گمگشته در شب.mp3
6.37M
🔊 #داستان_صوتی_مهدوی
✨ گمگشته در شب
📻 مجموعه داستان صوتی مهدویِ لحظه ی دیدار
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌹 #شهید_خرازی:
"اگر برای #خدا جنگ میکنید[ یا کاری انجام میدهید]، احتیاج ندارد که به من و دیگری گزارش کنید، گزارش را نگه دارید برای قیامت.
اگر کار برای خداست، گفتنش [به مردم] برای چه؟
_________
🌷 امیرالمؤمنین (ع) در وصف یاران اهل بیت در #آخر_الزمان:
آگاه باشید! آنان که پدر و مادرم فدایشان باد، از کسانی هستند که در آسمان ها معروف، و در زمین #گمنام اند!
📚 خطبه ۱۸۷ نهج البلاغه
#اخلاص
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺 🌺🌼🌺 🌼🌺 🌺 #معرفی_امامان #امام_دوازدهم 🌸امام دوازدهم ما شیعیان حضرت مهدی (امام زما
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺
🌺🌼🌺
🌼🌺
🌺
#معرفی_امامان
#امام_دوازدهم
🌸امام دوازدهم ما شیعیان حضرت مهدی (امام زمان) عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌸
📝خلاصه زندگینامه حضرت مهدی( امام زمان )عجل الله تعالی فرجه الشریف از ولادت تا غیبت،از غیبت تا ظهور،و بعد از ظهور❤️
#قسمت_چهلم(آخر)
#دعای_فرج
دعای فرج، دعایی است که با عبارت «إلهی عَظُمَ البَلاء» آغاز میشود. این دعا برای اولین بار در کتاب کنوز النجاح شیخ طبرسی آمده و آثاری چون وسائل الشیعه (اثر شیخ حر عاملی) و جمال الاسبوع (اثر سید بن طاووس) نیز آن را نقل کردهاند.
گفته شده دعای فرج را امام زمان به محمد بن احمد بن ابیلیث تعلیم داد که از ترس کشتهشدن به کاظمین پناهنده شده بود. او با خواندن این دعا از مرگ رهایی یافت.
دعای فرج، جزء تعقیبات نماز امام زمان(عج) و جزء اعمال سرداب غیبت بیان شده است. این دعا در کتاب مفاتیح الجنان در بخش ادعیه آمده است.
نزد شیعیان ایران، دعای «أللهمَّ کُن لِولیکَ الحجة بنِ الحَسن» که دعایی برای سلامتی امام زمان (ع) است نیز به دعای فرج مشهور است.
#سند_دعا
دعای فرج، برای اولین بار در کتاب کُنوز النجاح شیخ طبرسی (درگذشت ۵۴۸ق) آمده است، البته فقط بخش آغازین آن یعنی تا «أَوْ هُوَ أَقْرَبُ». برخی دیگر از آثاری که این دعا را آوردهاند این کتابها هستند: المزار الکبیر، اثر ابن مشهدی (درگذشت ۶۱۰ق)، جمال الاسبوع، اثر سید بن طاووس (درگذشت ۶۶۴ق)، المزار، اثر شهید اول (درگذشت ۷۸۶ق)، مصباح[۶] اثر کفعمی (درگذشت ۹۰۵ق)، وسائل الشیعه، اثر شیخ حر عاملی (درگذشت ۱۱۰۴ق).
#پایان
📚منابع:
📕بنویدی، «کاوشی در دعای فرج (الهی عظم البلاء)»، ص۹۶.
📒 ساجدی و علیانسب، «سازگاری محتوای دعای فرج (عظم البلاء) با مبانی توحیدی»، ص۳۷.
و......
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌺
🌼🌺
🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺
🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_هشتادم مهیا، دو کاسه ی بستنی ر
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_هشتاد_و_یکم
ـــ ای بابا! این دیگه کیه؟!
دوباره رد تماس زد.
مهران از صبح تا الان چند بار تماس گرفته بود. اما مهیا، همه را رد تماس زده بود.
چادرش را مرتب کرد؛ کیفش را برداشت؛ و گفت:
ـــ مامان بریم؟!
ـــ بریم!
مهال خانم و مهیا، برای عیادت مریم، آماده بودند.
بعد از فشار دادن دکمه آیفون، شهین خانوم در را برایشان باز کرد.
محمد آقا، خانه نبود و چهار نفر در پذیرایی نشسته بودند.
مریم، سینی شربت را جلویشان گذاشت.
ـــ بنشین مریم! حالت خوب نیست.
ـــ نه! بهتر شدم. دیشب رفتم دکتر، الان خیلی بهترم.
مهال خانم، خداروشکری گفت.
ـــ پس مادر... مراسم عقدت کیه؟!
شهین خانم آهی کشید و گفت:
ـــ چی بگم مهال جان... هم مریم هم محسن می خواند که شهاب، تو مراسم عقد باشه... ولی خب، تا الان که از
شهاب خبری نیست.
شهین خانم، نگاهی به دخترکش انداخت، که با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود.
ـــ محمد آقا هم گفت، اگه تا فردا شهاب نیاد؛ پس فردا باید مراسم برگزار بشه...
مهال خانم، دستش را روی زانوی شهین خانوم گذاشت.
ـــ خدا کریمه، شهین جان! خوب نیست زیاد طولش بدیم. بالاخره جوونند، دوست دارند با هم برند بیرون، بشینند
حرف بزنند، حاج آقا خوب کاری میکنه.
مهیا، اشاره ای به مریم کرد. بلند شدند و به سمت اتاق مریم رفتند.
مریم روی تخت نشست.
ـــ چته مریم؟!
مریم، با چشم هایی پر از اشک، به مهیا نگاهی کرد.
ـــ خبری از شهاب، نیست...
با این حرف مریم، مهیا احساس ضعف کرد. دستش را به میز گرفت، تا نیفتد.
با اینکه خودش هم حالش تعریفی نداشت، اما دلش نمی آمد، به مریم دلداری ندهد.
با لبخندی که نمی توان اسم لبخند را رویش گذاشت...
کنار مریم نشست و او را در آغوش گرفت.
ـــ عزیزم...خودش مگه بهتون نگفته، نمیشه بهتون زنگ بزنه؟! کارش هم حتما طول کشیده، اولین ماموریتش که
نیست! مگه نه؟!
مریم از آغوش مهیا، بیرون آمد و با چشمانی پر اشک به مهیا نگاه کرد.
ـــ ولی من می خوام تو مراسم عقدم داداشم باشه! انتظار زیادیه!
ـــ انتظار زیادی نیست! حقته!
اما تو هم به فکر محسن باش؛ از مراسم بله برونتون یه هفته گذشته، خوب نیست بال تکلیف بگذاریش...
ـــ نمی دونم چیکار کنم؟ نمی دونم !
ـــ بلند شو؛ لوس نشو! مراسم عقدو برگزار کنید. از کجا میدونی تا اون روز، شهاب نیاد. یا اگه هم نیومد، تو عروسیت جبران میکنه.
مریم لبخندی زد؟
بوسه ای به گونه ی مهیا زد.
ـــ مرسی مهیا جان!
ـــ خواهش میکنم خواهرم. ما بریم دیگه...
ـــ کجا؟! زوده!
ـــ نه دیگه بریم... الان پدرم هم میاد.
مریم بلند شد.
ـــ تو لازم نیست بیای! بشین چشمات سرخ شده نمی خواد بیای پایین..
همانجا با هم خداحافظی، کردند.
مهیا از اتاق مریم خارج شد. نگاهی به در بسته ی اتاق شهاب انداخت.
با صدای مادرش، از پله ها پایین رفت.
ـــ بریم مهیا جان؟!
ـــ بریم...
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_هشتاد_و_یکم ـــ ای بابا! این
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_هشتاد_و_دوم
مهیا، کارتون را جلوی قفسه گذاشت.
ـــ بابا! این کتاب ها رو هم بگذارم تو این کارتون؟!
احمد آقا، که در حال چیدن کتاب ها بود؛ نگاهی به مهیا انداخت.
ــــ آره بابا جان! بی زحمت این ها رو هم بگذار.
مهیا، شروع به چیدن کتاب ها در کارتون کرد.
مهال خانم، سینی به دست وارد اتاق شد.
ـــ خسته نباشید...دختر و پدر!
مهیا با دیدن لیوان شربت، سریع لیوانی برداشت.
ـــ آخیش...مرسی مامان!
احمد آقا لبخندی زد. 😊
ـــ امروزم خستت کردیم دخترم!
ــ نه بابا! ما کوچیک شما هم هستیم.
مهال خانم، نگاهی به کارتون ها انداخت.
ـــ این ها رو برا چی جمع می کنید؟!
احمد آقا، یکی از کارتون ها را چسب زد.
ـــ برای کتابخونه مسجدند من خوندمشون، گفتم ببرمشون اونجا، به حاح آقا موسوی هم گفتم؛ اونم استقبال کرد.
همزمان، صدای تلفن مهیا بلند شد.
مهیا، سریع از بین کارتون ها رد شد.
اما تا به گوشی رسید، قطع شد.
نگاهی انداخت.
مهران بود.
محکم روی پیشانیش زد.
موبایلش، دوباره زنگ خورد. سریع جواب داد.
ـــ آخه تو آدمی؟!
احمق بهت میگم بهم زنگ...
ـــ مهیا...
مهیا با شنیدن صدای مریم؛ کپ کرد.
ــ اِ تویی مریم؟!
ـــ پس فکر کردی کیه؟!
ـــ هیچکی! یه مزاحم داشتم!
ــ آهان... راستی مهیا، شهاب زنگ زد، گفت خودش رو حتما برای فردا میرسونه... فردا مراسم عقده!
مهیا دستش را روی قلبش که بی قرار شده بود؛ گذاشت.
ـــ جدی؟!
مریم با ذوق گفت:
ـــ آره گل من! فردا منتظرتم...
ـــ باشه گلم!
مهیا تلفن را قطع کرد. روی تخت نشست.
لبخند از روی لبش لحظه ای پاک نمی شد. 😊
به عکس شهید همت نگاهی انداخت و زمزمه کرد...
ـــ یعنی فردا میبینمش؟!
ــ مهیا بدو مادر! الان مراسم شروع میشه!
مهیا که استرس داشت، دوباره به لباس هایش نگاهی انداخت.
مهال خانم به اتاق آمد.
ـــ بریم دیگه مهیا...
ـــ مامان؟! این روسری خوبه یا عوضش کنم ؟!
ـــ ای بابا! تا الان یه عالمه روسری عوض کردی، بریم همین خوبه!
مهیا چادرش را سرش کرد. کیف و جعبه کادو را برداشت.
احمد آقا، با دیدنشان از جایش بلند شد.
ــ بریم؟!
ـــ آره حاجی! بریم تا دخترت دوباره روسری عوض نکرده!!
مهیا، با اعتراض پایش را به زمین کوبید.
ــ اِ...مامان!
از خانه خارج شدند و مسافت کوتاه بین دو خانه را طی کردند.
احمد آقا دکمه آیفون را فشار داد.
در با صدای تیکی باز شد.
دستان مهیا، از استرس عرق کرده بودند.
هر لحظه منتظر بود، شهاب را ببیند.
در ورودی باز شد، اما با چیزی که دید دلش از جا کنده شد.
مریم و شهین خانوم با چشمان پر از اشک کنار هم نشسته بودند.
سارا هم گوشه ای نشسته بود و با دستمال اشک چشمانش را پاک می کرد.
مهیا، که دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند.
تکیه اش را به مادرش داد و...
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❣❣❣ ❣❣ ❣ #بیو🌈 #رقیه دخترِ #حرمله در اوج حسادت می گفت:خوش به حالش #رقیه چه عمویی دارد!❤️🌙 🆔 @EmamZ
❣❣❣
❣❣
❣
#بیو💫
#مهدوی💕
کاشـ در دلـ❤️ــ #جمکرانـی داشتمــ🌙
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🆔 @emamzamaniha12
❣
❣❣
❣❣❣
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❣❣❣ ❣❣ ❣ #بیو💫 #مهدوی💕 کاشـ در دلـ❤️ــ #جمکرانـی داشتمــ🌙 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَر
💕💕💕
💕💕
💕
#بیو🌙
#مهدوی🌈
✿ مهدے جان ✿
تو بایدی و یقینی"
نه اتفاقی و شاید"
تو سرنوشت زمینی"
که اتفاق می افتد"
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🆔 @emamzamaniha12
💕
💕💕
💕💕💕
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 عقبماندههای ایمانی ...
✨ مناجات کوتاه و متفاوت با امام زمان(عج)
🎙 استاد پناهیان
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
5c7c8cbd61aeb6066efc492b_-848697469432686815.mp3
4.77M
🔆 #سبک_زندگی_مهدوی
قسمت ششم
چقدر برای امام زمان تلاش کردی؟
جهاد یعنی تلاش در نهایت توان.
یک منتظر باید با تمام توان بکوشد تا جامعه را به طرازی که بتواند پذیرای حکومت آن حضرت باشد، برساند.
👤 استاد #ملایی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
❓چگونه قدرت تشخیص خودمان را افزایش دهیم؟
✅وقتی تشخیص ساده است، درست عمل کن؛ تشخیصهای سخت را هم خواهی فهمید
🌹 استاد پناهیان:
🔸 یکی از راههای افزایش قدرت تشخیص این است که اگر در جایی که قدرت تشخیص داری، درست عمل کنی، آنجایی که تشخیص سخت است، خدا تشخیص را برایت آسان میکند.
🔸 یکی از پاسخهای آقای بهجت(ره) به خیلی از افراد، این بود: در همان چیزهایی که میفهمی درست عمل کن، بقیهاش را خدا یاد میدهد. (بهسوی محبوب/۴۶)
🔸 آنجاهایی که تشخیص ساده است و میفهمی، درست عمل کن، در اینصورت، تشخیصهای پیچیده را هم خواهی فهمید. اگر به آنچه میدانی، عمل کنی، آنچه را نمیدانی، خدا به تو یاد میدهد و قدرت تشخیصت بالا میرود.
🔸به دانستۀ خودت بیتوجهی نکن، کُفر یعنی پوشاندن و انکار حقیقت؛ کفر فقط این نیست که هیچ دینی نداشته باشی! آدم بعضی جاها میفهمد که حقیقت چیست، اما بیدلیل، حق را زیر پا میگذارد و توجیه میکند. وقتی این کار را بکند خدا یکمقدار از عقلش را میگیرد. اگر انسان همینطور ادامه بدهد، دیگر عقلی برایش نمیماند که بخواهد تشخیص بدهد!
🔸قرآن میفرماید: «أفرأیتَ من اتّخذَ الههُ هواه و أضلَّه الله علی علمٍ و خَتَمَ علی سَمعِه...»
کسی که از هوای نفسش تبعیت کند، با اینکه میداند، اما عمدا گناه میکند. خدا بر گوش و قلب او مهر میزند و او دیگر حقایق عالم را نمیشنود و نمیفهمد.
🔊 ارزش حق انتخاب (ج۵) -مسجد سیدالشهداء - ۹۷.۱۱.۰۱
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman