🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_شصت_و_سوم(بخش دوم و آخر)
*رضای خدا*
✔️راوی:عباس هادی
🔸نزديک صبح جمعه بود. ابراهيم با لباسهاي خون آلود به خانه آمد!
خيلي آهســته لباسهايش را عوض کرد. بعد از خواندن نماز، به من گفت: عباس، من ميرم طبقه بالا بخوابم.
نزديک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. كسي بدون وقفه به در ميكوبيد!
مادر ما رفت و در را باز كرد. زن همسايه بود. بعد از سلام با عصبانيت گفت:
اين ابراهيم شما مگه همسن پســر منه!؟ ديشب پسرم رو با موتور برده بيرون، بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته!
بعد ادامه داد: ببين خانم، من پســرم رو بردم بهترين دبيرســتان. نميخوام با آدمهائي مثل پسر شما رفت و آمد کنه!
مادر ما از همه جا بيخبر بود. خيلي ناراحت شد. معذرتخواهي کرد و باتعجب گفت: من نميدانم شما چي ميگي! ولي چشم، به ابراهيم ميگم، شما ببخشيد و...
من داشتم حرفهاي او را گوش ميکردم. دويدم طبقه بالا!
ابراهيم را از خواب بيدار کردم و گفتم: داداش چيکارکردي؟!
ابراهيم پرسيد: چطور مگه، چي شده!؟
پرسيدم: تصادف کرديد؟ يكدفعه بلند شد و با تعجب پرسيد: تصادف!؟ چي ميگي؟ گفتم: مگه نشنيدي، دم در مامان ممد بود. داد و بيداد ميکرد و...
🔸ابراهيم کمي فکرکرد و گفت: خب، خدا را شکر، چيز مهمي نيست!
عصــر همــان روز، مــادر و پــدر محمــد بــا دســته گل و يــك جعبــه شــيريني به ديــدن ابراهيــم آمدنــد. زن همســايه مرتب معــذرت خواهي ميکــرد. مــادر مــا هم بــا تعجــب گفت: حــاج خانــم، نه بــه حرف هاي صبــح شــما، نه بــه کار حالای شــما! او هــم مرتــب ميگفت: بــه خدا از خجالــت نميدونم چي بگــم، محمد همه ماجــرا را براي مــا تعريف کرد.
محمد گفت: اگر آقا ابراهيم نميرســيد، معلوم نبود چی به سرش مي آمد.
بچه هاي محل هم براي اينکه ما ناراحت نباشــيم گفته بودند: ابراهيم و محمد بــا هم بودند و تصادف کردند! حاج خانم، مــن از اينکه زود قضاوت کردم خيلي ناراحتم، تو رو خدا منو ببخشيد. به پدر محمد هم گفتم که خيلي زشته، آقا ابراهيم چند ماهه مجروح شــده و هنوز پاي ايشون خوب نشده ولي ما به ملاقاتشون نرفتيم، براي همين مزاحم شديم.
🔸مادر پرسيد: من نميفهمم، مگه براي محمد شما چه اتفاقي افتاده!؟
آن خانم ادامه داد: نيمه ِ هاي شب جمعه بچه هاي بسيج مسجد، مشغول ايست و بازرسي بودند. محمد وسط خيابان همراه ديگر بچه ها بود. يكدفعه دستش روي ماشه رفته و به اشتباه، گلوله از اسلحه اش خارج و به پاي خودش اصابت ميکنه.
او با پاي مجروح وسط خيابان افتاده بود و خون زيادي از پايش ميرفت.
آقا ابراهيم همان موقع با موتور از راه ميرسد. سريع به سراغ محمد رفته و با کمک يکي ديگر از رفقا زخم پاي محمد را ميبندد. بعد اورا به بيمارستان ميرساند.
صحبت زن همســايه تمام شد.
🔸 برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. با آرامش خاصي کنار اتاق نشســته بود. او خوب ميدانست کسي که براي رضاي خدا کاري انجام داده، نبايد به حرفهاي مردم توجهي داشته باشد.
#پایان_قسمت_شصت_و_سوم
#رمان_ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓