🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات #قسمت_پنجاه_و_ششم_داستان_د
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات
#قسمت_پنجاه_و_هفتم_داستان_دنباله_دار_بدون_تو_هرگز:
*تقصیر پدرم بود*
این رو گفتم و از جا بلند شدم . با صدای بلند خندید...
_دزد؟ از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟
_کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه چه اسمی میشه روش گذاشت؟ هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن . بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم...
از جاش بلند شد...
_تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن .هر چند فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا
محبور کرده باشه .
نفس عمیقی کشیدم.
_چرا، من به اجبار اومدم . به اجبار پدرم .
و از اتاق خارج شدم...
برگشتم خونه . خسته تر از همیشه . دل تنگ مادر و خانواده . دل شکسته از شرایط و فشارها .
از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته ، هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم . سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه . اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم به خاطر بهانه آوردن ها از خدا حجالت می کشیدم.
از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه.
حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم . رفتم بالا توی اتاق و روی تخت ولو شدم...
_بابا . می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم . اما من، یه نفره و تنها ، بی یار و یاور ، وسط این همه مکر و حیله و فشار ، می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیایم . کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم توی مسیر حق باشم . بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم .
همون طور که دراز کشیده بودم با پدرم حرف می زدم . و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#سید_محمد_طاها_ایمانی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @emamzaman
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات #قسمت_پنجاه_و_هفتم_داستان_
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات
#قسمت_پنجاه_و_هشتم_داستان_دنباله_دار_بدون_تو_هرگز
*حس دوم*
درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم . باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران .
هر چند، حق داشتن . نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد . اونقدر قوی که ته دلم می لرزید.
زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم . اول که فکر کرد برای دیدار میام ، خیلی
خوشحال شد . اما وقتی فهمید برای همیشه است ، حالت صداش تغییر کرد . توضیح برام سخت بود .
_چرا مادر؟ ... اتفاقی افتاده؟...
_اتفاق که نمیشه گفت . اما شرایط برای من مناسب نیست . منم تصمیم گرفتم برگردم . خدا برای من، شیرین تر از خرماست...
_اما علی که گفت...
پریدم وسط حرفش . بغض گلوم رو گرفت .
_من نمی دونم چرا بابا گفت بیام ... فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم . بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم .
گریه ام گرفت .
_مامان نمی دونی چی کشیدم . من، تک و تنها ، له شدم...
توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم . دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست ، چه می کنم . و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم .
چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم .
_چطور تونستی بگی تک و تنها . اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ فکر کردی هنر کردی زینب
خانم؟
غرق در افکار مختلف ، داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد . دکتر دایسون ، رئیس تیم جراحی عمومی بود . خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه ، دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده .
برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد . اما یه چیزی ته دلم می گفت اینقدر خوشحال نباش . همه چیز به این راحتی تموم نمیشه.
و حق، با حس دوم بود...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#سید_محمد_طاها_ایمانی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @emamzaman
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حجاب
#پاکدامنی
🎤 #استاد_رائفی_پور
برای یاری امام زمانت پاکدامن باش...
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🆔 @emamzaman
1529835408584_aghabia.mp3
1.09M
#طرح_موبایل_مهدوی
#آهنگ_مهدوی
آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد...
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🆔 @emamzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طرح_موبایل_مهدوی
#کلیپ_آهنگ_مهدوی
ای ساربان آهستہ ران
آرام جان گم ڪردہ ام...
شرمندہ ام اما بگم
آقا تو را گم ڪردہ ام...
مناجات بسیارزیبا با امام زمان عج
🆔 @emamzaman
CQADBAADcAMAAs6kmFIPumMWml7fJAI.mp3
9.91M
#طرح_موبایل_مهدوی
#آهنگ_مهدوی
آهنگ: دلتنگیام
با صدای فریدون آسرایی
🌹تقدیم به ساحت مقدس امام زمان(عج)🌹
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🆔 @emamzaman
هدایت شده از 🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
هر شب با
#دعای_فرج
🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🏴
🆔 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات #قسمت_پنجاه_و_هشتم_داستان_
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات
#قسمت_پنجاه_و_نهم_داستان_دنباله_دار_بدون_تو_هرگز:
* هوای دلپذیر *
برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها ، شیفت های من، از همه طولانی تر شد . نه تنها طولانی ، پشت سر هم و فشرده . فشار درس و کار به شدت شدید شده بود .
گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم . از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم . به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد...
سخت تر از همه، رمضان از راه رسید . حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم . عمل پشت
عمل...
انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره . اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود .
از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم . کل شب بیدار . از شدت خستگی خوابم نمی برد . بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک ، رفتم توی حیاط . هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد . توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد .
_امشب هم شیفت هستید؟
_بله.
_واقعا هوای دلپذیری شده .
با لبخند، بله دیگه ای گفتم و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره . بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم . اون هم سر چنین موضوعاتی...
به نشانه ادب، سرم رو خم کردم . اومدم برم که دوباره صدام کرد .
_خانم حسینی ، من به شما علاقه مند شدم . و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه ، می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#سید_محمد_طاها_ایمانی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @emamzaman
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات #قسمت_پنجاه_و_نهم_داستان_د
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات
#قسمت_شصتم_داستان_دنباله_دار_بدون_تو_هرگز:
*خانواده*
برای چند لحظه واقعا بریدم .
_خدایا، بهم رحم کن . حالا جوابش رو چی بدم؟
توی این دو سال، دکتر دایسون ، جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد . از طرفی هم، ارشد من و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود . و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده .
_دکتر حسینی ، مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما ، کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت . پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده ، نه رئیس تیم جراحی .
چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه.
_دکتر دایسون . من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی ، احترام زیادی قائلم . علی الخصوص که بیان کردید این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه . اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم و روابطی که اینجا وجود داره ، بین ما تعریفی نداره . اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف
زندگی کنن . حتی بچه دار بشن و این رفتارها هم طبیعی باشه . ولی بین مردم من، نه ما، برای خانواده حرمت قائلیم و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم . با کمال احترامی که برای شما قائلم ، پاسخ من منفیه...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#سید_محمد_طاها_ایمانی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @emamzaman
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حجاب
پیشنهاد میکنم اگر کسی میخاد حجاب رو کنار بزاره این کلیپ را با غیرتش ببینه
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🆔 @emamzaman
هدایت شده از 🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
هر شب با
#دعای_فرج
🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🏴
🆔 @emamzaman
#عصر یک روز دلگیر دلم گفت بنویسم...
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🆔 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات #قسمت_شصتم_داستان_دنباله_د
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات
#قسمت_شصت_و_یکم_داستان_دنباله_دار_بدون_تو_هرگز:
* خیانت *
روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم . دلخوریش از من واضح بود . سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه . مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه . توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید و من رو خطاب قرار نمی داد . اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم . حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود.
سه، چهار ماه به همین منوال گذشت .توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو . بدون مقدمه و در حالی که اصلا انتظارش رو نداشتم . یهو نشست کنارم .
_پس شما چطور با هم آشنا می شید؟. اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟
همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن . با دیدن رفتار ناگهانی دایسون شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد .
هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم.
_دکتر دایسون واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر
بالاست؟ یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن و وقتی یه مرد بعد از سال ها زندگی ، از اون زن خواستگاری می کنه اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟
یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ یا بوده اما حقیقی نبوده؟
خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم . خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود.
منم بی سر و صدا و خیلی آروم در حال فرار و ترک موقعیت بودم . در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون . در
حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه .توی اون فشار کاری که یهو از پشت سر، صدام کرد...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#سید_محمد_طاها_ایمانی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @emamzaman
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️