
دارم.یک تکیه گاه.از طرفی حرف های حوریه به شدت آزارم میداد...حس میکردم بیهوده میترسم و میتوانم این
راز را فراموش کنم و برای همیشه دفنش کنم.
_سوءِ تفاهم شده بود مامان، پشیمونم!
اُمیدوارنگاهش کردم وبا حسرت ادامه دادم:
_میشه بیان دوباره؟ میخوان بیان؟
مادرم بادهان باز گفت:
_خدا ذلیلت نکنه! مرده و زنده برای این خانواده نذاشتم اونوقت میگی سوءتفاهم شده؟!!؟ تازه زنگ زده حلالیتم میطلبه میخوان برن مکه!!!
با خشم به آشپزخانه رفت وپرسروصدا وعصبی کار میکرد.دنبالش رفتم وگفتم:
_مامان...چی میگفت؟ توروخدا...
-زنگ زده میگه اگه دلخوری ای دارید حلال کنید داریم میریم حج! بعدشم میگه بی تقصیر بودیم و بهار خانوم در جریانن!
_وا؟ یعنی چی؟ خب مگه چی شده؟!
کابینت را با ضرب کوبید وبرگشت طرفم. پر خشم گفت:
_خودت بهتر از همه خبر داری که چه گندی بالا اوردی بهار، دیگه تمومش کن!
عقب عقب رفتم و نا امیداز خواستگاری مجددشان به اتاقم رفتم. بهترین موقعیت زندگیم را از دست داده بودم، باید دنبال راه حل مناسبی میگشتم...
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄