🌱خودسازی...
⭕️بالاترین ذکر، نیّت ترک گناه...
✍ حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
👈 بالاترین ذکر، همین ذکری است که عرض میکنم:
✔️نیّت بکند که اگر خدا به او صد سال عمر داد، یک دفعه عالماً، عامداً، مختاراً، معصیت خدا را نکند. این بالاترین ذکر است. ذکر عملی است! اگر همه ما این ذکر را داشته باشیم، همه ما با فضل خدا اهل بهشتیم، اگر این ذکرمان دوام داشته باشد.🌺
📚 بیانات آیتالله بهجت قدسسره در درس خارج فقه، کتاب حج، ٢٧/٠۶/١٣٨۵
#خودسازی
#قسمت_بیست_و_هشتم
#لشکرموعود
#زندگی_بندگی
【 @emamzaman_12 】
سامرا روضه گودال مگر خوانده کسی که؛
حرم از سرش عمامه ی گنبد برداشت🥀
◾️ ۲۳ محرم،سالروز تخریب حرم مطهّر امامین عسکریین علیهماالسلام در سامرا بدست پیروان سقیفه ملعونه ، بر ساحت قدسی حضرت بقیة الله الأعظم عجّل الله فرجه الشریف تسلیت و تعزیت باد🖤
#محرم
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#فرارازجهنم🔥 #رمان📚 #پارت_پنجم صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود ،حنیف با خوشحالی گفت: دی
#فرارازجهنم🔥
#رمان📚
#پارت_ششم
سبا مشت زدم توی صورتش … .
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم … هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم … توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ … .
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم … از پشت سر صدام زد … تو کجا رو داری که بری؟ … هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون … بین ما همیشه واسه تو جا هست … اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت … .
رفتم متل … دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه … این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ….
گریه ام گرفت … دستخط حنیف بود … به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم … فردا زدم بیرون دنبال کار … هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده … بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم … رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود … .
یه اتاق هم اجاره کردم … هفته ای ۳۵ دلار … به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد … صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم … با ترس عجیبی بهم زل زده بود … یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم … .
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم … بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت … بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل … پیدا کردن شون سخت نبود … تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت … مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما … اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات...
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد … بساط مواد و شراب و … .
گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی … حال کن، امشب شب توئه … .
حس می کردم دارم خیانت می کنم … به کی؟ نمی دونستم … مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی … دیگه آدم اون فضاها نبودم …
یکی از اون دخترها دنبالم اومد … یه مرد جوون، این موقع شب، تنها … اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم … دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم … خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم
کی حرف پول زد؟ … امشب مهمون یکی دیگه ای …
دوباره اومد سمتم … برای چند لحظه بدجور دلم لرزید … هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون … و از مهمونی زدم بیرون … .
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم … هنوز با خودم کنار نیومده بودم … وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت … تو بعد از ۹ سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی … ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و … .
حوصله اش رو نداشتم … عشق و حال، مال خودت … من واسه کار اینجام … پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم … .
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام … و دوباره کار من اونجا شروع شد … .
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت … زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم … شراب و سیگار … کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد … حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود … هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد … ترس، وحشت، اضطراب … زیاد با بقیه قاطی نمی شدم … توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم … کل ۳۶۵ روز یک سال … سال نحس...
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد … هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره …
یه خانم؟ کی هست؟ …
هیچی مرد … و با خنده های خاصی ادامه داد … نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه … .
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در … چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد … زن حنیف بود … یه گوشه ایستاده بود … اولش باور نمی کردم … .
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود … کم کم حواس ها داشت جمع می شد … با عجله رفتم سمتش … هنوز توی شوک بودم …
شما اینجا چه کار می کنید؟ … .
چشم هاش قرمز بود … دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم … بغض سنگینی توی گلوش بود … آخرین خواسته حنیفه … خواسته بود اینها رو برسونم به شما … خیلی گشتم تا پیداتون کردم …
نفسم به شماره افتاد … زبونم بند اومده بود … آخرین … خواسته … ؟ دو هفته قبل از اینکه …بغضش ترکید … میگن رگش رو زده و خودکشی کرده … حنیف، چنین آدمی نبود … گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده …
مغزم داشت می سوخت … همه صورتم گر گرفته بود … چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن … تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم …
📚رمانواقعیبهنویسندگی
شهیدمدافعحرمسیدطاهاایمانی
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
🌱قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور #امام_زمان..🤲
#دعای_فرج🕊
#قرار_عاشقی🦋
«اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ»
✍دلنوشته مهدوے...
چشمانم هر لحظه
قدمهای تو را میجويند
يابن الحسن :)💚
من به گوشه چشمی از جانب شما
اميد بستهام...
اميد، وقتي به خاندان شما باشد..."نااميدی"، كلمهای گنگ میشود.
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مِيثاقَ اللّٰهِ الَّذِي أَخَذَهُ وَوَكَّدَهُ✋🏻
#عشق_نویس🌱
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
44.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️🌱زندگی ما بعد از ارتباط عمیق با امام زمان ارواحنا فداه شروع میشه...
#امام_زمان
#استاد_پناهیان 💥
【 @emamzaman_12 】
be-omide-neghahe-to-har-ghadamam.mp3
5.13M
به امید نگاه تو هر قدمم..
پر شورم و دل شدهی حرمم
میوزه تو مسیر حریم حسین
بوی عطر شما و نسیم حسین..
#محرم 🥀
#امام_زمان
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
📌تویهیئت فقطبرای... وقتی تو میای توی هیئت، اشک میریزی، شک نکن گناهات بخشیده میشه، مثل روز تولد.
📌زندگیِبیمهدی...
دست به قلم بردم تا برایتان حرف بزنم
اما نشد...🥀
#منبرک_و_دلنوشته_مهدوی «۲۲»
#امام_زمان
【 @emamzaman_12 】
4_5848156125978953065.mp3
5.28M
🖲 اموری که با چشم دیده نمیشه اما انرژی آن روی تمام زندگی ما اثر میگذاره
#استادامینیخواه
#ملکوت_اعمال
#قسمت_هفتم
【 @emamzaman_12 】
🍂میگفت↓
میدونے ڪِے
ازچشمِ خدا میوفتے⁉️
زمانے ڪہ آقا امام زمان
سرشوبندازه پایینو
ازگناهڪردنتو خجالت بڪشہ
ولی تـوانگار نـہ انگار..❗️
رفیــق✋
نزارڪارت بـہ اونجاها برسـہ!!🍃
#امام_زمان
#تلنگرمهدوی
【 @emamzaman_12 】
🔸 موعودباوری، نیازی که بشر امروز شدیدا محتاج آن است...
🔰امروز موعود باوری یکی از بحث های اصلی دنیا محسوب می شود؛
#غرب_و_مهدویت ۲۹
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】