eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢دوران بزن و در رو تمام شد! ♦️اینطور نیست که شما میگی میزنیم و در میریم، نخیر ما دنبال خواهیم کرد. ♦️اینجور نیست ملت ایران رها کند کسی رو که به ایران تعرضی بکنه! @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
تحدیر_+جزء+چهارم+قرآن+کریم+.mp3
4.21M
🌱تندخوانی؛ با تلاوت استادمعتز اقائی🌱 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🌱«الهی جودُکَ بَسَطَ اَمَلی»🌱 خدایا!! به خاطر بخشش های توئه که من جرأت میکنم اینهمه آرزو داشته باشمツ دلخوشم به کَرمت مهربونم :)💜 🌼 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
دعای‌هرروزماه‌‌مبارک‌رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
مداحی_آنلاین_با_همه_لحن_خوش_آواییم.mp3
1.48M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷 🍃با همه لحن خوش آواییم 🍃در به در کوچه تنهائیم @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🌼روزه کله گنجشکی ✍امام باقر علیه السلام: « ما پسرانمان را از ۵ سالگی امر به نماز می کنیم و شما از هفت سالگی امر کنید و برای روزه از ۷ سالگی امر می کنیم به اندازه‌ای که در روز طاقت دارند هرچند نصف روز یا بیشتر و یا کمتر باشد و وقتی تشنگی گرسنگی بر ایشان غالب شد افطار می کنند تا به روزه عادت کند و توانایی بیابند و شما پسر بچه ها را از ۹ سالگی به روزه امر کنید هر مقدار از روز را که می‌توانند روزه بگیرند و وقتی تشنگی بر ایشان غلبه کرد افطار کند 📚کافی، ج۲، ص۴۰۹ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیستم عیدتمام شده بود وکار من شروع.طبق معمول از صبح تا شب خودم ر
_بهار مشتری کاشت ناخن داری.وسایلت رو آماده کن. _چشم،الان. میز مخصوص را آماده کردم وبلند گفتم: _تشریف بیارید. سرکه بلند کردم چشم درچشم حوریه شدم!با دهان باز ایستادم وگفتم: _حوریه؟!؟ او هم متعجب شده بود،با حیرت گفت: _هی میگفتند آرایشگاه(...)کاشت هاش محشره! پس نگو دوست خودم گل میکاشته! کم کم از بهت در آمدم ویادم افتاد برای دیدنم نیامده، خب مسلم بود که اینجا آرایشگاه به نامی بود واحتمال دیدار با خیلی ها را داشتم جدی شدم وگفتم: _خیلی خب..بشین درحالی که ابزارم را تست میکردم؛زیرنظرش هم داشتم.چاق تر شده بود ومشخص بود تمام مدتی که من در عذاب بودم او خوش خوشانش بوده است.دو دستش پراز طلاوجواهر.چشمان آبی اش شفاف تر شده بود وهمانطور زیرکانه نگاهم میکرد.با متلک گفتم: _کاملا شکل زنا شدی. _خب مسلمه عزیزم.دوتا شکم بچه زائیدم! پوزخند زدم وگفتم: _فرحناز چه میکنه؟ _اونم زندگی خودشو میکنه.تو هنوز مجردی؟ نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم وگفتم: _معلوم نیست؟ چطور میتونم ازدواج کنم! _از این اخلاق احمقانت متنفر بودم و هستم، شدی کاسه ی داغ تر از آش.شوهر کن تموم بشه بره پی کارش دیگه. باورت میشوه من کلّاً یادم رفته؟ اما همین که توی احمقو میبینم یا اسمت رو میشنوم یا یادت می اُفتم همه چی یادم میاد. _شوهرکنم؟ همین هفته ی پیش خواستگارصدمم رو رد کردم. _چرا؟ ابله اخه تا کی.... _هه ابله؟! .اینبارو دیگه با من موافقی، میدونی چرا؟ _چرا؟؟ _پلیس بود. بلند و با حیرت گفت: چی؟؟؟ چی گفتی بهاررر؟ چه عجب یکبار عاقلانه رفتار کردی! _فکر کن زن پلیس بشم! خنده ی بلندی کرد وگفت: _خیلی خب دختر .اما خوشم اومد. اصلا زیربار نرو. _اتفاقا خیلی هم گیرن! _اه دیوونه به هیچ وجه راضی نشو، گذشته کثیفت رو یادت بیار و صرف نظر کن. از امرو نهی کردنش لجم گرفت و با حرص گفتم: _ به تو ربطی نداره،اونجوری دستوری نگو لجم در میاد.تو چه کاره باشی که به من امرونهی کنی؟! دستتو اینوری کن ببینم. _واقعا پرسیدن داره بهار؟ تو با شوهر معمولیم مشکل داری این که پلیسه. _اگه دلم بخواد میتونم اوکی بدم. کافیه لب تر کنم! _تو غلط میکنی بهار! سوهان را خاموش کردم ومتعجب به چهره ی برافروخته اش خیره شدم و او ادامه داد: _من تازه زندگیم رنگ آرامش گرفته. مادر دوتا بچه ام و دنبال دردسر نمیگردم.توی احمق نباید با نادونیت زندگی منو فرحناز رو خراب کنی از لحن پروییش آتش گرفتم، دلم سوخته بود که هفت سال در تاریکی و وحشت زندگی کرده ام اما او و فرحناز زندگی به کامشان بوده... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_یکم _بهار مشتری کاشت ناخن داری.وسایلت رو آماده کن. _چ
با تمام توانم سرش داد زدم: _ به من "باید" و " نباید" نگو، اگه دلم بخواد ازدواج میکنم.با هرکسی که خودم بخوام. اصلا میخوام همونو قبول کنم. _تو خیلی بیجا میکنی دختره احمق! _حرف دهنتو بفهم حوریه.من اون بهار بی زبون نیستم.دیگه جوابتو میدم. _احمق جان من خودم میگم ازدواج کن وخوشبخت بشو اما نه با یه پلیس. _به تو ربطی نداره.برای من تعیین تکلیف نکن. خودت زندگیتو میکنی دیگه به من کاریت نباشه.من خودم میگم نمیخوامش تو نمیخواد بگی لجم در میاد! _تو منو فرحنازو میبینی رنگ گچ میشی میخوای باورکنم میتونی یک عمر بایه پلیس زندگی کنی؟! جیغ کشیدم و گفتم: _خفه شو! بی حیای عوضی.به کوری چشمت هم که شده باشه باهاش ازدواج میکنم. از حرص خوردنم قهقهه زد وگفت: _وجود میخواد که تو نداری. بعد با خودش حرف میزد اما مخاطبش من بودم: _فکر کن شوهرش با اون اسلحه بیاد خونه و خانم... نفهمیدم چطور در دهانش کوبیدم.با آن هیکل گنده اش نقش زمین شد وجیغ کشید. عقده ی تمام این سالها را سرش درآوردم. اشک میریختم وبه فحش های رکیکش کاری نداشتم.من با وجود آن جثه،رویش نشستم ودر سکوت یکی پس از دیگری مشت ولگد هایم را نثارش کردم انقدر زدم که خودم دردم آمد. _اینو زدم برای سیاه کردن زندگیم، اینوزدم برای بی گناهی زینب،،اینو زدم برای تباهی وسیاه شدنم، اینو زدم برای هرزه بازی هایت که به ماهم یادمیدادی ومادرپدرم حرص میخوردند! پشت هم میزدم واشک میریختم.نیرو گرفته بودم.یک آن چندنفر بلندم کردند. خانم تأثیری توی گوشم خواباند.زنان به حوریه رسیدند و من خون نجسش را با لباس هایم پاک کردم. لاله اشاره کرد که از بینی ام خون می آید.دستم را بالا بردم وپاکش کردم. خانم تأثیری مرده و زنده برایم نگذاشت. آنقدر فحش داد تا دل حوریه؛این مشتری چرب وچیل را به دست آورد. _چشم سفید.بیا که کار خودت رو ساختی.الان زنگ میزنم صدوده! بلند وپرحرص درحالی که به حوریه نگاه میکردم گفتم: _بزنید.چه بهتر!مگه نه؟ پلیس بیاد تکلیفمونو مشخص کنه نه حوریه؟! حوریه با گریه و ترس گفت: _نیازی نیست خانم محترم.دعوای شخصی بود.ممنونم. خانم تأثیری که از خدایش بود همه چیز فیصله بیابد تا آبروی آرایشگاه نرود؛گفت: _برو گم شو وسایلتو جمع کن این هم ضربه ی دیگری از حوریه! از کار بی کارشدم. وسایلم را جمع کردم وچادر را سرم.تأثیری مدارکم را روی زمین پرت کرد، خم شدم وشناسنامه و کارت ملی ام را برداشتم، برای لاله سرتکان دادم واشاره کردم که به او زنگ میزنم. در راپشتم بستم وبا یک نفس عمیق سمت خانه راه افتادم. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
قرائت‌‌هرشب‌دعا‌فرج‌‌به‌نیت‌ظهور‌ 🌸 💫 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️ همراه ما باشید... اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعای روز پنجم ماهِ مبارکِ رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
تحدیر_+جزء+پنجم+قرآن+کریم+ (1).mp3
4.11M
🌱تندخوانی؛ با تلاوت استادمعتز اقائی🌱 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸تولدت مبارک پدر اُمت و سایه ات تا ظهور منجی مستدام🎊🤩 تولدت مبارک ای مردانه ترین صدای حقیقت و کوبنده ترین فریادگر حق و افشاکننده تزویر و ظلم جهان ما ♥️ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
پنجمین روز رسیده ز دل شهر الله یادم آمد عطش ظهر و غم ثارالله دل گودال و پسر بچه ی شیر جمل و به فدای رجز یا حسنت قاسم جان💚 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
دعای‌هرروزماه‌مبارڪ‌رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
یا الهی 1.mp3
8.4M
‌●━━━━──── ⇆ㅤㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ به تو رو زده رو سیاهی،یا الهی🤲😞 🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ بخت باز آید از آن دࢪ...♥️🌱 ] ماه‌فروردین به خودنازدکه مولودش تویے🌸 عاشق ازعشق خودآگاهست ومعشوقش تویی😌 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 بهتره یا کار مهدوی؟؟ رفقایی که آرزوی شهادت دارن ببینن @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_دوم با تمام توانم سرش داد زدم: _ به من "باید" و " نباید
به خانه رسیدم وسوال های مادرم که از زود امدن من به خانه متعجب بود بی جواب گذاشتم. تاشب خوابیدم و وقتی بیدار شدم پدر هم آمده بود. سرسفره پرسید: _چرا اخراج شدی بابا؟؟ لقمه در دهانم ماند، سربه زیر گفتم: _ از کجا فهمیدید ؟ _مادرت زنگ زده آرایشگاه.خب؟ نگفتی؟ _با یه خانومه دعوام شد.به من بی احترامی کرد. موقع کاشت ناخن سوهان به دستش گرفت؛بی ادبی کرد. _خب بابا جان.من به شما یاد دادم کسی که شعورش پائینه کتک بزنی؟ من اینجوری تربیتت کردم؟ _اما بابا شماکه... _دیگه چیزی نشنوم بهار، تو تا هفده هجده سالگیت گستاخ بودی، من امیدوار بودم با ترک دوستات درست بشی وهمینم شد. دختری شدی که مثل نسیم آرزوش روداشتم.خودت حجاب خوب رو انتخاب کردی ومثل خواهر ومادرت شدی،اما حالا مدتیه که حس میکنم بازم شرّ و شور شدی.دروغگو شدی. چشمات دو دو میزنه.اون از جریان خانواده ی سیّد. اینم از امروز. اگه خفه خون میگیرم نشونه ی احمق بودنم نیست.فقط حس میکنم خودت اونقدر شخصیت داری که بفهمی چقدر کارات زشته. حرفهای پدر تا مغز استخوانم را سوزاند دوباره با بغض گفتم: _اول اون دست بلند کرد. _به جهنم.اگه میزدی میکشتیش پاش وایمیستی؟؟ خانم تأثیری به مادرت گفته تا حد مرگ اونو کتک زدی! با یک معذرت خواهی قضیه را فیصله دادم و باز هم به اتاقم پناه بردم. **** * یک هفته ای گذشته بود و روزگارم به خوردن و خوابیدن میگذشت.در فکر زدن یک آرایشگاه در محله ی خودمان بودم، اینطور فایده نداشت.چندسال کار کردم وحالا خیلی راحت اخراج شدم.تلفن زنگ خورد،در حالی که نیم خیز شدم برای جواب؛ مادرم تلفن را برداشت _بله؟... به مرحمت شما...حرفی نداریم.خیلی ببخشیدا.. سکوت مادرم طولانی شد وشنونده بود. هرازگاهی نگاه شماتت بارش با من تلاقی پیدا میکرد.نگران نشستم،وبه او چشم دوختم. _یعنی چی خانوم حسینی؟ وحشت زده به مادرم زل زدم،ازلحن مادرم مشخص بود حاج خانم درحال دلجویی است. بعداز انتظاری طولانی و کشنده تماس را قطع کرد و باحرص گفت: _بهار؟ اون روز چی شده بود دقیق؟؟ اون روز که اینارو رد کردیم!؟ به فکر فرورفتم.در بد شرایطی بودم.با آن همه غم واندوه،دیدن زندگی خوب حوریه وبیکاری خودم؛دیگر به اینکه امیراحسان چه کاره است فکر نکردم. فقط به این فکر کردم که چقدر دراین شرایط بد روحی نیاز به یک مرد دارم.یک تکیه گاه.از طرفی حرف های حوریه به شدت آزارم میداد...حس میکردم بیهوده میترسم و میتوانم این راز را فراموش کنم و برای همیشه دفنش کنم. _سوءِ تفاهم شده بود مامان، پشیمونم! اُمیدوارنگاهش کردم وبا حسرت ادامه دادم: _میشه بیان دوباره؟ میخوان بیان؟ مادرم بادهان باز گفت: _خدا ذلیلت نکنه! مرده و زنده برای این خانواده نذاشتم اونوقت میگی سوءتفاهم شده؟!!؟ تازه زنگ زده حلالیتم میطلبه میخوان برن مکه!!! با خشم به آشپزخانه رفت وپرسروصدا وعصبی کار میکرد.دنبالش رفتم وگفتم: _مامان...چی میگفت؟ توروخدا... -زنگ زده میگه اگه دلخوری ای دارید حلال کنید داریم میریم حج! بعدشم میگه بی تقصیر بودیم و بهار خانوم در جریانن! _وا؟ یعنی چی؟ خب مگه چی شده؟! کابینت را با ضرب کوبید وبرگشت طرفم. پر خشم گفت: _خودت بهتر از همه خبر داری که چه گندی بالا اوردی بهار، دیگه تمومش کن! عقب عقب رفتم و نا امیداز خواستگاری مجددشان به اتاقم رفتم. بهترین موقعیت زندگیم را از دست داده بودم، باید دنبال راه حل مناسبی میگشتم... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_سوم به خانه رسیدم وسوال های مادرم که از زود امدن من به خ
تصمیمم راگرفته بودم.زندگی جدیدی میساختم و گورپدر دنیا میکردم.شماره ی خانم حسینی را بارها و بار ها در گوشی ام نگاه کردم.صفحه خاموش میشد و من دوباره روشنش میکردم. با حسی که نود درصدش شک بود شماره را لمس کردم وتماس برقرار شد.هنوز هم نمیدانم چرا؟ شاید خدای زینب بود.شاید دعای او بود نه...نفرین او بود. اما مطمئنم چیزی بود که باعث شد من آن روز این تماس را بگیرم.نمیگویم عاشق سینه چاک امیراحسان شده بودم آن هم در این دوسه ملاقات! اما خیلی تمایل به وجودش داشتم.دلم میخواست ازدواج کنم چیزی من را هول میداد. چیزی اصرار داشت تا سرنوشت مارا بهم گره بزند. حتی به آن حسی که میگفت درست نیست دختر خودش به خواستگارزنگ بزند هم توجه نکردم. یک جورهایی دلم میخواست یک مَرد در زندگیم داشته باشم.دیگر خسته شده بودم از این فرار وگریز... خواست خدا بود که به دلم بیفتد. هیچکس نمیتواند درک کند.زمانی که تماس گرفتم؛خودم هم نمیدانستم دقیقاً میخواهم چه بگویم. _بله؟ _حاج خانوووم؟ سلام من بهارم.غفاری.! _هان! خوبی دخترم؟؟ مشکلی پیش اومده؟ _حاج خانوم...من...میشه ببینمتون؟ _چیزی شده؟من فردا مسافرم عزیزم. نمیشه بعد از سفر صحبت کنیم؟ _وای نه...میشه امروز ببینمتون؟؟ _امروزم خیلی شلوغه دخترم !صداهارو میشنوی؟ برای بدرقه ی من جمع شدن.. _وقتتونو زیاد نمیگیرم.اصلا بیاید نزدیک آرایشگاه، اون میدونه، فضای سبزه که روبه روی آرایشگاهه _بهار؟ دخترم نگرانم کردی؟! من الان اینارو بذارم بیام اونجا؟بگم فائزه بیاد؟ _تورو خدا خانم حسینی کمکم کنید!.. از دور تشخیصش دادم.با آن صورت نورانی و ملیح به من نزدیک میشد.بلند شدم وآهسته نزدیکش شدم.با این سنش هم قد من بود شاید کمی کوتاه تر. بی مقدمه به آغوشش رفتم.آخ که تنش بوی گل میداد.دستش را پشتم کشید وگفت: _چرا انقدر نا آرومی دختر؟ خدا مارو نبخشه اگه ما باعث این نا آرومی شدیم! چیزی شده؟ به من بگو دختر... کاملا بی پرده گفتم: _من حماقت کردم حاج خانوم.من پشیمونم.! خودش را کنارکشید وبا مهربانی گفت: _بیا بشین ببینم دخترجون! هردو روی نیمکت نشستیم و من سر به زیر ادامه دادم: -حتماً فکر میکنید خیلی پررو وبی ادبم. اما عیبی نداره، من میخوام بگم که دلم میخواد عروستون بشم.اگه لیاقت داشته باشم البته. کمی اخمهایش درهم شد وگفت: _خانوادت ازت خواستن؟ اجبارت کردن؟ _نه! نه! اصلا من خودم نشستم فکرکردم دیدم چقدر احمقانه رفتار کردم.یعنی یه جورایی....وای خدا از خجالت کاملا برگشتم دست گرمش را روی رانم گذاشت: _یعنی خودت خواستی؟ من راستش میترسم، میترسم باز یکه یه پول بشیم! _توروخدا کسی نفهمه حاج خانوم.. دوباره زنگ بزنید به خانوادم...خواهش میکنم.من استخاره کردم خوب در اومده برای اینه که اصرار میکنم. دروغ گفتن عادتم شده بود.با اینکه نمیخواستم بازهم دروغ بگویم، لبخند مهربان ورضایتمندی زد وگفت: _خیالت راحت،تا قسمت چی باشه.پس من بعد سفرم دوباره زنگ میزنم دخترم. بخاطر سروسامون دادن پسرمم که شده سعی میکنم زودتر برگردم. ایستاد وادامه داد: _برو خیالت تخت،کسی از این ملاقات خبر دار نمیشه! شانه اش را بوسیدم وفوراً رو گرداندم تا بیشتر ازاین شرمندگیم را به نمایش نگذارم! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
ایـن‌رابدان‌ڪہ‌خـدادرجـواب‌صبرهایت درهـایی‌رامی‌گشـایدڪہ‌هیچڪـس‌‌ قـادربـہ‌بستنـش‌نیسـت :)🌱 ♥️ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅
👆🏻👆🏻👆🏻 نمازشب ششم ماه رمضان 🌙 📚منبع : وسائل الشیعه 🌺🍃 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅