3581288140.mp3
346.1K
🌱قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور... 🤲
#امام_زمان♥
#قرار_عاشقی🦋
«اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ»
✍دلنوشته مهدوے...
سلام مولای ما ،
مهدی جان
شکر خدا
که در زلال روشن محبت شما ،
سپیدهدمان دیگری
آغاز شد
شکر خدا که
امروز هم زبانمان
با سلام بر آستان پرکبوترتان
گشوده شد
شکر خدا که
قلبمان پر از عطر یاد زهرایی
و معطر شماست
شکر خدا که
با شما زندهایم...
#عشق_نویس🌱
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
eghbale-man.mp3
3.62M
چهسریهتواقبالمن،
ڪهاومدیبهدنبـالمن،
تمومدنیامالتوڪربلامالمن💎🥀
#محرم
#اربعین🌱
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
📌ازقیامتاانتقام... مهدی ادامه حسین است و «انتظار» ادامه عاشورا و برآمده از آن. مهدی، فرزند حسین اس
📌آرزویخوبانعالم...
اول مظلوم عالم، امام علی، شکایت خویش
از مردم روزگارش را به نخلستان میبُرد و
درد دل با چاه میگفت. ...🥀
#منبرک_و_دلنوشته_مهدوی «۲۵»
#امام_زمان
【 @emamzaman_12 】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌آغاز پیادهروی از مسجد سهله
▪️با آغاز پیادهروی اربعین از مسجد سهله یعنی خانۀ امام زمان(عج)، غوغایی بسیار بزرگتر و اثری بسیار عمیقتر در جانها خواهید گذاشت.
▪️فسلفۀ زیارت اربعین، یاد و یاری امام زمان(عج) است؛ در زیارت اربعین میگوییم: وَ نُصْرَتِی لَکُمْ مُعَدَّة
#استادپناهیان
#اربعین
【 @emamzaman_12 】
ياري امام حسين ⬅️ ياري امام مهدي
☘حضرت سكينه (سلام الله علیها) نقل ميكند:
امام حسين (علیه السلام) شبي در كربلا،
خطاب به ياران خود فرمود:
☀️ همانا جدم رسول خدا (ص) فرمود:
🌴فرزند من حسين در زمين كربلا،
غريب و تنها، عطشان و بي كس، كشته ميشود.
كسي كه او را ياري كند،
☀️ مرا و فرزندش مهدي را ياري كرده است⛅️
و هر كس به زبان خود، ما را ياري كند،
🎇 فرداي قيامت در حزب ما خواهد بود».
#امام_زمان
#محرم
#تلنگرمهدوی
【 @emamzaman_12 】
🔸نقش غیر قابل انڪار
🔰حتما خود شما به این نکته رسیده اید که اختلافهایی وجود دارد،بین آنچه...
#غرب_و_مهدویت ۳۳
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
🌱مواعظ امام جواد علیه السلام...
✍ أَعْلَامُ الدِّینِ، قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ الْجَوَادُ علیه السلام: کَیْفَ یُضَیَّعُ مَنِ اللَّهُ کَافِلُهُ وَ کَیْفَ یَنْجُو مَنِ اللَّهُ طَالِبُهُ وَ مَنِ انْقَطَعَ إِلَی غَیْرِ اللَّهِ وَکَلَهُ اللَّهُ إِلَیْهِ وَ مَنْ عَمِلَ عَلَی غَیْرِ عِلْمٍ مَا أَفْسَدَ أَکْثَرُ مِمَّا یُصْلِحُ...
✍ترجمه:
✔️چگونه گمراه و درمانده خواهد شد کسی که خداوند سَرپرست و متکفّل اوست⁉
✔️چطور نجات می یابد کسی که خداوند جوینده او (در تعقیب او) می باشد⁉
✔️هر که از خدا قطع امید کند و به غیر او پناهنده شود، خداوند او را به همان شخص واگذار می کند‼
📚بحار الانوار ،ج۷۵، ص ۳۶۴
#خودسازی
#قسمت_سی_و_دوم
#لشکرموعود
#زندگی_بندگی
【 @emamzaman_12 】
دِلشۅرِھدارَمبَراۍِخۅدَم
بَراۍثـٰانیِہاۍڪِہقَرارمیشَۅَدبیـٰایۍ؛
ۅَمَنهَنۅزبـٰاتۅقَرنهـٰافـٰاصِلِہدارَم..!(:🍂
#امام_زمان 💫
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#فرارازجهنم🔥 #رمان📚 #پارت_نهم زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود … یه آدم عادی بین آدم های عا
#فرارازجهنم🔥
#رمان📚
#پارت_دهم
روز قدس بود … صبح عین همیشه رفتم سر کار … گوشی روی گوش، مشفول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم … اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود … .
ازش پرسیدم: از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ … خیلی محکم گفت: نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم … حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد… .
ولی من پشیمون بودم … خوب یادمه … یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش… در چپش ضربه دید … کارل عاشق اون ماشین نو بود … .
اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد … نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد … فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود … همه براش سوت و کف می زدن … من ساکت نگاه می کردم … خیلی ترسیده بودم … فقط ۱۵ سالم بود … .
شاید سرگذشت ها یکی نبود … اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن … من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم …
ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن … اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم … اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت … .
اعصابم خورد شده بود … آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم … لعنت به همه تون … لعنت به تو سعید … .
رفتم توی رختکن … رئیس دنبالم اومد … کجا میری استنلی؟ … باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم …
همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم: نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم … قبل طلوع تحویلت میدم … .
می تونم بهت اعتماد کنم؟ …
اعتماد؟ … اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه …
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی
روز عید فطر بود … مرخصی گرفتم … دلم می خواست ببینم چه خبره … .
یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می کرد … مسابقه حفظ بود … تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند … ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم …
با تعجب گفت: استنلی تو قرآن حفظی؟ …
منم جا خوردم … هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم … اون کار، کاملا ناخودآگاه بود …
سعید با خنده گفت: اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست … توی راه قرآن گوش می کنه … موقع کار، قرآن گوش می کنه قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می کرد هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم …
حس خوبی داشت … برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد … .
روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد
سعید مدام بهم می گفت: تو هم شرکت کن. مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه … اما من اصلا جسارتش رو نداشتم … جلوی اون همه مسلمان… کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن … من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت
مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو … سعید از عقب مسجد بلند گفت … یه شرکت کننده دیگه هم هست … و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو ،برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم … دلم می خواست لهش کنم …
مجری با خنده گفت … بیا جلو استنلی … چند جزء از قرآن رو حفظی؟ …
جزء؟ … جزء دیگه چیه؟ … مات و مبهوت مونده بودم … با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم … .
سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟… چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟
سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟ … .
سری تکان دادم و به مجری گفتم: نمی دونم صبر کنید … و با عجله رفتم پیش همسر حنیف … اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ … خنده اش گرفت … همه اش رو حفظ کردی؟ آره
پس بگو من حافظ ۳۰ جزء از قرآنم …
سری تکان دادم … برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من ۳۰ جزء حفظم …
مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم …
مسابقه شروع شد … نوبت به من رسید … رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم … ضربان قلبم زیاد شده بود …
داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن
📚رمانواقعیبهنویسندگی
شهیدمدافعحرمسیدطاهاایمانی
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】