eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یامحمدُیاعلےُیافاطمـه‌یاصاحب‌الزمان ادرکـــــــــــنے ولاتُهلکنے🤲 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
اهمیت روز قدس از دیدگاه رهبری برگزاری درست روز قدس ~ عقب نشینی صهیونیست @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
من برای اصرار نمےکنم آنقدر کار مےکنم که لایق شهادت بشوم و خدا من را بخرد☝️🏻 🌱 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_دوازدهم -"ولی تو گفتی خودتون رضایت دادید راننده بره!"
_چشم...ممنون،آخه زحمت میشیم مادر،خودم و امیراحسان هم زیادیم. _نخیر,همه میانا حتی آقا فرید.به خونتونم زنگ زدم از قبل. _پس مزاحم میشیم. -او چقدر تعارف میکنی دخترم؟! خیلی وقته دور هم نبودیم.کار خاصیم نمیخوام بکنم دیدی که بدون قرار قبلی زنگ زدم,پس نگران زحمتم نباش دور هم جمع بودیم اما، محمد تا آخرشب نیامد وفائزه ازاین موضوع ناراحت بود وقتی سر سفره ای که به پیشنهاد پدرم وسرهنگ روی زمین پهن شده بود نشستیم؛محمد هم رسید.با حالی آشفته که کاملا مشخص بود محمد همیشگی نیست.دست و رویش را شست وکنار امیر احسان که طرف راست من بود نشست. زمزمه هایش زیر گوش امیراحسان نشان از باز شدن پرونده ى جدیدی بود وبه دنبالش تنهایی و حرص برای من. مدتی بود سرش خلوت شده بود ومشکلی نداشتیم.متوجه شدم اخم های امیراحسان لحظه به لحظه درهم میشد.هیچکس بجز من در نخ آنها نبود.حتی آخر شب توی ماشین هم به حرفهایم توجهی نکرد و در فکر بود. به خانه رسیدیم گوشیم رو از کیفم در اوردم متوجه شدم چند تماس از دست رفته از حوریه دارم. بیخیال گوشی رو روی پا تختی رها کردم و توجهی نکردم. حوریه دوباره تماس گرفت،گوشی را از پاتختی چنگ زدم و به پذیرایی رفتم.این حوریه همانطور ترسناک بود چه رسد به آنکه نصف شب نامش روی گوشیم خاموش روشن شود.امیراحسان ول کن معامله نبود پشتم آمد وگفت: -حالت خوبه؟ خودم را با دو به دست شویی رساندم وگفتم: -الان میام.ببخشید. دررا به رویش بستم وقفل کردم تماس را که قطع شده بود دوباره برقرار کردم و به دو بوق نرسیده جواب داد: -الو؟ آب را باز کردم تا سروصداشود.آهسته گفتم: -چته حوری؟ بابا چی از جون من میخواین؟! -بهار بدبخت شدیم. -چرا؟! دستم را روی قلبم گذاشتم.دلم گواه بد میداد امیراحسان: بهار خوبی؟ چی شد یهو عزیزم؟ بازکن. -هیچی...خوبم. حوریه با بغض گفت: -کریم رو گرفتن! برپیشانی کوبیدم و گفتم: -یا امام رضا... حوریه باگریه گفت: -غروب مسعود روزنامه اورده بود.عکسشو دیدم. از ترس حس کردم حالت تهوع دارم.با وحشت و ناباوری گفتم _ من باید ببینمت حوری امیراحسان هم دائم یا به در میزد یاصدایم میکرد -صبح میام ... -حوری فقط.. وصبرم از تقلای امیراحسان سرآمد و جیغ کشیدم: _امیر احسان دست از سرم برمیداری یانه؟ ساکت شد اما بجایش گریه من در امد. _حوری من صبح بهت میگم کی بیای! گوشی را قطع کردم و پشت آینه گذاشتم.دست و صورتم را شستم و خارج شدم.دلم برایش سوخت.نگرانم شده بود اما من مثل وحشی ها رفتار کردم.آنقدر بزرگوار بود که قهر نکند.با نگرانى حوله به دستم داد و محو چشمان سرخم گفت: -چی شد عزیزم، داشتیم حرف میزدیم یهو چت شد؟ چیزی نگفتم که ادامه داد: -من ناراحتت کردم؟ خیره به چشمان معصومش سرتکان دادم.یعنی تا کی فرصت داشتم این چشمهای نجیب راـداشته باشم؟! بی اراده سرم را روی قلب تپنده اش گذاشتم.کاش انقدر جدی نبود تا میتوانستم دردم را بگویم.دستش را روی سرم گذاشت: -تو چته دختر؟؟ -یه لحظه حالم بهم خورد ببخشید سرت داد زدم. -گوشی رو کجا بردی؟! _گوشی؟ سرتکان داد.گویا تیزی اش را فراموش کرده بودم.ازش فاصله گرفتم و گفتم: -آهان!! راست میگی! دیوونه ام.حواسم نبوده انقدر عادت کردم به این حرکت که گوشی رو از روی عسلی بردارم... چرت گفتم.خودم هم میدانم خودش هم میدانست! ناراحت شد اما مراعات کرده و رو گرداند.. -باشه من میرم بخوابم. قبلش برو گوشیتو از دست شویی بردار.شب بخیر. ممنونش بودم که انقدر ساده چشم پوشی کرد.اما با سکوتش شرمندگی هم نصیبم میشد ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سیزدهم _چشم...ممنون،آخه زحمت میشیم مادر،خودم و امیراحس
صبح بعد از رفتن امیر احسان بلافاصله به حوریه زنگ زدم و منتظرش ماندم. زنگ در بلند شد همین که در را باز کردم هر دو با رنگ پریده گفتند: -نیست که؟ -نه سرکاره روزنامه را به سینه ام چسباند و داخل شد. قبل از باز کردن صفحه, چشمم به فرحناز افتاد که زیر چشمش کبود شده بود. روبه رویشان نشستم و صفحه را باز کردم.چهره ى کریحه کریم را دیدم.بدون هیچ پوششی روی چشمش.با قرمز تیتر شده بود: "با اجازه ى قضایی منتشر شد"...آنقدر حالم بد بود که نتوانستم متنش را بخوانم. حوریه دست مرتعشم را دید و ادامه داد: _نوشته یکی از اعضای باند قاچاق مواد و آدمه که دستگیر شده,چند مورد شرارت داشته که هرکس شاکیه بیاد شکایت کنه. باخیال خام گفتم: -خب! اینکه چیزی نیست! _ابله اگه دهن باز کنه مارو لو بده چی؟ -چرند نگو خب؟ هر چرتی به دهنت میاد لازم نیست بگی. ما پا دو هم نبودیم،نوچه هم نبودیم. _ نبودیم ؟ اصلا هیچی ...اونوقت پلیسم اینارو باور میکنه؟ اون وقت قضیه زینب رو بشه بازم ما هیچ کاره ایم؟ -اون رو نمیشه.اون چرا رو بشه؟ مگه گفتن جرمش قتله؟ اصلا مگه فقط تیتر نزده قاچاق؟ نگاهی بهم انداختند و بعد نوع خاصی به من نگاه کردند و حوریه گفت: _چرا...اونجا اینجوری زده و واقعنم کریم مغز خر نخورده که به قتل هم اعتراف کنه!اونم قتل یه آدم بی کَس و کار! ولی تو اعتراف میکنی!! از این به بعد که خبرا سریالی بشه تو میخوای رنگ به رنگ بشی و مثل الان بلرزی؟ خوب گوشاتو باز کن بهار مث بچه ادم طلاق میگیری و گورتو از زندگیش گم میکنی.نزار بدبخت تر از اینکه هستیم بشیم. حرفایش را زد و بافرحناز از خانه بیرون رفتند. هر آن چهره معصوم زینب جلوی چشمام نقش میبست.حس میکردم روح او در این خانه است و مرا میبیند. از بچگی ترسو بودم، مانتویی روی لباسم انداختم و بدون توجه به ظاهرم کیفم را چنگ زدم و از خانه تقریبا فرار کردم. * * * * مستی در را باز میکرد و گفت: _امیراحسان میدونه کشف حجاب کردی؟! _نخیر..حواسم نبود چادر سرکنم خواهشا تو هم چیزی نگو شب که میاد. مادرم خوشحال از سرزده آمدنم مثل پروانه دورم میچرخید.نسیم هم با فرید نشسته بودند.دخالتی در زندگیشان نمیکردم اما دیگر لجم درآمد و آهسته به مادرم گفتم: -تا کی وضع همینه؟! مادر عصبی سیر میکوبید گفت: _نمیدونم والا -فرید نمیخواد کاری کنه؟ از بابا خجالت نمیکشه؟؟ _چی بگم دخترم. خودمم از این وضعیت نسیم ناراحتم! مادر سرگرم سیر کوبیدن بود،همینکه آمدم به امیراحسان زنگ بزنم خودش تماس گرفت: -بهار جان من شب با دوستم میام,شما شامتو بخور -نه! من میخواستم زنگ بزنم تو بیای خونه مامانمینا. -خب چه بهتر تنهام نیستی همونجاشامتو بخور شب دوستم رفت میام دنبالت. -ماشین اوردم خودم. -خب آخر شب نمیشه که تنها پاشی بیای. _الان تا قبل شب بشه حرکت میکنم. فقط سریعتر برو خونه یادم رفته کلید بیارم. _چشم بهارجان میبینمت. تماس قطع شد. خداحافظی کردم و راه افتادم. ترافیک سنگین باعث شد دیرتر به خانه برسم. زنگ را زدم که محمد در را به رویم باز کرد. _سلام زنداداش. از همان اول من را زنداداش صدا میزد اما صمیمی تر از زنداداش بودن برخورد میکرد.انگار که تمایل داشت زنداداش را به آبجی تغییر دهد. -سلام آقا محمد خوبید؟ خوش اومدید ببخشید من نبودم. _خواهش میکنم شما ببخشید. در همان حال وارد شدم از اینکه امیر احسان به پایم بلند شد دلم ضعف رفت.با روی باز به مردی که پشتش به من بود اشاره کرد ودر حالی که به سمتم می آمدگفت: -سلام! ایشون جناب سرگرد علی نادرلو همکار جدیدم هستن. مرد بلند شد و نگاهش به من افتادهر دو بهم خیره شدیم،چشمانش یک برقی زد و خاموش شد: -سلام خانوم. دستم را روی سرم گذاشتم و با بیحالی بازوی امیراحسان را گرفتم و از حال رفتم..... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
خوشادࢪدےڪہ‌درمانش‌توباشے . . . خوشاࢪاهےڪہ‌پایانش‌توباشے . . . ❤️ ‍‎‌‌@EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
حاج آقا قرائتی✨ وقتے به شما میگہ 🚔 گواھینامہ شما‌ اگه پاسپورٺ، شناسنامه و ڪارت‌ملے رو هم نشوݩ بدے بازم میگہ‌ گواھینامـہ🔖 اون دنیا هم وقتـے گفتن نماز تو ھر چے دم از معرفٺ و انسانیٺ و ... بزنے ، بهٺ می‌گݩ همہ ے اینا خوبہ‌✨ اما شما‌ اصل ڪارےرو نشوݩ بده😎 ‍‎‌‌@EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
AUD-20201205-WA0010.mp3
3.62M
قرائت‌ هرشب‌ دعای‌ فرج‌ به‌ نیت ‌ظهور 🌸 ♥️ــــن @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
Javad Moghadam - Be Har Eshghi Be Joz Eshghe To Goftam Na [SevilMusic].mp3
6.92M
بـھ هر؏ـشقۍ جـز ؏ـشقِ تــو گفتم نـھ♥️😍 🦋 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️ همراه ما باشید... اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز بیست وچهارم ماه مبارک رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
Tahdir joze24.mp3
4.13M
🍃تندخوانی؛ با تلاوت استادمعتز اقائی🍃 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢آزادی قدس نزدیک است ♦️نشانه هایی وجود دارد که احساس می شود آزادی قدس از هر زمانی دیگر بیشتر است. @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
هدایت شده از 🌸یاس گراف🌸
مایک نمازدرقدس به‌توبدهکاریم       @sohagraph •┈┈••‍✵•𖣔•‍✵••┈┈•
‼️ مذهبےبودم ڪارم شده بود چیڪ و چیڪ📸 ! سلفے و یهویے...🤳🏻 پروفایل و پست و استورے... عڪس هاے🖼 مختلف با چادرو روسرے لبنانے🧕🏻!! من و دوستم یہویے توے ڪافےشاپ☕️ من و فلانے بهشت زهࢪا🌹 من و خواهریم یہویے فلانجا...👭🏻 عڪس لبخند😊 با عشوه هاے ریز دخترڪانہ...🙊🙈 دقت میڪردم ڪہ حتما چال لپم☺️نمایان شود در تمامے عڪس ها...📸 ڪامنتهایم یڪ در میان احسنت👏🏼👌🏼 دایرڪت هایم پرشده بود بہ هر بهانہ ایی آمدن🚶🏻‍♂ و تعریف و تمجید ها😍!!!!!! از نظرخودم ڪارم اشتباه نبود🙃 چرا ڪہ حجاب داشتم🧕🏻؛حجاب برتر💫 و البتہ صحبت🗣 از ترویج حجاب بود! ڪم ڪم دد۱ عڪس هایم🖼 رنگ و لعاب ها🎨بالا گرفت تعداد مزاحم ها هم خدا بدهد برکت🤯! ڪلافہ از این صف طولانےمزاحمت...😫🤦🏻‍♀ یڪبار از خودم جویا شدم واقعاعلت چیه🧐؟! چشمم خورد بہ ڪتابے...📚 که رویش خروار ها خاکِ غفلت وبی خیالی نشستہ بود😞 فوت ڪردم...🌬 و خاڪہا پر۱ید از هرطرف..🌫 "سلام بࢪ ابࢪاهیم" بود✋🏼 عنوان زیرخاکےِ من... آقا ابراهیم هادے خودمان:))))...!! همان گل پسر خوشتیپ...🧔🏻 چارشانه و هیڪل روے فرم💪🏼 و اخلاق ورزشے...😍 شڪست نفْس خود را...😎 شیڪ پوشے👖را بوسید و گذاشت ڪنج خانہ.. ساڪ ورزشے اش👜 هم تبدیل شد به ڪیسہ پلاستیڪے ساده! رفتم سراغ اینستا و پستها و پیوے ها و...📳 نگاهے انداختم بہ ڪامنت ها🗯 80 درصد به بالا جنس مذکر🧔🏻بود!!! با احسنت ها و درودهای فراوان👏🏼! لابہ لاے کامنتها چشمم خورد به حرفهاے نسبتا بودار برادرها🧔🏻! دایرڪت هایم ڪہ بماند🤦🏻‍♀! عجب لبخند ملیحے☺️... عجب حجب و حیایے🧕🏻 ... انگار پنهان شده بود پشت این حرفهاے نسبتا ساده عجب هلویی...🍑 عجب قند و نباتے🤤 اے جان و ....! از خودم بدم آمد:))🤢 شاید شرمسار شدم از این همہ عشوه و دلبرے..😓 دیدم شهید هادے ڪجا و من ڪجا! باید نفس را قربانے میڪردم..🔪 پا گذاشتم روے نفْس و خواستم ڪمے بشوم شبیہ ابراهیم‌ها...😍 پست ها را حذف ڪردم 🗑 خاڪاے رو قلبمو تڪوندم!!🌬 بعد از آن حُرشدم 💪🏼 و نوشتم از مرامِ مشتے ها!!😎 رفقا!! خیلےا‌وقات زدیم تو جاده_خاکے😔 و خودمون متوجہ نیستیم.. بشینیم فڪر ڪنیم... تادیرنشده⏳ بیوفتیم تو جاده اصلے🛣 یکم‌محاسبه شایدم‌عبرٺ چون‌که‌مدیونیم به‌خیلی‌چیزا... مثل‌الماس 🌸🍃•° @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥ـ رابطه‌ی قدس با ظهور 💥ـ نقش ایرانیان در آزادسازی قدس 💥ـ آغاز حکومت حضرت بقیه‌الله"عج"، بعد از رهایی قدس ! 🎙 🌺 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
Meysam Motiee - Lelqodso Nahno Ghademon (128).mp3
9.78M
🍃للقدس نحن قادمون 🌱فالقدس معراجُ الشعوب ✨الشمر صهيون 💫باز هم ما، به سوی قدس می ‌آییم 🍃زیرا قدس؛ معراج ملت ‌هاست… 🍃شمر امروز صهیونیسم است… 🎤میثم مطیعی🎤 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
انتظار هم شد ڪار ...❓ ✍ یاد گرفته ایم به جمعه اعلام ڪنیم ڪه نیآمد ...❗️ خب نیامد ،حالا تو برنامه‌ات چیست ...❓ چرا قدم برنمیدارے ...❓ بخدا او منتظر ماست ... منتظر یڪ قدم برداشتن ما ... چقدر بَد ڪه بعد این همه سال، آبـے از ما گرم نشده ... تا جوانیم باید یه کاری کنیم رفیق❗️ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
⭕️ زمان بندی واکسیناسیون کرونا بر اساس سن و شغل ⭕️ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
خـدایا! بجز خودت به دیگری واگذارمان نکن. تویى پروردگار ما پس قرار دہ، بی نیازی در نفسمان یقین در دلمان... بصیرت درقلبمان... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهاردهم صبح بعد از رفتن امیر احسان بلافاصله به حوریه ز
نمیخواستم با حوری در رابطه باشم اما مجبور شدم تماس بگیرم.داشتم دیوانه میشدم.این قطعات درهم پازل جور نمیشد که نمیشد. -الو حوریه؟ -هان؟ واسه چی زنگ زدی؟ خودت میگی.. -شاهینو دیدم. با بهت گفت: -چرند؟ -نه..خودمم باورم نمیشه میخوام بخندم.گریه دیگه تکراری شده.زندگی ما... _چرت نگو!! کجا؟ کی؟ وای... -دوست امیراحسانه! صدای بوق اشغالی آمد!.فکر میکنم آنقدر شوکه شده بود که همچین کاری کرد. دودقیقه ى بعد پیام داد: -حاضرباش میام دنبالت. نمیدانم با جت آمد یا نه فقط دیدم حدود ده دقیقه ى بعد در خانه ام است. سوار ماشینش شدم و راه افتاد -بگو ببینم چی دیدی؟ -شاید توهم باشه حوری! باعصبانیت نگاهی به سمتم انداخت و گفت: -واسه توهم منو کشوندی؟ -حوریه دیشب اومده بود خونمون دیدمش.خودش بود.البته خیلی خیلی تغییر کرده بود اما من شناختمش! )نمیدانم لحنم چطور بود که حوریه با نگرانی گفت: _باشه آروم تر بهار ! تکیه دادم و صورتم را با دو دستم مخفی کردم حوریه کناری پارک کرد و گفت: _کامل بگو چیشد. من گیجم -دیشب امیراحسان گفت دوستش اومده خونمون. من نبودم.وقتی رسیدم دیدم شاهین اونجاست. امیراحسان گفت سرگرد نادرلو دوست وهمکارم هستن. -یعنی چی؟! یعنی جاسوس بوده؟! مطمئنی خودش بود؟ -آره..خیلی عوض شده بود.موهاش کوتاهه کوتاه.با شخصیت و پرابهت.مثل یه پلیس. چیکار کنم حوری؟ _طلاق بگیر! منم دارم میرم مونترال.اینجا جای موندن نیست.بکّن و برو.جدا شو..پس فردا میپّرم.فرحنازم احتمالا طلاق بگیره وبره ترکیه..حالا که میگی شاهین سروکلش پیدا شده از رفتنم خوشحال ترم. حالا فهمیدم چرا زیاد نگران ومتعجب نیست _ نمیخوای کمک کنی تهش رو در بیاریم؟ سرش را به طرفم کج کردوگفت: _واقعا چرا انقدر احمقی؟ سری که درد نمیکنه دستمال ببندم؟ به من چه؟ من که تا پسفردا رفتنی ام. -کاش یکی رو داشتم بهش تکیه کنم...من پام گیره...خدا چیکار کنم... نگران امیر احسانم..نگران خودش ابروش. _جداشو ازش.مگه نمیگی با ابروعه؟ میخوای ابروش بره؟ نمیخوام تو دلتو خالی کنم ولی به نظر من تو هم جدانشی شاهین واسه عملی شدن هدفشون بی سروصدا مجبورت میکنه جدا بشی.چون تو براشون دردسری. _به چه بهونه ای جدا بشم؟! بگم چی؟ بگم چون خوبی، نمیخوامت؟ چون پاکی نمیخوامت؟ چون مؤمنی بغضم ترکید دستش را روی رانم گذاشت وگفت: -گریه نکن دوستم، از الان استارت بزن. ناسازگاری کن...حرفاشو گوش نکن چه میدونم زن عوضی ای شو! دلم نمی امد اما روزگار بازی بدی را شروع کرده بود.چشمانم را بستم و به صندلی تکیه دادم... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄