هدایت شده از 🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
هر شب با
#دعای_فرج
🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🏴
🆔 @emamzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مهدوی
اگه دلت برای امام زمانت تنگ شده ا این کلیپ رو ببین ...
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🆔 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات #قسمت_شصت_و_چهارم_داستان_د
#❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات
#قسمت_شصت_و_پنجم_داستان_دنباله_دار_بدون_تو_هرگز:
*برو دایسون*
یکی از بچه ها موقع خوردن نهار ، رسما من رو خطاب قرار داد :
_واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی . اون یه مرد جذاب و نابغه است و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه .
همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد و من فقط نگاه می کردم . واقعا نمی دونستم چی باید بگم . یا دیگه به چی فکر کنم . برنامه فشرده و سنگین بیمارستان ، فشار دو برابر عمل های جراحی ، تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه . حالا هم که...
چند لحظه بهش نگاه کردم . با دیدن نگاه خسته من ساکت شد . از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون . خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم .
سرمای سختی خورده بودم . با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن .
تب بالا ، سر درد و سرگیجه . حالم خیلی خراب بود . توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد .
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد . پرده اشک جلوی چشمم ، نگذاشت اسم رو درست ببینم . فکر کردم شاید از بیمارستانه . اما دایسون بود . تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن .
_چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست .
گریه ام گرفت . حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم . با اون حال ، حالا باید،
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم .
_حتی اگر در حال مرگ هم باشم ، اصلا به شما مربوط نیست .
تلفن رو قطع کردم . به زحمت صدام در می اومد . صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#سید_محمد_طاها_ایمانی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @emamzaman
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات #قسمت_شصت_و_پنجم_داستان_د
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات
#قسمت_شصت_و_ششم_داستان_دنباله_دار_بدون_تو_هرگز:
*با پدرم حرف بزن*
پشت سر هم زنگ می زد . توان جواب دادن نداشتم . اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم . توی حال خودم نبودم . دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد .
_چرا دست از سرم برنمی داری؟ برو پی کارت .
_در رو باز کن زینب . من پشت در خونه ات هستم . تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه .
_دارو خوردم . اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان .
یهو گریه ام گرفت . لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم . حتی بدون اینکه کاری بکنه . وجودش برام آرامش بخش بود . تب، تنهایی، غربت . دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم .
_دست از سرم بردار . چرا دست از سرم برنمی داری؟ اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا
کنی؟
اشک می ریختم و سرش داد می زدم.
_واقعا داری گریه می کنی؟ من واقعا بهت علاقه دارم . توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟
پریدم توی حرفش .
_باشه واقعا بهم علاقه داری؟ با پدرم حرف بزن . این رسم ماست . رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم .
چند لحظه ساکت شد . حسابی جا خورده بود .
_توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم . دیگه توان حرف زدن نداشتم .
_باشه . شماره پدرت رو بده . پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ من فارسی بلد نیستم .
_پدرم شهید شده . تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری .
به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم .
از اینجا برو ... برو...
و دیگه نفهمیدم چی شد . از حال رفتم...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#سید_محمد_طاها_ایمانی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @emamzaman
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات #قسمت_شصت_و_ششم_داستان_دنب
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات
#قسمت_شصت_و_هفتم_داستان_دنباله_دار_بدون_تو_هرگز:
*64 تماس بی پاسخ *
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم . سرگیجه ام قطع شده بود . تبم هم خیلی پایین اومده بود . اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم.
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم . بلند که شدم دیدم تلفنم روی زمین افتاده ...
باورم نمی شد 10 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون
با همون بی حس و حالی رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم . تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد .
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود ، مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین . از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم . انگار نصف جونم پریده بود .
در رو باز کردم . باورم نمی شد ،دایسون پشت در بود . در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد . با حالت خاصی بهم نگاه کرد . اومد جلو و یه پالستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام .
_با پدرت حرف زدم .
گفت از صبح چیزی نخوردی . مطمئن شو تا آخرش رو می خوری.
این رو گفت و بی معطلی رفت...
نشستم روی مبل ناخودآگاه خنده ام گرفت...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#سید_محمد_طاها_ایمانی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @emamzaman
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات #قسمت_شصت_و_هفتم_داستان_دن
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی_و_دخترشان_زینب_السادات
#قسمت_شصت_و_هشتم_داستان_دنباله_دار_بدون_تو_هرگز:
* احساست را نشان بده *
برگشتم بیمارستان . باهام سرسنگین بود . غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار حرف دیگه ای نمی زد .
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید اولین چیزی که می پرسید این بود :
_با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم . چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد . و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست...
_واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه...
_از شخصی مثل شما هم بعیده در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه...
_من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم .
_پس چطور انتظار دارید من احساس شما رو قبول کنم؟ منم احساس شما رو نمی بینم .
آسانسور ایستاد . این رو گفتم و رفتم بیرون .
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود .
چنان بهم ریخته و عصبانی که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه .
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد . تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد .
گوشیم زنگ زد . دکتر دایسون بود .
_دکتر حسینی . همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم . بیاید توی حیاط بیمارستان .
رفتم توی حیاط . خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد . بعد از سه روز ، بدون هیچ مقدمه ای :
_چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ حتی اون شب ، ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد . که فقط بهتون غذا بدم .حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#سید_محمد_طاها_ایمانی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @emamzaman
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پروفایل_مهدوی
#یاایهاالعزیز
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج #هذا_یوم_الجمعه
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🆔 @emamzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ
👤 #استاد_رائفی_پور
📝 « زندگی بدون امام زمان(عج) »
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🆔 @emamzaman
هدایت شده از 🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
هر شب با
#دعای_فرج
🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🏴
🆔 @emamzaman